سروده‌ای برای مهساهای ایران

سروده‌ای برای مهساهای ایران

مهدی مشگینی، ادب پژوه و استاد دانشگاه، ونکوور

مهدی مشگینی، ادب پژوه و استاد دانشگاه، ونکوور|

ستمگر! سیّد خونخوارِ مهساکُش

چرا سرخوش، چنین خامُش

میان بارگاه عاج خود آسوده،

زهرآلوده می‌خندی

کمر بر قتل‌عام ملتی آزاده می‌بندی

غضب‌آلوده، مغرورانه می‌گویی:

به هر انگشت

من بسیار خواهم کشت

و من از خون مهسا‌ها و نیکاها

-با شمشیر خون‌آلوده اندر مشت-

زمین را پاک خواهم شست

*

ولی ‌ای مفتی مغرور دیوانه

تو‌ ای با عشق بیگانه

تو ‌ای سالوس، ای کابوس

تو کوری چشم بی‌نورت نمی‌بیند

نمی‌بینی که مهساها و نیکاها

ندای خلق ایرانند

از خاک دلیرانند

از سلاّله گردآفریدانند

صف اندر صف

جان بر کف

برای خاطر «زن»، «زندگی»، از بهر «آزادی»

به پا خیزند و برخیزند

با خیل سپاه تو در آویزند

و با دین بد آیین تو بستیزند

*

تو‌ ای مغرور دیوانه

تو ‌ای با عشق بیگانه

-که غیر از خطبه‌های تیره وحشت

حدیث دوزخ دهشت-

نه می‌دانی، نه می‌خوانی

نمیدانی سحر لبخند بر لب باز می‌گردد

سپیده خیمه می‌بندد

و مردار تو در مرداب‌ها غدّار می‌گندد

*

و در هر گوشه این خاک خون‌آلود

مهساها و نیکاها

می‌خیزند و می‌خوانند:

«که‌ای بد کیش بد آیین

تو آن خواب بدی، آن بختکی، تعبیر کابوسی

طلسم نحس ارواح خبیثی، تخم سالوسی

سیه روتر ز تو ضحاک شوم روسیاهی نیست

و ما را، سیّد سنگین دل غدار، گرچه همچو تو خیل سپاهی نیست

مقامی بارگاهی نیست

بسیج و پاسداری نیست

ولی ما را بجز پیکار راهی نیست!»

*

و جان بر کف

صف اندر صف

سرود مرز پر گوهر به لب بر خاک می‌غلتند

میان خواب مرگ و مرز بیداری

ز نای خون چکان آواز می‌خوانند:

«چه غم‌گر من به تیر خصم جان دادم

تو جاویدان بمان آزاد، ایرانم.»

مهدی مشگینی

ارسال نظرات