روایت آتنا بارفروشی از زندگی از دست رفته زیر سیطره جمهوری اسلامی: وقتی بدن زن مرد را تحریک می‌کند

روایت آتنا بارفروشی از زندگی از دست رفته زیر سیطره جمهوری اسلامی: وقتی بدن زن مرد را تحریک می‌کند

آتنا بارفروشی، سرآشپز و فعال در مونترال، روایتی از ۳۶ سال زندگی‌اش در سیطره‌ی جمهوری اسلامی در «سی‌بی‌سی» منتشر کرده است که ترجمه‌ی آن را در هفته می‌خوانید.

آتنا نوشته است: «در ایرانِ جمهوری اسلامی نه تنها ناچار بود که مو و تنم را بپوشانم که مجبور بودم صدا، آرزوها و زنانگی‌ام را نیز پنهان دارم و این تا ۳۶ سالگی‌‌ام که ایران را ترک گفتم طول کشید.

یک سال پیش از انقلاب اسلامی زاده شدم. از کودکی لحظاتی را از این سال‌ها اولیه به یاد دارم. حدودا چهار ساله بودم که مادرم مرا به پارک کوچکی در روبروی خانه‌مان در خیابانی آرام در شهر بابل برد. مادرم هنوز حجاب نداشت و یادم می‌آید که مرا در آغوشش گرفته بود و با شنیدن صدای عبور شخصی به سمت خانه گریخت.

سال‌ها بعد هم که کمیته او را به علت نازک بودن روسری‌اش یا جوراب نایلونی نگه داشت، من با او بودم. یک بار ناچار شد جوراب‌های ضخیم‌تری بخرد تا آنها رهایش کنند.

همچنین، حرف‌ها والدین نگرانم را به یاد دارم که درباره‌ی دوستان یا همکارانی که ناپدید شده بودند، کسانی که برخی‌شان اعدام شدند، گفت‌وگو می‌کردند. این برایم یک ضربه‌ی روحی بود که سال‌ها بعد متوجهش شدم.

رژیم و دشمنان خیالی‌اش

آسیب بزرگ شدن در چنین رژیمی می‌تواند در هر جایی ظاهر شود. وقتی تابستان گذشته در یک تور دوچرخه‌سواری در اطراف جزیره مونترال شرکت کردم، به یکی از دوستانم گفتم که از ۹ سالگی اجازه دوچرخه سواری نداشتم. یادم می‌آید وقتی دوچرخه پسرعمویم را برای سوار شدن قرض گرفته بودم، در نوجوانی به دستگیری پلیس فکر می‌کردم و نه تنها پلیس تنبیه‌ام کرد که خانواده‌ام نیز تنبیه‌ام کردند.

بدن زن باید پوشیده باشد، چرا که مرد را تحریک می‌کند! این دلیلی بود که همیشه گفته می‌شد.

برادران کوچکترم می‌توانستند با دوستانشان بیرون بروند، دوست‌دختر داشته باشند، خانه را ترک کنند، بیرون خانه بخوابند، مسافرت کنند و همه این‌ها کارهایی بود که من به عنوان یک دختر اجازه‌ انجام دادنشان را نداشتم.

برادرانم وقتی به من می‌گفتند که چه بپوشم و چه نپوشم، چه کسی را ببینم یا نبینم، یا کجا بروم یا نروم، می‌افزودند که بهترین‌ها را برایت می‌خواهیم. آنها می‌گفتند که نمی‌خواهند تو دردسر بیفتم و این متأثر از شست‌وشوی مغزی مذهبی و تبعیض‌آمیزی بود که از مدارس، رسانه‌ها و جامعه تلقین می‌شد. دعا خواندن و خواندن متون مذهبی الزامی بود. مجبور بودیم که هر روز شعار مرگ بر آمریکا و اسرائیل و اروپا بدهیم. در حقیقت رژیم دشمنان خیالی می‌ساخت تا ما را از این جهان دور نگه دارد.

خود واقعی محدود به خانه

زندگی من در ایران، به عنوان یک دختر نوجوان، پر از سیاهی بود. حتی لباسمان هم باید تیره می‌بود. در مدرسه رنگ کفش‌ها و جوراب‌های ما را هم تحت نظر داشتند. اجازه نداشتیم موسیقی گوش کنیم، برقصیم و آواز بخوانیم. مردان آزادانه وقتی از کنارمان می‌گذشتند متلک بارمان می‌کردند.

و گشت ارشاد همه جا بود و ما را به خاطر حجاب یا به خاطر صحبت و خندیدن با دوستانمان در راه مدرسه به خانه آزار می‌داد.

من هم مثل خیلی‌های دیگر مجبور شدم زندگی دوگانه‌ای داشته باشم. عشق من به موسیقی، مد و رنگ محدود به خانه بود. در ملاء عام باید وانمود می‌کردم که شخص دیگری هستم.

۱۴ ساله بودم که برای نخستین بار بازداشت شدم. در مهمانی یکی از دوستانم بودم که نیروی انتظامی ریخت و کتکمان زد و سه شب هم نگه‌مان داشتند، چرا که مهمانی مختلط بود. حکم ۷۵ ضربه شلاق گرفتم که ۷۰ تای آن را والدینم خریدند.

بعد از این موضوع زندگی‌ام در بابل سیاه‌تر شد. انگار همه جا زیر ذره‌بین بودم. اجازه نداشتم تنها جایی بروم.

یک سال بعد، دوباره در حالی که برای دیدن یک نمایشگاه هنری از کلاس جیم زدم دستگیر شدم - اما گناه من، راه رفتن با دوست‌پسر بود. من باید پای برگه‌ای امضا می‌زدم که می‌گفت می‌خواهیم ازدواج کنیم تا آزاد شوم.

برای این که آزادتر باشم به این فکر کردم که در شهر دیگری برای ادامه تحصیل بروم. در ابتدا تنها زندگی کردن و تحصیل در مشهد و دور از بابل هیجان‌انگیز بود. اما هم محیط این شهر و هم دانشگاه بسیار مذهبی بود و خیلی زود احساس خفگی و وحشت کردم.

دختران مجبور بودند پشت مردها بنشینند که هم تحقیرآمیز بود و هم دید را سخت می‌کرد. و من دوباره دستگیر شدم، فقط به این دلیل که یکی از همکلاسی‌ها مرا و سه دانشجوی دیگر را سوار ماشینش کرده بود. من روزها را در اتاقی با افرادی گذراندم که به دلیل جرایم جدی دستگیر شده بودند، زیرا اطلاعات تماس والدینم را به پلیس ندادم. یک گردنبند طلا که به دست داشتم فروختم تا آزاد شوم.

اخراج‌های پی در پی

فارغ‌التحصیل شدم و در مشاغل مختلف کار کردم، اما چند بار به دلیل رعایت نکردن قوانین اسلامی اخراج شدم. به عنوان معلم دبیرستان کار می‌کردم و دیدم که دانش‌آموزان بر درس‌هایشان تمرکز نمی‌کنند، بلکه به این فکر می‌کنند که چگونه از تمام محدودیت‌هایی که بر آنها تحمیل می‌شود، اجتناب کنند. می‌دیدم که آنها گاهی درگیر مواد مخدر یا روابط مضر می‌شوند. بسیاری امید کمی به آینده خود می‌دیدند.

بعد از چهار سال تدریس به دلیل بدحجابی اخراج شدم.

ده‌ها سال در کشوری زندگی کردم که پر از بی‌اعتمادی، جدایی، قتل‌های مشکوک و اعدام بود. کشوری که امید و شادی مردمش را بکشد، آینده‌اش تاریک است. هر کس به مقامات اعتراض یا انتقاد می‌کند، ضد دین، ضد نظام و ضد انقلاب محسوب می‌شود و حکمش اعدام، زندان و شکنجه است.

قول دادم که صدای مردمم باشم

در ۲۰۰۹ جزء جنبش سبزها بودم که معترض بودیم به مصادره شدن رای‌مان. زنی را که کنارم بود به باد کتک گرفتند و من برای یافتن سرپناهی فرار کردم. این یکی از ترسناک‌ترین چیزهایی بود که می‌توانستم ببینم. بعدا ماشین‌های آتش‌نشانی خون را از کف خیابان‌ها شستند. این مرا بیمار و افسرده کرد - و در همان سال پرونده مهاجرتی‌ام را برای مهاجرت به کانادا باز کردم. اما به خودم قول دادم که هر زمان که لازم باشد صدای مردمم باشم.

وقتی در ۲۰۱۴ به کانادا آمدم و باد را دیدم که آزادانه بر موهایم می‌وزد، نگران شدم که روسری‌ام را در خانه فراموش کرده‌ام، ولی بی‌درنگ یادم آمد که این جا هستم و این سبب شد که آزادی‌ای را که در این جا دارم با تمام وجود حس کنم.

در جشنواره‌های تابستانی شاد، می‌توانستم برقصم، لباسی را که دوست دارم بپوشم و خودم باشم. همچنین، انسانیت و مهربانی و عشق را در لبخندهای اطرافیانم دیدم. در میان آنها احساس غریبگی نمی‌کردم. دوستان خوبی را یافته‌ام و آنها را به خانه خود دعوت کرده‌ام تا غذا و فرهنگ ایرانی را تجربه کنند.

پختن غذاهای ایرانی برای من مثل درمان بود. این مرا با ریشه‌ها و خاطرات زندگی قدیمم در ارتباط نگه داشت، در حالی که مرا با مردم خانه جدیدم نیز مرتبط کرد. در سفره‌ای پر از غذاهای ایرانی یاد گرفتم که هیچ کشور، مذهب، فرهنگ یا رنگ پوستی نباید مانع ارتباط آدم‌ها بشود. بدون توجه به پیشینه‌ای که ازش آمده‌ایم، همه ما زبان عشق مشترکی داریم.

در طول همه‌گیری، در مورد وضعیت اسفناک مردم در سراسر جهان -رفتار کانادا با بومیان، مبارزه دختران افغانستان، جنگ در اوکراین - اطلاعات بیشتری کسب کردم و دیدم که همه ما در یک مبارزه بشری درگیریم.

در این جهان، برای مردم ایران و هر جای دیگر دنیا، به مهربانی بیشتری نیاز است و من اکنون برای کمک به ایجاد چنین روابطی گام برمی‌دارم.»

منبع: وب‌سایت سی‌بی‌سی

ارسال نظرات