حبیب عثمان|
قصهها، نقل داستانها، دکلمههای شعرش را مردم افغانستان به خصوص کابلیان به یاد دارند، هنوز صدای دلنشیناش به گوشها طنین میاندازد که میگفت: «دریاب در میان تمام شاگردان فاکولته نقطه نیرنگی بود. قدی دراز، دستهای دراز و حتیٰ دندانهای دراز دراز داشت. لاغر و استخوانی هم بود. بچههای لیلیه او را بابه لنگ دراز صدا میزدند».
نوشتههای اکرم عثمان از عمق جامعه برخاسته قصه و سرگذشت مردم ما در گذر تاریخ است. قصه فقر و ناداری، شکست و ناامیدی، عیش و نوش، صبر و برده باری، حاکم و محکوم است، که در یادها و خاطرههای نقش بسته و گره خورده است. او برای مردمش نوشته و دکلمه میکرد.
اکرم عثمان در سال ۱۳۱۶ خورشیدی در شهر هرات متولد شد. پدرش غلام فاروق خان عثمان نام داشت. او در رشته حقوق و علوم سیاسی تا درجه دکترا در کابل و دانشگاه تهران تحصیل نمود. سالها گوینده و نویسندهی برخی از برنامههای ادبی و اجتماعی رادیو افغانستان و مدتی هم مسؤولیت اداره هنر و ادبیات آن مؤوسسه را به عهده داشت. دورهی در اکادمی علوم افغانستان به عنوان مسؤول انستیتوتهای تاریخ حضور داشت. در پستهای مختلف وزارت خارجه کشور به عنوان قونسل افغانستان در شهر دوشنبه تاجیکستان و کاردار سفارت در تهران کار کرده است.
در آغاز درگیریهای افغانستان به کشور سوئد پناهنده شد و تا هنگام مرگ خود در شهر یونکپینگ سوئد زیست. همسر، دو پسر و یک دختر بازماندگان او هستند.
اکرم عثمان در داستان نویسی و کار تحقیقاتی آثاری منتشر نموده است:
داستان کوتاه
وقتی که نیها گل میکند. انجمن نویسندگان سال ۱۳۶۴ خورشیدی کابل.
درز دیوار مرکز چاپ بیهقی. سال ۱۳۶۶ . کابل.
قحط سالی. سوئد. سال ۱۳۸۲.
شماری از داستانهایش به زبان آلمانی، روسی، سوئدی، بلغاری و … به نشر رسیده است.
رمان
دو رمان «مردا ره قول اس» و «کوچهی ما» از معروفترین آثار اکرم عثمان استند. از نگاه منتقدان رمان «مردا ره قول اس» از برجستهترین آثار ادبیات معاصر افغانستان است.
اکرم عثمان درباره شخصیتهای رمان خود گفته است: «در معرفی شخصیتهای غیرعمده از بیشترین مدار و احتیاط کار گرفتهام تا هتک حرمت، افشاگری خصمانه و غرض ورزانه متوجه کسی نشود».
آثار پژوهشی
کتاب «شیوه تولید آسیایی» که در سال ۱۳۶۸ خورشیدی توسط اکادمی علوم افغانستان منتشر شد از آثار پژوهشی اکر عثمان است. دیگر اثر او در این زمینه «روابط دیپلوماسی افغانستان و اتحاد شوروی» است که در سال ۱۳۵۱ خورشیدی در تهران و توسط دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران منتشر شد.
مقاله «مقدمهای بر چگونگی نهضتهای مشروطهخواهی آمریکا» منتشر شده در هفتهنامه امید در سال ۱۳۶۷ خورشیدی؛ و «چگونگی تحول تاریخ در خاورزمین» در سال ۱۳۷۵ در هلند از دیگر آثار پژوهشی اکرم عثمان هستند.
دیدگاه عدهای از هموطنان افغان درباره اکرم عثمان
جناب واصف باختری شاعر و ادیب کشور در مقدمهای کتاب «مردا ره قول اس» درباره اکرم عثمان نوشته است: «اکرم عثمان نامیست بلند و پرآوازه. دوستار خلق است و خلقی خواستار او و این از آن روست که او برای تاریخ مینویسد اما نه تاریخ مسخ شده. تاریخ در داستانهای او متوقف نمیشود. در داستانهای اکرم عثمان ابتذال شلاق میخورد، کتیبههای زر اندود (کاه گل ) شهرتها و افتخارات دروغین با کوپال (گرز آهنین) طنز درهم میشکنند حدیث افتادنها و بر نخاستنها قلب و روان خواننده را در دریای از اندوه فرو میبرد. نبشتههای اکرم عثمان از زندگی و شخصیت اش جدا نیستند. او همان سان هست که مینویسد و همانا مینویسد که هست. گشاده روی، فروتن و آبگینه، روانش سرشار از انگبین عشق به انسان و عشق به اوجگاههای کنشهای والای انسانی. آرزوی ما جز این چیزی میتواند بود که قریحتش پر سیلان تر باد و قلمش پر جولان تر ! »
چندی قبل مقاله مختصری درباره اکرم عثمان را در صفحه «کابل شهر رویاهای ویران» به دست نشر سپرده بودم دیدگاهها و نظرات هموطنان ما در باره چنین شخصیت فرهنگی جالب و خوشی آور بود فقط دو سه تای آنرا گزیده و نقل کردم که چنین ابراز نظر کرده اند:
«اکرم عثمان مرد فرزانه و قلهی بزرگ زبان و ادب دری ست. داستان «نازی جان همدم من» را بیشتر از صد بار شنیدهام که به آواز خودش است و بیشتر از بیست سال است که آنرا نزد خود دارم هر بار میشنوم بیشتر عاشقش میشوم.»
«هرچه توصیف این بزرگ مرد را کنیم کم گفته ایم، در شبهای سرد زمستان کابل، در بی برقیها در تازه نو جوانی منتظر برنامه ی نیمه شب مینشستیم تا قصه کوتاهی که به آواز خودش خوانده میشد بشنویم. ما با داستانهای اکرم عثمان بزرگ شدیم او مرد بزرگ است. عمر دراز نصیبش باد».
«اکرم عثمان شخصیت تکرار ناشدنی عصرحاضر، ادیب و نویسنده تواناست. آثارش علاقمندان بیشماری در بیرون از افغانستان یعنی در ایران و تاجکستان دارد. چرا این نویسنده بزرگ که همه عاشق نوشتههایش استند یکبار به کشور نیآمد ؟»
در قصه «حسن غم کش» عشق به زندگی و آزادی را که در وجود انسانی با احساس و مهربان نهفته است با زیبایهای کلام چه خوب شیرین بیان کرده است:
از محاسبه خودش با خودش قانع شد، حسن بدون غمش هیچ قیمتی ندارد، غمین بودن یعنی عاقل بودن، غمین بودن یعنی آدم بودن! از جا برخاست مثل یک آدم که دلش با رشتههای بسیار ظریفی به کاینات گرهخورده باشد.
با خود گفت: مگر زندگی چیزی قیمتی است که بر بادش دهیم؟ مگر گلهای سرخ نوروزی که بیش از دو روزی نمیپایند نباید به دنیا بیآیند؟
دراز بودن یعنی چه؟! کوتاه بودن یعنی چه؟! زندگی چه کوتاه و چه دراز همیشه زیباست؛ اما اگر دراز و نازیبا باشه به هیچ نمیارزد. به یاد گپ معنیدار حکیمیافتاد که گفته بود:
«زندگی را از برش دوست دارم!» با لذتهایش، با خوبیهایش، با سؤالها، رمزها و ژرفهایش.
پُر از چُرت برخاست. بلاخره زندگی کتاب دلش را به روی او گشوده بود و حسن میتوانست کف دست دنیا و زمانه را بخواند و سرش را حکیمانه بجنباند.
دیگر روز از حال میافتاد و میخواست پشت درختهای دهِ برود و بخوابد بناچار دل ازآنجا برکند و آهستهآهسته از میان راه باریکی که از میان جنگل انبوه سپیدار به شهر میپیوست بهسوی خانه و لانه راهی شد. نرسیده به آبادی جوانی را دید که تازه از شکار برگشته بود و در قفسی بسیار بزرگ، سی چهل گنجشک و بودنه را اسیر گرفته بود از او پرسید:
اینهمه پرنده را چه میکنی؟
دهاتی جواب داد: یا میکشم و میخورم، یا میفروشم و کمایی میکنم؟
حسن گفت: عجب!
جوان گفت: چه عجب؟ از راه که نیافتهام
حسن پرسید: میخواهی اینها را بفروشی
جوان جواب داد: بلی.
حسن پرسید: چند؟
جوان جواب داد: بودنه را دانه سه افغانی و گنجشک را دانه یک افغانی. حسن پولهایش را شمرد و توانست بهاستثنای گنجشککی، قفس و پرندهها را یکجا بخرد. دهاتی پولها را گرفت. یکی از آن گنجشکها را سودا کرد و بقیه را به حسن سپرد. گنجشک در اسارت پنجههای مرد، با چشمان کوچکش بهسوی آن دو نگاه میکرد.
حسن پرسید: آنیکی را چه میکنی؟
دهاتی جواب داد: میکشم و میخورم.
حسن باز جیبهایش را پالید ولی پولی نیافت تا آن گنجشک را نیز بخرد. از هم جدا شدند، حسن غمگین شده بود به جان پرنده اسیر فکر میکرد به جان گنجشکک که تا ساعتی بعد، لقمه چرب و بریان مرد دهاتی میشود، چشمانش پر از اشک شد. دهاتی را که مسافتی دور شده بود با صدای بلند آواز داد:
او برادر، او برادر!
دهاتی برگشت و پرسید: چه میگویی؟
حسن گفت: بهراستی گنجشک را میکشی و میخوری؟
دهاتی با تعجب پرسید: پس تو چه میکنی؟
حسن جواب داد نه میکشم و نه میخورم.
دهاتی پرسید: پس چه میکنی. آیا نگه میداریشان؟
حسن گفت نه، برای چه؟
دهاتی که بیحد حیرت کرده بود پرسید: بلاخره با آنها چه میکنی؟
حسن جواب داد: آزادشان میکنم
دهاتی با حیرت پرسید: آزاد؟
حسن جواب داد: همه را آزاد میکنم تا بار دیگر به شاخچهها برگردند و غچغچ بکنند – دهاتی دید که با آدمی کموبیش دیوانه روبرو است خندید و آنیکی را نیز به او بخشید تا نه بکشد، نه بفروشد و نه بخورد.
حسن شادمانه اول آن گنجشک را به هوا رها کرد، بعدازآن دریچه قفس را گشود و خود به چشمان حیرت بار دهاتی به تماشا نشست. پرندهها که راهی بسوی آزادی یافته بودند هراسان یک یک از قفس برآمدند و بهسوی بلندیهای درختها پرواز کردند. حسن از نهایت خوشحالی ذوقزده شد و تا چشمش کارکرد رد پرواز آنها را دنبال کرد و به دنیای شاد و بی درودیوار آنها حسد برد.
حسن از دهاتی تشکر کرد و با جیبهای خالی به راهش ادامه داد. غچغچ گنجشکهای شاد و آزاد، دلش را مینواخت و طنین ترانه دخترکان در گوشش صدا میکرد:
قو قو برگ چنار
دخترا شیشته قطار
میچینن برگ چنار
میخورن دانه انار
کاشکی کفتر میبودم
دَه هوا پر میزدم
آب زمزم میخوردم
ریگ دریا میچیندم!
منابع : «مردا ره قول اس»؛ ویکی پدیا و صفحه کابل شهر رویاهای ویران
در اینباره بیشتر بخوانید:
|
ارسال نظرات