من از بیگانگان هرگز ننالم؛ که هر چه با من کرد آن آشنا کرد

من از بیگانگان هرگز ننالم؛ که هر چه با من کرد آن آشنا کرد

بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دست‌اندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تاثیری ندارد.

مهوش ندیمی|

مقاله سردبیر در «هفته» شماره ۶۹۳، اشک شوق را در چشمان من جاری کرد. خدا را شکر که امروز روشنفکرانی را داریم که این چنین از مظلومان دفاع می‌کنند. چون در گذشته به اصطلاح روشنفکرانی که از همه چیز دفاع می‌کردند و داد سخن می‌دادند در این یک مورد در سکوت کامل بودند بهرحال ممنون از مقاله شما و خانم پروین کمال آبادی، ایشان چرا تا حال سکوت کرده بودند.

پیرو مقاله شما، خاطره‌ایی را که سال‌ها پیش نوشته بودم و مجله شهروند آن را چاپ کرد می‌فرستم که هموطنانم بدانند که این تعصب جاهلانه چه‌ها کرده که نه تنها خانه ویران می‌کنند بلکه هموطنان‌شان را هم زنده زنده می‌سوزانند. این نیست مگر تعصب کورکورانه. دل اسیر تعصب کویر را ماند / که چشمه‌سار زلالی در آن نمی‌جوشد / از او توقع یاری، امید مهر و وفا / امید رویش گلزار در نمک زار است

چندی بود که می‌خواستم قلم و کاغذی به دست گیرم و شرح یک قصه پرغصه را بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی‌دانم چرا قلم روی کاغذ قرار نمی‌گرفت، شاید حجب‌وحیا و یا شاید نکند با گفتن ماجرا باعث دلتنگی و شرم دیگران شوم. گر بگویم قلب‌ها پرخون شود ور نویسم اشک‌ها جیحون شود

تا اینکه فیلم تابوی ایرانی را که به همت هنرمند توانا و پر جرئت سینما رضا علامه‌زاده تهیه شده است دیدم، گواینکه آن چه در این فیلم نشان داده شد قطره‌ایی در مقابل اقیانوس است ولی خود قدم اولیه است برای شکستن این تابو و ترک خوردن سنگ سخت تعصب قلب‌های مردم سر زمینم ایران. این است که دستم و قلبم جرئت پیدا کرد و شروع کرد شرح ماجرا را نوشتن.

نوک روستایی است در مشهد در استان زرخیز خراسان. نوک ده کوچکی است با جمعیت کم که ساکنان آن سالیان سال است که به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. اهالی اغلب همدیگر را می‌شناسند یا از طریق فامیلی و نسبی و یا از طرق دیگر، در این ده کوچک یک زن و شوهر به نام شکرنسا و محمدحسین زندگی می‌کنند که بهایی هستند. فرزندان آن‌ها بزرگ شده‌اند و هرکدام در نقاط دیگر به کار و زندگی مشغولند یک دختر و دامادشان در دهی نزدیک این پدر و مادر زندگی می‌کنند که اغلب از آنها دیدار می‌کنند و در رفع نیازهای آنها ساعی و کوشا هستند.

مردم این روستا در کنار همدیگر با صلح و صفا زندگی می‌کردند تا اینکه انقلاب اسلامی شد و ظلم و ستم و اذیت و آزار و کشتار بی‌رحمانه بر مردم ایران از هر قوم و نژاد و مذهب خصوصاً بهایی‌ها شروع شد.

اواخر آبان‌ماه بود. هوای نوک رو به سردی می‌گذاشت شکرنسا و محمدحسین پس از گذراندن یک روز پرمشغله در مزرعه و رسیدگی به احشام و انجام امور آنان خسته به خانه برگشتند. شکرنسا سفره را پهن کرد و زن و شوهر با لطف و صفا شام خوردند. مقداری بادام از باغ آورده بودند و هر دو با چکش‌های کوچک مشغول شکستن بادام‌ها شدند، این کار هرساله آنها بود بادام‌ها را حاضر می‌کردند برای روزهای سخت زمستان. عادت هر شب آن بود با خوردن چای شب را به پایان برسانند شکرنسا سماور را جوش آورد چایی را دم کرد یک استکان چای برای همسرش ریخت و یکی هم برای خودش، در این حین محمدحسین به او گفت من می‌روم به گوسفندها سر بزنم و بر می‌گردم شکرنسا گفت زود برگرد که چایی‌ات سرد نشود. او رفت و شکرنسا مشغول نوشیدن چایی‌اش بود که صدایی شنید و بعد چند مرد وارد اتاق شدند شکرنسا مهمان‌نواز بود و شاید هم رسم ده بر آن بود که اهالی به دیدن هم بروند و چای را با هم بخورند، این است که به آن‌ها گفت خوش آمدید، بفرمایید، ولی وقتی که نزدیک‌تر شدند تعجب کرد چند مرد نقاب‌پوش جلوی او ایستاده، بدون این که هیچ حرفی بزنند، چون ممکن بود از صدای آن‌ها شکرنسا آن‌ها را بشناسد، مردان نقاب‌پوش فوراً دست بکار شدند و شروع کردند به طناب‌پیچ کردن این مادر، این زن سالخورده روستایی، هرچه می‌گفت شما که هستید؟ با من چه کار دارید؟ چرا این کار می‌کنید، مگر من چه کرده‌ام؟ جوابی نمی‌شنید. و هرگز هم جوابی از آن‌ها نشنید، التماس کرد و گفت خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم به شوهرم محمد کاری نداشته باشید او پیرمرد است و ضعیف، رفته به گوسفندها سر بزند خواهش می‌کنم به او کاری نداشته باشید. آن‌ها کماکان مشغول به طناب‌پیچ کردن او بودند و او متحیر که این‌ها کی هستند؟ چرا این وقت شب بدون اجازه به اتاق آن‌ها آمده‌اند و این گونه او را ازار می‌دهند. به خود گفت، اینها همان گروهی هستند که همیشه تعصب به ما داشتند و در پی اذیت و آزار ما بودند حالا که دست آن‌ها بازتر شده هرچه که می‌خواهند می‌توانند انجام دهند.

شکرنسا را که طناب‌پیچ کرده بودند روی زمین قرار دادند و تخته‌ایی از گوشه‌ایی پیدا کردند و روی او گذاشتند و روی تخته چوب و هیزم خشک گذاشتند و از نفتی که چراغ اتاق را روشن می‌کرد بر روی تخته ریختند و آنگاه کبریت را روشن کردند. وقتی که مطمئن شدند هیزم‌ها شعله گرفته این مردان با نقاب خوشحال از زنده سوزاندن مادر، مادر وطن، مادری که صورتش از گذشت سالیان سال پر از چین و چروک شده و دست‌هایش با کار کردن بر روی زمین کبره بسته بود، اتاق را ترک کردند که بروند به سراغ محمد.

پیداکردن محمد کار مشکلی نبود او را پیدا کردند گرفتند و شروع کردند به عملیات، هرچه محمد این پیرمرد ضعیف و نحیف فریاد می‌زد چرا این کار می‌کنید؟ مکر من چه کرده‌ام؟ جوابی نمی‌داند. فریاد زد که شاید همسایگان به کمک او بیایند ولی افسوس صدایی از کسی در نیامد و یا شنیدند ولی توجهی نکردند.

از دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست.

او را هم با طنابی بستند رویش نفت ریختند و کبریت را روشن کردند و در حالی که می‌سوخت به او می‌گفتن بدو بدو پدر، با چه خنده‌ای به پیرمرد آتش‌گرفته فرمان می‌دادند بدو تا بلاخره با شلیک تیری به بدن سوخته این پدر، پدر بی‌آزار زحمت‌کش که تنها جرم او بهایی بودن او را به زمین انداختند.

نقاب‌پوشان خود را به آنجا رساندند و وقتی از کشته‌شدن او مطمئن شدند بدنشان را با آتش بدن سوخته پدر گرم کردند و رفتند.

به کدام مذهب است این

به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را

که تو عاشقم چرایی؟

من می‌خواهم این شعر را این‌طور بنویسم:

به کدام مذهب است این

به کدام ملت است این

که سوزند عاشقان را

که چرا با خدایید؟

برگردیم به اطاق شکرنسا سراغ مادر، در آن زمان که شکرنسا زیر آتش بسته بود و در انتظار سوختن، در نهانخانه‌ی جانش به یاد فرزندان و نوه‌هایش و از همه مهم‌تر به یاد شوهرش محمدحسین بود با فکر و یاد آن‌ها سوختن را فراموش کرده بود که به ناگهان تکانی خورد دید دستش حرکت می‌کند و آزاد است و پاهایش هم همینطور. چون طنابی که او را بسته بودند نایلون بود و در برخورد با آتش می‌سوزد و در نتیجه متوجه می‌شود که می‌تواند حرکت کنند نیم سوخته و دوده گرفته خود را از زیر آتش بیرون می‌کشد. اولین چیزی که به یادش می‌آید محمد است او را در اطاق نمی‌بیند کت محمد را در گوشه‌ایی پیدا می‌کند با دست‌های سوخته روی بدن سوخته‌اش می‌اندازد و با اراده و دلی مملو از عشق به شوهر و زندگی بدنبال او به بیرون می‌رود.

شب بود و تاریک… در آن تاریکی شب با صدای نحیفش صدا می‌کند محمد. . محمد… عجب است که اسم او محمدحسین است. محمد نام حضرت رسول اکرم و حسین نام امام مظلوم شیعیان است. در آن تاریکی شب کسی صدای او را نمی‌شنود و یا اگر می‌شنود از ترس و یا به جرم اینکه بگویند او کافر است و نجس به ما چه … کسی از خانه بیرون نمی‌آید که دست نوازشی و کلمه‌ای از همدردی و همدلی به او بگوید. بلاخره در آن تاریکی شب خانه یکی از همسایگان را پیدا می‌کند در می‌زند در را باز می‌کنند و از دیدن قیافه مادر کودکان از ترس داد و فریاد می‌کنند ولی بزرگان بی‌اعتنا. می‌پرسد شما محمد مرا ندیده‌اید؟ قیافه سوخته و رنجور این مادر را دیدند ولی در نهایت بی‌اعتنایی گفتند نه. یکی از مردان که به اصطلاح رگ غیرتش بجوش آمد گفت می‌روم بالای پشت بام از آنجا نگاه کنم شاید بتوانم او را ببینم؟ زود بر می‌گردد نه او را نمی‌بینم. نمی‌دانم کجاست؟ نه سلامی نه علیکی نه نوازشی و نه مهمان‌نوازی که ما ایرانی‌ها خصوصا اهالی ده و روستا به آن معروف هستیم. می‌خواهند در را ببندند باز با همان صدای نحیف می‌گوید می‌شه چراغ قوه‌ایی به من بدهید تا با نور آن بتوانم محمدم را پیدا کنم؟ چه عشقی! چراغ قوه را به او می‌دهند و در را می‌بندند.

من نمی‌دانم این چه فرهنگی است که دل مردمان را این چنین چون سنگ می‌کند و انسان را عاری از انسانیت. شرم باد بر آن فرهنگی که اینچنین مردمش را بی‌رحم، خونریز، و خون دوست تربیت می‌کند.

شکرنسا چراغ بدست در آن شب تاریک، تنها، با بدنی نحیف و نیم سوخته به دنبال محمد می‌گردد. او را صدا می‌کند، تا آن جایی که می‌تواند فریاد می‌کشد و نام او را می‌برد، صدایی نمی‌شنود، نا گاه از دور دودی می‌بیند خودش را به آنجا می‌رساند. نور را می‌اندازد، وای خدایا این محمد است، محمد من است، سوخته و دمرافتاده بر زمین، اشکی از چشمان خشک شده‌اش میغلطد. با دلی شکسته و دلی پر درد و بدنی سوخته به خانه‌اش بر می‌گردد. همانطور که کت محمد روی شانه‌اش بود با دردی که داشت کنار دیواری چمپاته می‌زند تا فردا صبح و روز دیگری.

از آن جایی که جنایتکاران و قاتلان پس از اقدام جرم، قبل از بر ملا شدن در ملا عام خود به محل جنایت می‌روند که از عملی که انجام داده‌اند مطمئن شوند. آن مردان هم به مزرعه می‌آیند که نتیجه کارشان را ببیند. در مزرعه جسد سوخته محمد را پیدا می‌کنند، پس از آن با خوشحالی وارد اطاق می‌شوند که جسد سوخته شکرنسا را هم ببیند که خوشحالی آن‌ها تبدیل به ترس و لرز می‌شود وقتی که می‌بیند این پیر زن سوخته ولی زنده است.

تا اینجای ماجرای در تاریخ ثبت است در کتابی بنام A Cry From Heart نوشته ویلیام سیرز از این ببعد را هم برای ثبت در تاریخ می‌نویسم.

یکی از پسران این سوخته‌شدگان همراه با خانواده خود در تورنتو زندگی می‌کند. من با این خانواده محترم دوست و همکلاس بودم. در هفته‌ایی که مصادف بود با تاریخ شهادت این عزیزان قرار شد جلسه یادبودی به نام نامی آن‌ها برگزار کنیم. عده زیادی در جلسه شرکت کردند پس از دعا و مناجات شرح مختصری از زندگی آن عزیزان گفته شد و پس از آن از حاضران خواسته شد اگر کسی خاطره‌ایی دارد بیان کنند، پس از گفتن چند خاطره، متوجه شدم که فرزند کوچک این خانواده با فارسی شکسته به پدرش می‌گوید، پدر... پدر... زبان... زبان رابگو، نفهمیدم چه می‌گوید از پدر پرسیدم فرزندتان چه می‌خواهد بگوید، چنین گفت: وقتی مردان وارد اطاق شدند و مادر را زنده یافتند از ترس اینکه اگر دختر و یا دامادشان بدیدار آنها بیایند و او بخواهد که جریان را برای آن‌ها تعریف کند. سعی می‌کنند زبان مادر را بکشند که نتواند حرفی بزند.

آدمیت مرد، گرچه آدم زنده بود.

صبح دختر و داماد بی‌خبر به خانه پدر میایند که با این صحنه دلخراش روبرو می‌شوند. مادر را می‌پوشاند و به جایی می‌برند چون در آن ده بیمارستانی نبود. پس از چندی روح پاک آن جانباخته هم به همسرش محمد می‌پیوندد.

ارسال نظرات