به یاد علیرضا جباری، مردی که همواره به مردمش وفادار ماند

به یاد علیرضا جباری، مردی که همواره به مردمش وفادار ماند

از پدری روحانی و مادری فرهنگی به‌دنیا آمد. برادری به‌نام جعفر داشت و خودش که علیرضا بود؛ مرفه بودند و نوکر و کلفت داشتند. علیرضا را یک نفر به مدرسه می‌برد و ظهر برمی‌گرداند و دوباره بعدازظهر همین روال؛ آن‌وقت‌ها مدارس دوسره بود.

عبدالله عسکری|

پدرش روحانی معتبر و پرطرفداری بود؛ به طوری که موقع فوتش بیش از ۵۰ شخصیت پای آگهی فوت او را امضاء کرده بودند. می‌گفتند امام جماعت است. ولی گرایش سیاسی از او نقل نمی‌کردند. طبق معمول شاه را دعا می‌کرد و می‌گفت سلطان سپاه اسلام است. الگوی فکری او محمدتقی فلسفی بود.

تا زمان دانشگاه سرش به درس و مشق بود و مادر، سخت‌کوشانه او را زیر نظر داشت، مادری که خود مدیر مدرسه بود و سختگیری‌هایش را در مدرسه بر دانش‌آموزان و معلمین نیز اعمال می‌کرد. تقریباً از اوضاع و احوال روز و کار و زندگی هیچ اطلاعی نداشت و هیچ‌گونه گرایش به آدم و اندیشه‌ای نداشت. یک شب گرسنه نخوابیده بود و درد فقروگرسنگی را نمی‌دانست.

در دانشگاه شیراز پذیرفته شد و یک‌باره زندگی‌اش دگرگون شد. با زبان انگلیسی و دانشجویان خوش‌فکر آشنا شد؛ آن‌موقع «پهلویِ» شیراز از دانشگاه‌های درجه اول بود و پذیرفته شدن در آن بسیار مشکل. مادر دوست داشت که در مدرسه به معلمین نشان بدهد که پسرش دانشجوی دانشگاه معتبر کشور است.

تا اینجا هنوز علت گرایش او به مردم و اندیشه‌های مردمی او معلوم نیست؛ به‌قول سعدی می‌توان گفت: «من از بینوایی نیم روی زرد، غم بینوایان رخم زرد کرد» تا اینکه در شیراز با نویسندگان و شعرای شیراز آشنا شد و به ادبیات علاقه‌مند گردید، کم‌کم گرایش‌های سیاسی و مردمی پیدا کرد؛ البته هنوز هم معلوم نیست چرا؟! کتاب شعری چاپ کرد به‌نام «خورشید و شهر دور» و با شعرای آن زمان شیراز دمخور شد و گاهی با آنها به مقابله پرداخت.

شعرا و نویسندگان شیراز گرایشات مختلفی داشتند. اما بیشتر آنها در ضدسلطنت بودن توافق داشتند و کمی بعد چنان شد که هیچ دو گروهی یکسان فکر نمی‌کردند. بیشتر آنها جنبه روشنفکری ضدچپ داشتند، حتی ملی‌گرایی خود را نیز آشکار نمی‌کردند. سلطنت‌طلب هم نبودند. چپ‌ها نیز گرایششان افراطی بود و می‌خواستند یک شبه همه چیز را عوض کنند. با وجود آنکه پز اهل کتاب‌بودن می‌دادند علاقه‌ای به مطالعه نداشتند. شاعری شیرازی شعری ساخته بود، نامش یادم نیست ولی مضمون شعرش این بود: کتاب خواندن بس! خلاصه اینکه مطالعه عمیقی نداشتند و بحث‌های سطحی می‌کردند. فلسفه را جدی نمی‌گرفتند. بعضی‌هایشان نمازخوان بودند؛ البته که مشروبات الکی وجه مشترکِ بیشترشان بودند! بیشتر پُز ادبیات‌دوستی می‌دادند.

به بخشو خواننده جنوبی که بیشتر مرثیه‌خوانی می‌کرد علاقه داشتند؛ مخصوصاً موقعی که می‌گفت: «رسیدم بر سر راه چغارک، نشستم گریه بسیار کردم» به‌راستی همه گریه می‌کردند و مخصوصاً یکی بی‌تابی می‌کرد. من از صدای بخشو خیلی خوشم می‌آمد؛ صدای مردم آن خطه بود و به‌راستی به موسیقی مسلط بود و صدایش بیشتر به قلب آدم می‌زد؛ در طرفداری از او افراط می‌کردند.

ادبیات روسی هنوز اعتبار زیادی داشت و الگوی همه بود، مخصوصاً ماکسیم گورکی که به‌راستی پیغمبر بود.

در تهران؛ جوانی فریدون نام بود که از جنوبِ خوزستان به تهران آمده بود و تحت تأثیر دایی‌اش که در شرکت نفت کار می‌کرد، گرایشات توده‌ای پیدا کرده بود. او به معلمی به نام بناییان علاقه‌مند بود و حتی گاهی به‌کمک هم شب‌نامه درمی‌آوردند. فریدون انتشاراتی داشت که نام آن را نیما گذاشته بود و دنبال نویسندگان جوان و گمنام اما خوش‌فکر می‌گشت.

از من خواست که با هم برای گرفتن شعر، ترجمه، قصه و ... به شیراز برویم. در آنجا با نویسندگان و شعرای شیراز که عموماً روشنفکر بودند و بیشتر در پی مطرح کردن خود بودند آشنا شدیم. بیشتر آنها دوست داشتند که پلی به تهران بزنند، آثارشان در تهران چاپ شود و با شعرا و نویسندگان مشهور، مربوط شوند. آمدن فریدون از تهران برای همه موقعیتی ایجاد کرد. علیرضا در اینجا نظر من و فریدون را جلب کرد و قرار شد کارهایش را نیما چاپ کند. و چاپ کرد و اعتبار پیدا کرد.

فریدون در خیابان شاپور تهران مغازه‌ای اجاره کرده بود و کتاب چاپ می‌کرد. اکثراً حق تألیف نمی‌داد، بنابراین زورش به گرفتن کار از نویسندگان و مترجمین بزرگ امثال شاملو، به‌آذین و ... نمی‌رسید، پس دنبال نویسندگانی می‌گشت که پولی درخواست نکنند و فقط به‌دنبال چاپ آثارشان باشند.

دوران شکوفایی بود. هر شب و روز نویسنده‌ای جدید پیدا می‌شد. جوِ کلی چپ‌گرایی بود و آل‌احمد میدان‌گردانی می‌کرد. جوسازی می‌کرد که اینها را شاه کشته است و ... اگر کسی تب می‌کرد حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود که البته موردپسند جوانان هم بود. دور دورِ صمد بهرنگی و اندیشه‌های چه‌گورایی بود.

دیگر انقلاب روز به روز به جوشِش نزدیک می‌شد و آدم‌های بیشتری به‌صحنه می‌آمدند و ادبیات در این میان سهم زیادی داشت. شب‌های شعر انستیتو گونه در تهران تنور ادبیات شعر و شاعری را گرم‌تر کرد و آدم‌ها بیشتر مطرح شدند.

علیرضا با کانون نویسندگان آشنا شد، کارهایش را به هیئت بررسی‌کننده سپرد و عضو ثابت آنجا شد. در جلسات آن مرتباً شرکت می‌کرد و جانب دوم نزاع‌های درونی آن راگرفت. جانب اول می‌گفت آزادی بدون قید و شرط جانب دوم آزادی را با توجه به شرایط می‌خواست. ازاین جدال شورای نویسندگان و هنرمندان به‌وجود آمد که آدم‌های سرشناس زیادی به آن پیوستند و کم‌کم رشد پیدا کرد. شخصیت‌های معتبر بسیاری به آن پیوستند که نام آنها را می‌توان فهرست کرد اما من فقط به استاد امیرحسین آریان‌پور اشاره می‌کنم.

انقلاب که به پیروزی رسید و وارد مرحله بگیر و ببندها شد. در نتیجه کانون و شورای نویسندگان هر دو مورد هجمه بودند. گرایش به‌راست پیدا شده بود و آدم‌های با گرایش مردمی حتی در درون نظام نیز مغلوب قهر و راهیِ تبعید، حبس، زندان و حتی مرگ شده بودند؛ چه برسد به افراد بیرون از نظام!

سالها گذشت و در اواخر دهه ۱۳۷۰ علیرضا به زندان افتاد، با یک طومار از حرف‌ها و اتهاماتی که با هزار من سریش یکیش به او نمی‌چسبید. یک کمپین جهانی برای آزادی او راه افتاد. در نقطه اوج کمیین ایزابل آلنده به رئیس جمهور وقت ایران نامه نوشت و درخواست آزادی علیرضا را مطرح کرد و علیرضا پس از دوسال و نیم حبس آزاد شد. پس از آزادی، شغلش که ترجمه از زبان انگلیسی بود تبدیل به کار شبانه‌روزی او شد. عشق به کار و فعالیت در کانون و حوزه‌های مختلف او را تا حد جنون پیش برده بود.

علیرضا جباری متولد ۱۷ بهمن ۱۳۲۳ که کودکی و نوجوانی‌اش در ناز نعمت و تحت سلطه مادر گذشته بود به انسانی فرارویید که مستقل و آزاده و دردمند بود. بعد از دیدن فیلم «۲۶ روز با داستایوفسکی» این فکر به مغزم آمد که فرشته‌ای پروانه نام را با او هماهنگ کنم تا درکنارش باشد و فرصت کار بیشتر علمی و ادبی به او داده شود؛ همین‌طور هم شد، او با پروانه (گوهر) شمیرانی ازدواج کرد که یارِ غار علیرضا شد.

نویسنده و مترجمی پرکار، سمج و خستگی‌ناپذیر چون علیرضا جباری ندیده‌ام. مهربان، خوشرو، صمیمی و با گذشت بود. در راهی که قدم گذاشته بود یعنی عشق به مردم و توده‌ها از هیچ فداکاری دریغ نمی‌کرد. خانه‌اش را در شیراز به فعالیت‌های سیاسی بخشید و خانه‌ی مشترک او و پروانه درتهران مرکز تجمع نویسندگان و هنرمندان شد. گزینشی عمل نمی‌کرد، به همه عشق و علاقه و دوستی صمیمانه نشان می‌داد. محبوب دوستان و رفقا و مورد احترام همگان بود. آرام بود، اهل جنجال و پروپاگاندا نبود. خیلی کمتر از آنچه که بود خودش را نشان می داد. از آنهایی بود که درد غم بینوایان رخش را زرد کرده بود. با درک و فهم مطالعه به سمت توده‌ها آمده بود و تا آخر عمر با آنها وفادار ماند و ما و تا می‌توانست قلم زد.

در ۱۷ آذر سال ۱۳۹۹ کرونا، این مردِ مردمی و عاشق را از ما گرفت.

برچسب ها:

ارسال نظرات