کودکی‌ای که جمهوری اسلامی از همه ما دزدید:

روایت یک ایرانی-کانادایی از سال‌های از دست رفته بچگی در ایرانِ زیر سیطره ملاها

روایت یک ایرانی-کانادایی از سال‌های از دست رفته بچگی در ایرانِ زیر سیطره ملاها

کودکی‌ای که جمهوری اسلامی از همه ما دزدید، روایت «مرضیه کامیابی» از سال‌های از دست رفته بچگی در ایرانِ زیر سیطره ملاهاست. مرضیه در ایران کار تئاتر می‌کرد و برای ادامه تحصیل و دنبال کردن رویایش که فیلمسازی بود به کانادا آمد و اکنون در ساسکاچوان زندگی می‌کند و در آن جا فیلم‌های کوتاه می‌سازد و داستان می‌نویسد.

به گزارش هفته، مرضیه کامیابی در «سی‌بی‌سی» نوشته است: «حتی فکر این که در همان ثانیه‌های نخست پرواز به سوی کانادا روسری از سر برخواهم گرفت، هیجان‌زده‌ام می‌کرد. عقب نشستم و نفس عمیقی کشیدم.

دیدن خیل عظیمی از زنان که حجابشان را برمی‌دارند، تعجبی نداشت، چراکه حجاب در ایران نه انتخاب که اجبار است.

هواپیما که نشست، روسری‌ام را در سطل آشغال انداختم و به زندگی که از من دزدیده شد، فکر کردم.

نه ساله بودم که پس از بازگشت از مدرسه و دیدن دوستانم که در کوچه پشتی بازی می‌کردند، مرا تشویق کرد که به جمعشان بپیوندم. بی معطلی کیفم را در خانه انداختم و لباس مدرسه را از تن در کردم و به مامانم گفت که می‌روم بیرون تا بازی کنم.

با دامن خال‌خالی قرمز خوش‌رنگی که خواهرم دوخته بود، بیرون دویدم ولی طولی نکشید که مرا به خانه بازگرداندند و گفتند که دیگر نباید این را بپوشی.

البته که این را پدر یا مادر یا بردار یا خواهرم نگفتند که همسایه‌ای گفت که به نظرش دامنم نامناسب بود!

این آخرین روزی بود که این دامن مورد علاقه‌ام را پوشیدم و همین جوری آرام‌آرام دیگر لباس‌های دوست‌داشتننی‌ام ناپدید شدند.

خانواده‌ام هر چند تمایلی به صحبت در این زمینه نداشتند، اما به ناچار جلوی آنها نشستم و تلاش کردم تا بفهمم که چرا دیگر نمی‌توانم آنها را بپوشم.

گفتند که تو دیگر بزرگ شدی و آن دامن برایت خیلی کوتاه است. یک مدل بهترش را می‌گیریم. نظرت درباره گرفتن یک شلوار جدید چیست؟ دامن‌ها باید بلندتر باشند و با جوراب ساق بلند پوشیده شوند. کم‌کم به این لباس‌ها اخت خواهی گرفت و یاد خواهی گرفت که چگونه با آنها بدوی یا بازی کنی. روسری زیبایی هم برایت می‌گیریم که بالاخره اجبار است و انتخابی نیست. درباره این چیزها پرس‌وجو نکن و مثل یک خانم رفتار کن.

بچگی دیگر تمام شده بود و حالا من زنی شده بودم که بی‌اجازه حتی نمی‌توانست برای خودش بستنی بخرد!

همسایه‌ها هم نیش و کنایه به مامانم می‌زدند که دخترت با پسرها بازی می‌کند و روی پشت بام‌ها می‌دود و از درخت‌ها بالا می‌رود و برای ما قیافه می‌گیرد!

مامانم می‌کوشید که لبخندش را پنهان کند، چراکه می‌دانست در دردسر افتاده‌ام.

این که دخترها با دخترها و پسرها با پسرها بازی کنند، جمله‌ رایجی بود.

آنها به جایی که به ما با هم بودن را بیاموزند، تخم جدایی را در مغر معصوم ما کاشتند. هر گرمی که بر وزنم افزوده می‌شد، بیشتر مرا از دوستان مذکر، لباس‌ها و زندگی شادم دور می‌کرد.

خاطره‌ تلخی به یادم آمد. زمانی که برادرشوهرم با مشتی پر از تنقلات به دیدارمان آمده بود، طبق معمول از جا پریدم و بغلش کردم.

گفتند: «مرضیه حجابت کو؟ دستت را بکش!»

خنده‌ها رنگ باخت و با شرمندگی بازوهای نازک لرزانم را از دور گردنش کشیدم و بردار شوهرم هم صورتش را گرداند تا مطمئن شوند که به موهای بی‌حجابم نگاه نمی‌کند.

هیچ کس شاد نبود، اما برای جلوگیری از شایعات، آنها باید قوانین مرسوم را مراعات می‌کردند.

آموختن درباره تن خود هم که ساده نبود. مدرسه می‌گفت که بدن دختر برای مرد تحریک‌آمیز است و بنابراین باید خودش را از هر گونه تجاوز فیزیکی محافظت کند.

حتی به ما گفتند که خدا دختر بدحجاب را دوست ندارد و او را در جهنم از مو آویزان می‌کند.

ترس از انسان و خدا صدمات جبران‌ناپذیری در آن سن کم وارد آورد. فراموش کردم که چگونه اجتماعی باشم، به خصوص دور و برِ پسرها.

پس از مدرسه که به خانه می‌رفتم ساعت‌ها به هر بهانه‌ای در اتاقم می‌ماندم تا دوستان برادرم از خانه‌مان بروند.

با این حال، حجاب اسلامی از من محافظت نکرد و وقتی در ملاء عام مرد غریبه‌ای سینه‌ام را گرفت جیغ زدم و او هم پا به فرار گذاشت و با گذر سال‌ها هنوز از آسیب‌های روانی این واقعه رنج می‌برم.

مادرم که جوان بود (زمان شاهنشاه آریامهر) حجاب اجباری نبود و مادرم خود انتخاب کرده بود که حجاب داشته باشد. روسری‌ها قشنگ را در کمد لباس هر خانم شیکی می‌شد پیدا کرد.

من عاشق زدن گیر به موهایم بودم و به این فکر کردم که یک گیره پاپیونی روی مقنعه‌ مدرسه‌ام بگذارم، ولی همکلاسی‌هایم به من خندیدند و من اعتمادم را برای این بیان ساده از دست دادم.

حرف زدن راحت‌تر از انجام دادن است. خواهرم، دختری جسور و دلیر است و همچنین یک شناگر حرفه‌ای و برنده مسابقات اتومبیلرانی کشور. ولی من از آب می‌ترسم و برای موفقیت در هر کار کوچکی تلاش می‌کنم.

قضاوت‌ها و نادانی‌ها را بی‌خیال شدن سخت و دشوار است. در کشور دومم، کانادا، اما آدم‌ها به انتخاب یکدیگر در لباس پوشیدن احترام می‌گذارند.

نمی‌توانم احساسم را به طور کامل بیان کنم که چقدر دوست‌داشتنی است که وقتی در «رجینا» دوچرخه‌سواری می‌کنم، مردم از دامن قرمزم تعریف می‌کنند.

 

 

در این‌باره بیشتر بخوانید:

 
برچسب ها:

ارسال نظرات