غلام احمد نوید، نوای دل‌انگیزی از کابل

غلام احمد نوید، نوای دل‌انگیزی از کابل

اگر به تاریخ واقعی کشور، مخصوصاً سیر تاریخی این سه قرن اخیر، و از همه دردانگیزتر و اندوه‌بار‌تر به همین چهار دهه‌ی پر از آتش و خون، نظری واقع‌بینانه بیافکنیم، به سادگی به علل و عوامل این همه بدبختی و فلاکت میَ‌توان پی بُرد.

مهندس شاه امیر فروغ|

شادروان میرغلام محمد غبار، مبارزِ آزادیخواه و مورخِ مردم، در قسمتی از مقدمه کتاب وزینِ «افغانستان در مسیر تاریخ» می‌نویسد: ما تاریخِ گذشته کشور خود را برای این مطالعه می‌نماییم که اوضاع امروزی خود را خوبتر درک نماییم تا مبارزین جوانِ این سرزمین در حرکتِ به پیش، خط درست و آگاهانه اختیار نمایند. زیرا این تاریخ است که سیر تکامل یک جامعه را در روشنایی نشان می‌دهد و مصداق و گواهِ این حقیقت این‌که شاعری جوان ولی متعهد، در آغازین سال‌های سرایشِ شعر، با مطالعه‌ی آگاهانه‌ی تاریخ، ادبیات، سیاست و فرهنگِ کشور، ریشه این همه خشونت و ستیزه‌جویی، قتل و غارت، بدبختی و نابودی و… را به سادگی درمی‌یابد و در مثنوی زیبایی زیر عنوان «انتباه»، از سر درد چنین می‌سراید:

رایگان بگذشت ماه و سالِ ما

تیره شد زین حال، استقبالِ ما

نی هنر داریم و نی علم و کمال

نی زر و سرمایه و مال و منال

نی صناعتکار و صاحب‌پیشه‌ایم

ملتی بی‌فکر و بی‌اندیشه‌ایم

نزد ما بهتر بُوَد جهل از هنر

نزد ما خوش‌تر بُوَد زهر از شکر

ملتی بی‌علم و قومی بی‌سواد

فرقه‌ای پُرکین و قومی پُر عناد

ملتی پُر جنبش و پُر اضطراب

دایماً در شورش و در انقلاب

علم و عرفان نزد ما نبوَد حلال

باهنر باشیم دایم در جدال

ملتی پس مانده‌ایم و بی‌خبر

جهل نزدِ ما بُوَد علم و هنر

جمله‌گی با دردِ غفلت مبتلا

نی طبیب و نی علاج و نی دوا

مکتبی نادیده و ملا شدیم

بر فرازِ منبری بالا شدیم

کنفرانس و نطق و لکچر می‌دهیم

عالمی را درس از بر می‌دهیم

سارقی بر ما جهانبانی کند

دزدِ ما، دعوای سلطانی کند

تیغ بر روی برادر می‌کشیم

ملتِ خود را سراسر می‌کشیم

خانه خود را خود آتش می‌زنیم

تیشه بر پای ستمکش می‌زنیم

بین خود باشیم دایم در فساد

نی به دین پابند و نی بر اعتقاد

رهبر ما علم را تأیید کرد

بر حصول معرفت تأکید کرد

گفته آن پیغمبر خیرالبشر

دوست دارم شخص باعلم و هنر

منع فرمودند از بغض و نفاق

امر فرمودند بهرِ اتفاق

ما خلافِ قولِ پیغمبر کنیم

گفته‌های غیر را باور کنیم

ملت ما جمله از پیر و جوان

نیست بر یک راه و یک مسلک روان

تا طرفدار فیودالیم ما

بی‌ره و بی‌کار و بی‌حالیم ما

هر یکی خان و امیر خودسریم

هریکی دارای تیغ و خنجریم

ما نمی‌خواهیم قانون و نظام

مست و مخموریم بی ساقی و جام

بر دیار ما به تعداد و شمار

بیش باشد از دو ملیون شهریار

هریکی باشیم خانِ خودسری

خانِ بی نان و سر بی لشکری

گر چنین باشد همیشه حال ما

وای و صد افسوس بر احوال ما

جهل ما باشد کنون ضرب‌المثل

در میانِ جمله اقوام و ملل

در جهالت گشته در دنیا عَلَم

خوش بُوَد صدبار زین هستی، عدم

گر چنین خصلت بُوَد با ما مدام

کار ما ختم است باقی والسلام

این سخنها از برای عبرت است

نی ز روی کین و بغض و نفرت است

هست حرف من سیاه و نیشدار

همچو طاووسی بُوَد در جلد مار

می‌نماید گرچه چون جنگ و جدل

ظاهرش زهرست در باطن عسل

راست گفتن دایماً ما را شعار

روبه‌رو گویم همه آیینه‌وار

حرف من از درد و از سوز دل است

قلبِ من مایل به این آب و گِل است

نیستم من آدم خارج‌پرست

نزد من ملت نباشد خوار و پست

نیستم من محو کردار فرنگ

نیست در آیینه‌ام یک ذره زنگ

ملت من نیست در چشمم زبون

من به عشق خاک خود دارم جنون

لیک مذموم است نزد من ثنا

شخص مداح است پُر مکر و دغا

مادحین ممدوح را احمق کند

کار را بی‌نور و بی‌رونق کند

قصه و افسانه احبابِ خوش

می‌برد اطفال را در خواب خوش

مقصد ما هست بیداری نه خواب

با تشدد کرده‌ام زین رو عتاب

به گفته برادر ارجمند، جنابِ دکتور اسدالله شعور در مقدمه کتابِ «برگو به آفتاب»، این شعر در سال ۱۳۱۱ هجری خورشیدی به مناسبت جلوس یا سالگردِ دست‌یابی «نادرشاه» بر اریکه قدرتِ کشور و جهت شرکت در مشاعره انجمن ادبی کابل سروده شده و در شماره ششم سال دوم همین مجله که از شاعر این مثنوی، به دلیل نداشتن تخلص شعری به نام «شاعر نو» یاد می‌کند، به نشر رسید. این شعر که در کنار قصاید و مدیحه‌سرایی‌های شاعرانِ متملق و آزمندِ به دنیا به چاپ رسیده بود، به جای تهنیت گفتن و مداحی، به نکوهش مداحان حیله‌گر و به انتقاد از وضع نابهنجار فرهنگی، سیاسی و اجتماعی آن دوران می‌پردازد و شاه و هیأت حاکمه را با عتاب، به بیداری از این خواب غفلت دعوت می‌کند.

باز هم به نقل از فرمایشاتِ آقای شعور، این حقیقت‌نگری و شفاف‌گویی شاعر، عکس‌العمل مخالفین و کاسه‌لیسان درباری را چنان برمی‌انگیزد که شاه مجبور می‌شود تا او را فوراً به حضور فراخوانده و از تکرار چنین انتقادها برحذر دارد.

و این شاعر متعهد و رسالتمند که هشتاد سال پیش اوضاع و احوال فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ما را چنین با مهارت و زیبایی به تصویر کشیده (و می‌بینیم که متأسفانه امروزه این وضع نابهنجار خیلی بدتر از آن روزها در جریان است) کسی نیست جز مرحوم استاد غلام احمد نوید، که غزلهای ناب و زیبایش به دلیل سلاست، شیرینی و پخته‌گی مورد ستایش سخنوران هم‌عصرش قرار گرفته و به گفته جناب دکتور شعور، این شاعر متعهد از ابتدای سرایش شعر تا پایان عمر هرگز گوهر شعر پارسی را به پای کسی نریخت و از شعر به عنوان ابزاری برای رسیدن به مقام و جاه‌طلبی استفاده نکرد. چنانچه خود گوید:

در بند جاه و در طلب نام نیستم

آزادم و اسیر به یک دام نیستم

برای معرفی بیشتر این شاعر مردمی و متعهد، از زبان فرزند گرامی و فرهیخته ایشان، جناب مهندس عبدالله نوید که گهگاهی خود نیز شعری می‌سرایند و نگارگر چیره‌دستی هم می‌باشند، چنین می‌شنویم:

پدرم شادروان «غلام احمد نوید» در ماه جدی (دی ماه) سال 1280 هجری خورشیدی و در آخرین روزهای زمامداری امیرعبدالرحمن‌خان در «گذر رکاخانه» در شهر کابل و در خانواده‌ای که خود اهل فرهنگ و ادب بود، دیده به دنیا گشود. پدرش سردار نوراحمدخان از سخنوران عصر خود بود و با تخلص «نوری» شعر می‌سرود و مادرش سلسله بیگم هم از علاقه‌مندان شعر و ادب، بویژه شاهنامه فردوسی بود و بنا بر همین دلبستگی وصیت کرد تا فرزندش شاهنامه را نزد مولانا یعقوب فراهی که از دانشمندان زمان خود بود، فراگیرد و فرزند هم بنا بر وصیتِ مادر، برای فراگرفتنِ آموزش‌های اولیه، پای درس مولانا فراهی زانوی ارادت زد.

به گفته آقای عبدالله نوید، مرحوم غلام احمد نوید خیلی کم شعر می‌سرود ولی اگر می‌سرود، زیبا می‌سرود و ناب، چنانچه خود گوید:

گاهگاهی ناله از دل می‌کنم چون عندلیب

نیستم زاغی که هردم بشنوی آوای من

جناب مهندس عبدالله نوید در قسمت دیگری از صحبت‌های‌شان از تک بیتِ شورانگیزی که روی سنگ مزار زنده‌یاد غبار حک شده، یاد نموده و می‌گویند این تک بیت از یکی از غزل‌های نابِ مرحوم استاد نوید به شرح زیر انتخاب و روی سنگِ مزار این بزرگمرد حک گردیده است:

مکن دهان من٬ بسته ای اجل که هنوز

هزار نکته نا گفته در دهن باقی‌ست

برای معرفی این شاعر اندیشمند، مثنوی هزار من کاغذ هم کم است ولی برای اینکه سخن به درازا نکشد، به همین مختصر بسنده نموده و با گزینش غزلِ نابی از مجموعه غزلیات این شاعر رسالتمند و مردمی، مشام جان را عطرآگین می‌کنیم:

گرچه نزدِ ما متاع راستی نایاب نیست

ما دُکانِ خویش برچیدیم کاینجا باب نیست

در گلستان گل به‌ دستم، در خُمستان می‌پرست

هر کجا پا می‌گذارم، خالی از آداب نیست

دست و پایی می‌زنم عمری‌ست در بحر حیات

کم، فشار زندگی از حلقه گرداب نیست

جاده پُر پیچ و تابِ زندگی طی کرده‌ام

از نَفَس افتاده‌ام، ای مرگ ! دیگر تاب نیست

سایه داغِ محبت از سر دل کم مباد!

خانه‌ام محتاجِ شمع و پَرتَوِ مهتاب نیست

در دل ما هم گهی حُسنش تجلی می‌کند

جلوه‌گاهش ، خاص در آیینه محراب نیست

در چنین فصلی که هر گل، جلوه دیگر کند

عندلیبان! چشم بگشایید، وقتِ خواب نیست

از خُمستانِ دگر شوری به سر دارم نوید!

باعثِ این شور و مستی‌ها، شرابِ ناب نیست

آری، این‌گونه مردی بود شادروان استاد نوید، که هشتاد و سه سال زندگی خلّاق و پُربار خود را با تقوا، عشقِ به میهن، عزت نفس و فرهنگ‌پروری سپری نمود و در هیچ شرایطی میهن و مردمش را ترک نکرد.

و سرانجام در ماه میزان «مهر ماه» سال ۱۳۶۳ هجری خورشیدی، به دور از فرزندان و بستگان، در زادگاهش «شهر کابل»، به جاودانه‌گی پیوست. روانش شاد و یادش جاودانه باد.

اینک نمونه‌ی دیگر از کلامش:

از کف خویش رها زلف نگاری کردم

می‌گزم دست به دندان که چه کاری کردم

فرصتم نیست که در بزم نشینم نفسی

چون نسیم از سر کوی تو گذاری کردم

کوهکن چشم تو روشن که من دل‌شده نیز

آستین برزدم و دست به کاری کردم

بس که زین قوم بداندیش بدیدم آزار

سبحه‌ی شیخ خیال سرماری کردم

مزن ای برق فنا شعله تو بر مأوایم

به صد امید مهیا خس و خاری کردم

مام گیتی چو مرا زاد همان دم سرخویش

نذر تیغ ستم و تحفه‌ی داری کردم

باغ مضمون شده از خامه‌ی من تازه، نوید

ابر نیسانم و شاداب بهاری کردم

ارسال نظرات