از خوانندگان هفته: چه شد که نوشتم؟

از خوانندگان هفته: چه شد که نوشتم؟

همیشه، حتی از ایام کودکی به خاطر دارم که مورد اذیت و آزار بعضی از هم‌وطنانم قرار می‌گرفتم، میدانید چرا؟ اکنون چون در یک مملکت آزاد هستم می‌توانم بگویم و بنویسم ولی در وطن عزیزم این حق را به من نمی‌داند و نمی‌دهند، من حق حرف زدن و از خود دفاع کردن نداشته‌ام.

بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دست‌اندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تاثیری ندارد.

 

مهوش ندیمی |

حالا توجه فرمودید چرا؟ چون باور من، مثل باور، آیات عظام، علما اعلام، مراجع تقلید و امامان جمعه و دیگر اشخاص از این قبیل نیست. بله چون بهایی هستم.

الآن تقریباً دویست سال از پیدایش این پیام جدید خداوند که نه‌تنها برای مردم ایران، بلکه برای همه مردم دنیا آورده شده است می‌گذرد، ولی هم‌وطنان، این پیامبران جدید، نه‌تنها با خود این پیام‌آوران بلکه با پیروانشان چنان رفتار و روش و اعمالی انجام داده‌اند و می‌دهند که ما کمتر در تاریخ‌های ملی و مذهبی می‌خوانیم.

می‌دانیم شمع که روشن می‌شود نورش به اطراف می‌رسد، پایین شمع تاریک است. این شمع دیانت بهایی به‌وسیله دو پیامبر ایرانی در دو شهر زیبای شیراز و طهران روشن شد، روشنایی‌اش اکنون دنیا را فرا گرفته ولی گروهی از مردم ایران متأسفانه هنوز در تاریکی جهل و نادانی بسر می‌برند، جهلی که با پیدایش جمهوری اسلامی چند برابر شد.

درست در قرن بیست و یکم میلادی، همان خشونت‌ها قتل‌عام‌ها و زنده سوزندان روشنفکرانی که در پیدایش این آیین، بر سر پیروانش می‌آوردند، با به ثمر رسیدن حکومت اسلامی، دوباره شروع شد؛ به‌اضافه محدودیت‌ها و ممنوعیت‌هایی که زاده این زمان است چون اخراج همه کارمندان دولت اعم از پزشکان، استادان دانشگاه‌ها، معلمین مدارس و قطع حقوق بازنشستگی عزیزان خدمتگزار جامعه. حتی این خدمتگزاران را مجبور می‌کردند و می‌گفتند پولی که تا حالا به شماها داده‌اند از بیت‌المال مسلمین است و باید آن را پس بدهید. هم‌چنین مهروموم کردن مغازه‌های آنان، تخریب گورستان‌ها و حتی بیرون آوردن جنازه از قبر و آن را در وسط خیابان قرار دادن و هزاران اذیت و آزار دیگر. به‌علاوه سخت‌گیری در مدارس و ممنوعیت ورود دانشجویان بهایی به دانشگاه‌ها.

در این جو مملو از خشونت و آزار که بر همه هم‌وطنان بخصوص بر اقلیت‌های قومی و مذهبی بالأخص بهاییان وارد می‌شد، چاره‌ای جز ترک وطن نبود؛ وطنی که عشقش در تاروپود بدن من عجین شده، وطنی که چون جان شیرین دوستش داشته و دارم.

بالاخره وارد این مملکت شدم. روزها و ماه‌ها و حتی سال‌های اول، ترس از هم‌وطنانم داشتم، از آن‌ها می‌ترسیدم، چرا؟ اگر یادمان باشد آقای خمینی! امام! وقتی‌که به کشورمان تشریف آوردند! در همان روزهای اول که تکیه زدند بر تخت شاهنشاهی ایران! فرمودند، بچه‌ها جاسوسی پدر مادرها را بکنند، پدر مادرها جاسوسی بچه‌ها را بکنند و همین دستور هم به دیگر اقشار جامعه داده شد. می‌دانیم که همین پیام‌ها چطور تیشه زد بر ریشه خانواده‌ها و اخلاق و ادب ایرانی.

کم‌کم، با بودن در این مملکت آزاد، و آشنا شدن با چند هم‌وطنی که آن‌ها هم از ظلم و ستم طبقه حاکم به جان رسیده بودند و ناگزیر ترک وطن کرده بودند، و کمک و تشویق آن‌ها در جلسات ادبی و هنری و فرهنگی که تشکیل می‌شد هرازگاهی شرکت می‌کردم.

روزی یکی از همین هم‌وطنان روشنفکر (خانم دکتر قهرمان) به من گفت: فردا در جلسه ما آقای حسن زرهی سردبیر مجله شهروند شرکت می‌کنند تو هم بیا.

در میان این‌همه مجله که در این بزرگ شهر تورنتو چاپ و منتشر می‌شد تصادفاً من فقط علاقه به این مجله داشتم، چون فارغ از آگهی‌های فراوان بود و مطالبی برای خواندن داشت و خیلی دلم می‌خواست که با مسئولین آن آشنا شوم، این است که دعوت را قبول کردم و در جلسه شرکت کردم.

آقای زرهی سر وقت تشریف آوردند و من برای اولین بار ایشان را از نزدیک دیدم، پس از شروع جلسه، ناظم از آقای زرهی خواست که صحبتی برای دوستان بفرمایند. ایشان در ضمن صحبت فرمودند، همه ما با رنج و درد مملکت خود را ترک کردیم و هرکدام لابد با سختی و مشکلات زیادی توانستیم در این مملکت آزاد ساکن شویم.

در دنیا کتاب‌های زیادی نوشته و چاپ می‌شود ولی کتاب خاطرات همیشه یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در تمام ممالک دنیا هست. این است که در این جمع از شما می‌خواهم که خاطراتتان را بنویسید، می‌دانم که به‌طورقطع همه شما خاطراتی از این انقلاب و اینکه چطور به این مملکت آمده و ساکن شده‌اید دارید، آن‌ها را بنویسد و برای ما بفرستید ما آن‌ها را جمع می‌کنیم و هرزمان که کامل شد در کتابی به اسم خودتان چاپ می‌کنیم.

در راه منزل به آنچه در جلسه شنیده بودم با خود فکر می‌کردم، چه پیشنهاد خوبی ولی آیا این پیشنهاد شامل حال من هم می‌شد؟ من بهایی می‌توانم خاطراتم را بنویسم و برای مجله بفرستم؟ آیا خاطرت من هم قابل‌قبول است؟ خیلی فکر کردم، یک‌دفعه به خود گفتم چه فکری می‌کنی اینجا در تورنتوی کانادا هستی، مملکتی که در آن آزادی هست، آزادی بیان، آزادی اندیشه و آزادی قلم؛ و از آن گذشته آقای زرهی در جمع همه را خطاب کرد و این پیشنهاد را به همه داد، خوب من هم یکی در میان آن جمع بودم.

به ذهنم که مملو از خاطرات بود مراجعه کردم و فوراً یکی از آن‌ها را انتخاب کرده، بر روی کاغذ آوردم و روز بعد به مجله شهروند فرستادم و برای مطمئن شدن به دفتر مجله زنگ زدم. خانم نسرین الماسی که در آن موقع هیچ آشنایی با ایشان نداشتم گوشی را برداشتند و من هم جریان جلسه شب گذشته را برای ایشان گفتم و متذکر شدم طبق خواسته آقای زرهی من یکی از خاطراتم را نوشتم و برای شما فرستادم و برای اینکه مطمئن شوم شما نوشته مرا می‌خوانید همین امروز قبل از ترک اداره آقای زرهی به من زنگ بزنند و جواب بدهند.

درست قبل از ساعت ۶ تلفن زنگ زد، آقای زرهی بود. گفتند: من مقاله شما را خواندم، ما می‌شنیدیم که بر سر شما بهاییان چه می‌آورند ولی ندیده بودیم. ببینید (معلوم بود همین‌طور که با من صحبت می‌کردند کاری انجام می‌دهند) من این مقاله را در فایل مجله ثبت کردم، مقاله شما در شماره این هفته شهروند چاپ می‌شود. وای خدایا، خاطرات من در یک مجله چاپ می‌شود؟ با بی‌صبری منتظر پنج‌شنبه روز انتشار مجله بودم. اولین کسی بودم که یک مجله برداشتم و همان‌جا جلوی مغازه شروع به ورق زدن کردم، یک‌دفعه مقاله و اسمم را دیدم، چشمم روشن شد و قلبم شاد شد و اشکی از چشمانم سرازیر شد. اشک از این‌همه محرومیت از این‌همه ظلم و ستم و اشک شادی از اینکه بالاخره صدای من هم شنیده شد.

و این شد که من نوشتم و در مجله شهروند به سردبیری آقای زرهی و خانم نسرین الماسی و اخیراً در مجله هفته به سردبیری آقای خسرو شمیرانی این نوشته‌ها چاپ شد.

از شما انسان‌های فرهیخته، خدمتگزاران به فرهنگ غنی ایران و مردمان ایرانی در این مملکت غریب صمیمانه تشکر می‌کنم.

 

 

در این‌باره بیشتر بخوانید:

 

ارسال نظرات