نرگس هاشمی
خانم وحیده شیرزاد؛ مادر محمدراهد امین دانشجوی دانشکده پالیسی که دو سال قبل از امروز بر اثر حمله مهاجمان مسلح طالب در پوهنتون کابل به شهادت رسید گفت: «دو سال قبل در دوازدهم عقرب بالای دانشجویان دانشگاه کابل حمله صورت گرفت و پسرم راهد امین را از دست دادم. برای اینکه از شهدای این حادثه یادبود گردد از مسوولین پوهنتون کابل خواستیم تا مراسمی را به یادبود شهادت جوانانی که بخاطر فراگیری علم و دانش ازبین رفتند؛ در نظر بگیرند. اما آنها برایم جواب رد دادند و گفتند که امنیت را تأمین نمیتوانند.»
مادر محمد راهد امین جوان پرتلاش و بااستعداد که طعمه گلولههای شرمآور طالبان گردید؛ از من خواست تا در مجلهی هفته به یادبود این شهدای گلگونکفن چیزی بنویسم. بعد از قطع شدن تماس وحیده شیرزاد به یاد کتابی افتادم که در افغانستان برایم داده بود. کتاب را گشودم. اسم این کتاب «آرزوهای ناتمام یک رهبر» است که پس از مرگ راهد امین توسط مادر و برادرش به چاپ رسیده، در صفحهی نخست آن به معرفی محمد راهد شهید پرداختهاند و چند صفحه بعد از چگونگی حمله تروریستان بر راهد از زبان مادرش نقل شده است. خواستم به یادبود از شهدای پوهنتون کابل و تسلای دل مادری که در فراق فرزندش میسوزد حکایت خانم وحید شیرزاد را از روز حادثه دلخراش نقلقول کنم.
محمد راهد دانشجوی سال چهارم دانشکده پالیسی و اداره عامهی دانشگاه کابل در دوازدهم عقرب سال ۱۳۹۹ در داخل صنف درسی مورد حمله مهاجمان مسلح قرار گرفت و با جمعی از همصنفانش جام شهادت را نوشید. راهد با صدها آرمان و آرزو به دل خاک دفن گردید و داغی را بر دل مادر، برادر، خواهر و دوستانش گذاشت که هرگز فراموش ناشدنی است و این زخم التیامی نمییابد. راهدی خوش سیما هرگز فراموش نمیشود و یاد او هرلهر لحظه دل همه ما زنده است.
حکایت مادر راهد از روز حادثه
وحیده شیرزاد مادر راهدی ۲۲ ساله؛ تلخترین روز زندگیاش را چنین روایت میکند: «راهد پسری بود خوش و خندان و زیبا که مرگش بسیاری را شوکه کرد و چهار گلوله لبخند راهد را از من گرفت.»
خانم شیرزاد در روز حادثه؛ خود نیز در دانشگاه کابل حضور داشت. آن روز در دانشگاه کابل نمایشگاه کتاب درحال برگزاری بود که درحاشیه آن صنایع دستی و محصولات دستی زنان نیز به نمایش گذاشته میشد و دو غرفه در آن نمایشگاه به مادر راهد اختصاص یافته بود.
در کتاب آرزوهای یک رهبر نوشته شده که خانم شیرزاد ساعت ۹ صبح به دانشگاه رسید و حوالی ۱۰ صبح صدای تیراندازی به گوشش رسید تا ۱۱ و نیم در حیاط دانشگاه بیقرار شماره پسرش را میگرفت. مادر؛ با چشمهای حیران و دل پریشان دست رهگذران را میگرفت و میگفت: «راهدم را ندیدهاید؟» در همان حوالی نیروهای امنیتی او را از دانشگاه بیرون کردند. مادر راهد تا ۷ و نیم شب پشت دروازه دانشگاه منتظر ماند و عذر و زاری میکرد تا او را اجازه بدهند که داخل پوهنتون شده و پسرش را بیابد و میگفت که خدایا اولادم را برایم خیرات بده.
وحیده شیرزاد مادر راهد امین میگوید: «بعد از آنکه نیروهای امنیتی مرا از دانشگاه بیرون کردند به موبایل بچهام زنگ میزدم. رخ میشد ولی کسی جواب نمیداد. جواب که نمیداد گریه میکردم و به مردم عذر و زاری میکردم که بچهام کجاست؟ حتی شماره را به نیروهای امنیتی دادم تا آنها زنگ بزنند و شاید زنگ آنها را جواب بدهد. بعد از اینکه از دانشگاه مرا بیرون کردند هر محصلی را میپرسیدم بچهام در صنف پالیسی و اداره عامه است آیا برآمده و یا هنوز هم درصنف است؟ آنها میگفتند نه خاله جان! محصلین همه برآمدند.»
مادر راهد هرلحظه در انتظار این بود که پسرش با آن قامت رعنا و لبان پرخنده از یکی از درهای دانشگاه کابل بیرون شده و به آغوش او بشتابد.
پس از پایان درگیری مادر راهد جسد بیجان پسرش را تسلیم شد که شانه، کمر و پاهای راهد شکار چهار فیر مهاجمان قرار گرفته بود.
مادر راهد دربارۀ قبل از رویداد گفت: «ساعاتی قبل از رویداد راهد از خواب بلند شد، نماز خواند و صبحانه خورد و راهی کارش شد.» راهد امین برای تامین مخارج خانواده قبل از دانشگاه، در یکی از مراکز آموزشی درس میداد.
مادرش افزود: «صبحانه برایش آماده کردم و دسترخوان را هموار نمودم. یک قاشق عسل و یک توته نان خشک و یک گیلاس چای نوش جان کرد. بعد گفت مادرجان من رفتم خداحافظ.»
مادر برای تسلای دل داغ دیدهاش هر روز صبح بر مزار راهد امین میرود و مانند روزهای قبل برای پسرش صبحانه آماده میکند. او میگوید: «هر روز سر خاکش میروم و برای شستن دست و روی بچهام آب برده و با خود صبحانه میبرم. چون هر روز صبح ملا اذان برای بچهام صبحانه آماده میکردم. صبحانه؛ نان گرم، عسل، قیماق، مربا، کیک و کلچه و دیگر چیزهایی را که دوست داشت برایش میگیرم و بعد به کسانی که آنجا استند میدهم تا بخورند و دلم تسلا شود.»
مادر بر مزار راهد ۲۲ سالهاش آب میریزد و میگوید عطر گلهای بهاری از آرامگاه پسرخوش اخلاق و خندانش بلند میشود.
قلب راهد آن لحظه که گلوله خورد و جان داد برای عشقی میتپید. او از پنج سال قبل دلباختهای دختری بود. مادرش میگوید: «با آرمانهای زیادی بچهام به گور رفت. دوست داشتم عروس بیاورم و یک نشانی از راهد جان را با خود داشته باشم. ولی امروز جز لباسها، کتابها، تقدیرنامهها، یادها و خاطراتش چیز دیگری برایم باقی نمانده است.»
ارسال نظرات