به گزارش هفته، سیبیسی کانادا داستان یکی از بازماندگان این حادثه (جوانا ماتیکو) را از زبان دخترش (آگنیشکا ماتیکو) روایت کرده است که در زیر میخوانید.
او گفته است: «پیشتر به مادران دوستانم حسرت میبردم که وقتی مهمانی میدادند، کلوچه میپختند و با ما گپ میزدند. مادرِ من در زندگیاش هیچگاه شیرینی نپخت. او چندان در این زمینه سرشته نداشت و هنگامی که دوستانم میآمدند با آنان معاشرت نمیکرد.
او تاریخنگاری توانمند در لهستان بود که در سال ۱۹۷۰، در مهاجرتی ناخواسته، سر از کانادا درآورده بود. او حتی پس از دههها زندگی در کانادا، نه میتوانست به خوبی به انگلیسی صحبت کند و نه هرگز احساس تعلق به کانادا داشت.
شاید از همین روی بود که بر نوشتنِ داستان مهاجران تمرکز کرد. در سال ۱۹۷۹، جوانا ماتیکو مجموعهای از داستانهای خانوادههای مهاجر لهستانی از سراسر استان آلبرتا را جمعآوری و منتشر کرد.
در لهستان، پدر و مادرم از فعالان ضد کمونیست بودند. هنوز به یاد دارم که چگونه با اشتیاق به دانشجویان معترضِ دههی ۶۰ ساندویچ میدادند. این تظاهرات در چشمان بچهای هشت ساله که من بودم شبیه یک مهمانی خیابانی بود. در این میان، درنیافتم که پدرم در خطر از دست دادن شغلش یا چیزی بدتر از آن است.
پدرم تصمیم گرفت که به زامبیا برویم و پس از پایان قرارداد دو ساله تدریسش در آن جا به کانادا گریختیم. در میان طوفان برفی فوریه، به ادمونتون رسیدیم.
وقتی ایران پناهگاهی امن برای لهستانیهای آواره میشود
مادرم به سختی از تبعید وحشیانه لهستانیها به سیبری که شوروی انجام داد جان سالم به در برد. او که در کودکی گرسنگی کشیده بود، بهعنوان زنی بالغ به قدری کوچک بود که به سختی میتوانست پشت فرمان ماشین بنشیند، حتی وقتی زیرش بالش میگذاشت. با این حال، همان طور که او از رنجهای کودکیاش میگفت، همیشه از مهربانی استثنایی او متحیر بودم. او هرگز واژهای بد دربارهی مردمان روسیه نگفت.
داستان مادرم در اوایل صبح ۱۰ فوریه ۱۹۴۰ شروع شد، زمانی که سربازان روسی در خانهی خانوادهی گرزکوویاک که کلبهای جنگلی در شمال شرقی لهستان بود کوبیدند. جوزف استالین به عنوان بخشی از تلاشهای خود برای جذب شرق لهستان به اتحاد جماهیر شوروی، بیش از یک میلیون لهستانی را به اردوگاههای کار اجباری در سیبری فرستاد، از جمله پدربزرگ و مادربزرگ من و هفت فرزندشان. خانوادهها در واگنهای حمل دام سوار شدند و بسیاری از آنها که بیشترشان کودکان بودند در مسیر جان باختند.
خانوادهی مادرم به یک اردوگاه کار اجباری در جنوب آرخانگلسک در شمال غربی روسیه فرستاده شدند و با استقبال اخراجشدگان اوکراینی که خانوادههایشان را به دلیل شرایط کاری طاقتفرسا و زمستان منفی ۴۰ درجه سانتیگراد از دست داده بودند، مواجه شدند. این بازماندگان آسیبدیده به پدربزرگ و مادربزرگم یاد دادند که چگونه با شرایط وحشتناک سازگار شوند و به آنان کمک کردند تا کُندهها را کَنده و خاک را برای کشت سیبزمینی و سبزیجات آماده کنند.
اگر کار نمیکردی، غذا نمیخوردی، بنابراین مادر ۱۳ سالهام درباره سنش دروغ گفت تا کاری بگیرد.
یک سال بعد، زمانی که اوضاع سیاسی تغییر کرد، استالین برای مبارزه با نازیها به کمک نیاز داشت و به اعضای خانوادهی ارتش تازهتأسیس لهستان اجازه خروج داد. مادرم و خانوادهاش یک بار دیگر سوار بر واگن دامها شدند.
در راه، آنان چیزی برای معاوضه نداشتند، بنابراین به باغهای ایستگاههای قطار پاتک میزدند. مادر میگفت که از دزدی خجالت میکشید، اما به عنوان بزرگتر، وظیفه او زنده نگه داشتن خواهران و برادرانش بود.
در واپسین ایستگاه قطار، خانوادهام پناهگاهی امن در ایران پیدا کردند. علیرغم سیاستهای شوروی که ورود برنج به ایران را ممنوع کرده بود، ایران به بیش از ۱۰۰ هزار مهاجر لهستانی خوشامد گفت. غمانگیز این که خوراک فراوان عواقبی فاجعهبار برای بسیاری از کودکان مبتلا به سوء تغذیه داشت که در نتیجه پرخوری جانشان را از دست دادند.
من فقط یک بار گریه مادرم را دیدم و آن هم زمانی بود که به این بخش از داستانش میرسید.
یک سال بعد، خانوادهی او به اردوگاه پناهندگان لهستانی که در مستعمرات بریتانیا در آفریقا تأسیس شده بود، منتقل شدند. قبل از بازگشت به لهستان در سال ۱۹۴۷، مادرم دبیرستان را در رودزیای شمالی به پایان رساند.
اکنون که به عکسهای پناهجویان اوکراینی ترسیده روی سکوهای قطار شلوغ نگاه میکنم، نمیدانم اگر مادرم هنوز این جا بود چه واکنشی نشان میداد.
مادرم روسی را روان صحبت میکرد و آن را در جنگل هنگام کار با چوببرها آموخته بود و عاشق ادبیات روسی بود. در عین حال، به شدت ضد کمونیست و مخالف سیاستهای توسعهطلبانهی شوروی بود. البته هرگز به یاد ندارم که در گپوگفتهای سر میز شام، مادرم از روسها بد گفته باشد.
از داستانهای مادرم، میدانم که ادامهی حیات مادرم مدیون مهربانی غریبهها – افرادی با عقاید، رنگ پوست و ملیتهای مختلف – است.
من از سیاستهای شوروی متنفرم و از اقدامات نظامی آنها بیزار. اما این را مدیون مادرم هستم که افرادی را که در غوغاهای تاریخ گرفتار شدهاند، تحقیر نکنم یا ازشان دوری نجویم.»
ارسال نظرات