«پائيزى براى بوسه»
به دخترم گفتم
به وقت نجواى شبانه
و گاه لالايى كودكانه
بخوان «دوستت دارم»
و بوسهاى بر معشوق
و بوسهای بر كودكات هديه كن.
به دخترم گفتم
دست در گيسوانات ببر
چشمانات را به دشت بدوز
رنگ را
لبخند بزن
و
معشوق را
و فرزند را
در تعمید غسل باران ببوس.
به دخترم گفتم
به وقت هر پائيز
اميد رويش را زنده نگهدار.
و سوگند عشق را
به نوازشى پيوند شو:
«تا جهانى به صلح بماند»
٢٤سپتامبر ٢٠٢٢
۲
«به نام زن»
رنگ است و نور و آینه.
تکههای دلم را که برداری
هزار پارههای وجودم
اتاق را فرا میگیرد؛
رنگها، نورها
و هزاران انعکاس مواج!
میترسم!
به ترس سالانه و سالیانه
به عادت ماهانه و روزانه
از آئینهها ...
از رنگ و نور و قدم ...
از تکههای خُرد و کوچک و حقیر.
ترسیدهام ...
از ترس تصویرهای پر لکه و موج!
از این همه نقش سراسرْ راه
سراسرْ جاده و دره.
ترسیدهام...
و چه تلخ هراسی از نور
به آزار چشم و به خشم تلالو.
بيا!
بخوان!
بمان!
برای فرار از تاريكى
برای کسر هراس
برای کسر دره
برای کسر عادت روزانه
برای کسر زیادت قدم و راه و نرسيدن.
بيا
بخوان
بمان!
اين بار …خود رسيدن باش!
بمان و تکرار صدای آرزوهایم شو،
حتى نجوايى به روزنى.
باورت باشد یا نه
این التماس هزارپارهی دل زنىست
از دستان روييده التهاب.
حتی اگر صدا نیستی،
نجوایی باش؛
زمزمهای به رُخداد یک نیمهی ناتمام
که بزرگترین آمال زنانه را رقم زنی
در پیوند تکههای آینه
و یکپارچهشدنهای من!
آن «منِ» هزارپارهی موجدار و لکهشدهی هراس آلود هزاران سال تاريخ اين شهر!
باورت باشد یا نه
تو ناجی خواهی شد
ناجی آمال سقوط کرده و
نیمهجان بر روی دستانم -دستانمان-
که مرا -ما را- میهراساند و من -ما-
به اجبار،
رویم را -رويمان را-
از خشم چشمانش باز ستاندهايم!
صدایم باش
-صدايمان باش-
زمزمهوار!
شاید دوباره
به هر رهگذر که از شهرى عبور کرد
نام ناجی ننهيم!
میدانی؛
زمانی که مرا به انتظار خواندهاند
گذشته است.
و تو ...
تو میتوانی،
تو ... با من
با ما،
به وسعت قلب مادرى كه در آغوشت كشيده
و زنى كه عاشقانه نامات را در بسترى بر زبان آورده،
به پاس «عشق و زندگى»
میتوانی ناجیِ یک آرزو باشی.
بازتاب آبِ زوْر در یک صدا
یک نجوا
و حتی زمزمهاى به روزنى ...
باورت باشد یا نه،
برای فرار از هراس تكرار شوندهى ساليان دراز
اتاق را با «من»اش
سراسر آئینه خواهم کرد؛
تو اگر زمزمهوار نجاتم دهی!
و اين آئینه، به هزارانبار
در پژواک یک نجات
زنده میماند و
من ...
ما ...
يك شهر ....
نفس میکشيم
پاک میشويم از موج.
یکپارچه میشويم و
«من» ...
يك زن میمانم؛
«بیهراس» ! ...
**(( آب زور :آب مقدس))
٢٦ سپتامبر ٢٠٢٢
ارسال نظرات