آزاده مؤمنی
داستان از آنجایی آغاز میشود که مردی حشرهشناس در پی یافتن حشره تازهای به ناحیهای ساحلی و دورافتاده سفر میکند. وی بر آن است که نام خودش را بر آن حشره بنهد و تا نامش در تاریخ ثبت شود. مرد داستان تصمیم میگیرد شب را در دهکده ساحلی بگذراند. اهالی دهکده او را به کلبهی زنی هدایت میکنند که داخل گودالی قرار گرفته و صبح روز بعد مرد درمییابد که راه گریزی از آن گودال وجود ندارد. اهالی دهکده طنابی را که مرد با آن وارد گودال شده بود را بالا کشیده بودند. گودال از شنهای روان پر میشود و آن دو بایستی شبها تا صبح شنهای اضافی را جمع کنند و در زنبیلها بریزند تا افرادی که در بالای گودال هستند آنها را بالا بکشند. اگر حتی برای یک روز این کار انجام نشود کلبه زیر شنها دفن میشود و آن دو جان خود را خواهند باخت. از سوی دیگر این گودال مانعی است بر سر توفانهای شنی که از دهکده محافظت میکند. به همین علت ساکنان دهکده مراقب هستند که آنها کارشان را بهدرستی انجام دهند و فرار نکنند. مرد با وضعیت بغرنجی که در آن گرفتارشده میجنگد. تمام تلاشش را میکند تا از آن مخمصه نجات پیدا کند. نقشه میکشد و اجرایی میکند اما راه نجاتی نمییابد. اهالی دهکده برای حفظ دهکدهشان به مطیع بودن و کار کردن مرد نیاز دارند و مدام به مرد یادآوری میکنند که «خانهات را دوست بدار!».
تمثیل شن در این داستان حقیقتی گزیزناپذیر است که زن و مرد را به تن دادن به تکراری بیمعنا سوق میدهد. هویت مرد در این تکرار بیهوده دستخوش دگرگونی میشود. معنای آزادی در دایره واژگانش تغییر میکند. دیگر در پی رهایی نیست در پی تغییر وضعیت نابسامانش هم نیست. تن داده است به جبر و به وضع موجود. و در آخر داستان وقتی زن برای به دنیا آوردن نوزادش بیرون از گودال میرود و نردبان در گودال جا میماند مرد گریختن و رهایی را به زمان دیگری موکول میکند.
حال نگرشی تطبیقی میان فضای این داستان و وضعیت کنونی ایران: میتوان گفت جامعه ایران در حدود یک ماه پیش شباهت بسیاری داشت به همان گودال شنی که ما در آن (خواه از سر رضایت خواه از سر نارضایتی) مشغول به کاری بودیم که بهاندازه ریختن شن و ماسه درون زنبیلها بیمعنا بود و در مقابل این رنج و اندوه هیچ نصیب امان نمیشد. ما در این گودال که بازتابی از جامعه ایران است در سیطره استبدادی بودهایم که از شهروندان در راستای تأمین اهداف آن قدرت سوءاستفاده شده است. سوءاستفادهای در وسیعترین طیف ممکن و در تمامی عرصههای سیاسی اجتماعی فرهنگی و اقتصادی. و به این موارد بایستی تلاش قدرت حاکم در راستای قانع کردن شهروندان برای تن دادن به وضعیت موجود را اضافه کرد. اما تفاوتها: در داستان تخیلی آبه مرد حشرهشناس وارد مکانی جدید میشود و درصدد کسب شهرت است و میخواهد نامش جاودانه شود. در داستان واقعی ما نیز دختری جوان وارد شهر جدیدی میشود اما هدفش سرشناس شدن نیست. در پی به چالش کشیدن وضع موجود هم نیست. او زن است حیات میبخشد و چه زیبا و معنادار حیات بخشید به خیزشی که تمامی گودالهای بیخاصیت زندگی را از بیخ و بن زیرورو کرد. آن دختر گرچه خواهان نام نبود اما «نامش رمز شد».
برآمد تعریف جدید «آزادی» برای مرد داستان آبه منتهی شد به پذیرفتن شرایط موجود و در داستان واقعی ما منجر شد به چالش کشیدن ستونهای سترگ و ستبر یکی از امنیتیترین کشورهای دنیا. اما مهمتر از این نکات دو مفهوم بسیار کلیدی در این دو داستان تخیلی و واقعی وجود دارد: بیهودگی و رستگاری. مرد داستان آبه به چرخش بیمعنا و تکرارپذیر بیهودگی تن داد اما «ما» رها و رستگار خواهیم شد.
و بهخوبی میدانید که بزرگترین تفاوت داستان آبه و داستان ما این بود که شخصیت اصلی داستان اولی مرد بود و داستان ما زن که شعار اصلی این خیزش هم برگرفته از آن است: زن زندگی آزادی.
و نکته آخر آنکه عنوان کتاب آبه «زن در ریگ روان» است و من آگاهانه عنوان نوشتهام را «زن زندگی آزادی بر ریگ روان» نام نهادم که یادآوری کنم ما محکوم به سرسپردن و گرفتار شدن «در» هیچ نوع ریگ روانی نیستیم بله «بر» آنها اشراف داریم.
ارسال نظرات