گزارش یک زندگی: از کرمانشاه تا مونترال

گزارش یک زندگی: از کرمانشاه تا مونترال

«هلن شره‌بانی دانیال» (Sharahabane Daniel Helene) در سال ۱۹۲۵ در خانواده‌ای یهودی در کرمانشاه زاده شد و در سال ۱۹۵۳، یعنی زمانی که تنها ۲۸ سال داشت، به مونترال نقل مکان کرد.

به گزارش هفته و بر پایه‌ی گفت‌وگوی یک ساعت و ۱۵ دقیقه‌ای او با هنری گرین در سال ۲۰۱۸ که در تارنمای آوای یهودیان سفاردی در دسترس است، پدر هلن از کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و فقط خواهری برایش به یادگار مانده بود.

پدر و مادر هلن هم به رسم آن زمان که ازدواج‌ها از راه خواستگاری بود، با یکدیگر ازدواج کردند. او نیز به همین شیوه با یکی از خویشانش نامزد کرد. این دو سپس در سال ۱۹۴۵ در تهران ازدواج کردند.

شوهر او، ابراهیم دانیال، در آن زمان ۳۹ ساله بود و شهروند عراق و او هم ۲۵ ساله. ازدواج این دو، به مانند بیشتر یهودیان آن زمان، خویشاوندی بود، چنان که مادرشوهرش با مادر خودش دخترعمو بودند.

هلن، پیش از ازدواج، مدتی به مدرسه‌ی دینی در بغداد رفت که به زبان فرانسوی اداره می‌شد و تا کلاس ششم در آن شهر درس خواند، ولی معترف است که چندان عراق را دوست نداشت و در عوض می‌گوید: «ما ایران را دوست داشتیم. شاه با یهودیان بسیار مهربان بود. زمانی که اسرائیل به وجود آمد، همه کشورهای عربی به اسرائیل اعلام جنگ کردند. ایران جنگی با اسرائیل نداشت.»

در آن زمان بود که برخی از یهودیان خاورمیانه، از جمله‌ی برخی از اعضای خانواده‌ی همسرش، مانند پدر و مادر شوهرش، با دست خالی راهی اسرائیل شدند.

هلن که پنج زبان فارسی، عربی، عبری، فرانسوی و انگلیسی را خوب می‌داند، زبان اولش را فارسی برمی‌شمرد و می‌گوید که البته فارسی را در مدرسه آموخته است.

او که تابستان‌ها، با فراغت از مدرسه، از بغداد به ایران بازمی‌گشت، می‌افزاید: «در کودکی مشتاقانه منتظر بازگشت به ایران بودیم. چون در بغداد خیلی ترسیده بودم. ندیمه‌ام می‌گفت: «نرو بیرون، مسلمان تو را می‌گیرد». چنین چیزی در ذهن خود داشتیم. من در بغداد خیلی ترسیده بودم و مشتاق بودم که به ایران برگردم. در بغداد ما فقط یهودی استخدام می‌کردیم، اما در ایران مسلمانان ایرانی به اندازه‌ی خودشان با یهودیان مهربان بودند. ناراحتی‌ای از خدمتکار مسلمان نداشتم و به آنها اعتماد هم داشتم. آنها با ما بسیار مهربان بودند. حالا با خمینی ایران تغییر کرده است، اما قبلاً خیلی خوب بود.»

پدر و مادر هلن سختگیر بودند و اجازه نمی‌دادند تا مثل پسران یهودی دختران نیز شنا کنند یا در فعالیت‌های ورزشی شرکت داشته باشند. چنین، هلن بیشتر زمان نوجوانی‌اش را در خانه گذراند. همچنین، آنها با تعصب دینی که داشتند، شنبه‌ها دست به هیچ کاری نمی‌زدند و حتی آشپزی هم نمی‌کردند.

او می‌گوید که خودش هم تا پیش از آمدن به کانادا دست به سیاه و سفید نزده بوده است: «من هرگز در ایران کار نکردم – نه در ایران، نه در بغداد. در حقیقت بسیار تنبل بودم. وقتی اینجا آمدیم، بچه‌های کوچک داشتم. باید آشپزی یاد می‌گرفتم. این کار را کردم. راستش من انجامش دادم و بعد از آن، واقعاً، آشپزی و نان‌پزی را یاد گرفتم نه اینکه لاف بزنم. در پخت‌وپز کارم حرف ندارد.»

هلن و همسرش، در تهران، کوچه‌ی بهرامی، صاحب سه فرزند پسر به نام‌های فرانکی، امیلی و فردی می‌شوند. فرانکی زاد‌ه‌ی ۱۹۴۶ است، امیلی ۱۹۴۷ و فردی ۱۹۵۰.

در این میان، شوهر او هم در ایران و نزد عموی هلن کار می‌کرد و به حساب‌های مالی او می‌رسید.

در این زمان، هلن برای بزرگ‌ترین فرزندش، فرانکی، در تهران آموزگاری آمریکایی می‌گیرد و برای یادگیری انگلیسی او را به خانه‌ی او می‌فرستد.

هلن با همسایگانشان هم روابط خوبی برقرار می‌کند. هلن خود چنین می‌گوید: «با همسایگان مسلمانمان در تهران روابط خوبی داشتیم. آنها مرا دوست داشتند. یادم می‌آید وقتی خانه را اجاره کردیم یکی از آنها یک سینی پر از ظرف‌های ترشی خوشمزه برایمان آورد. در زمان شاه هرگز یهودی‌ستیزی تجربه نکردیم. آنها ما را دوست داشتند.»

زندگی با خوشی می‌گذرد تا این که به خانه‌ی آنها دزد می‌زند. هلن این واقعه‌ی دردناک را چنین به یاد می‌آورد: «سال ۱۹۴۹ بود. در اتاق نشسته بودم، حدود ساعت نه شب بود. داشتم اخبار رادیو را می‌شنیدم و دیدم در باز شد. درِ اتاق خواب را هل دادند. شاید چهار، پنج نفر بودند که همگی هفت تیر داشتند. در ابتدا فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. چیزی نگفتند و فقط به من خیره شدند و من هم نگاهشان می‌کردم و بعد یکی‌شان آمد داخل گفت بلند شو. من به جای رفتن به سمت در، به سمت شوهر رفتم و او را صدا کردم. شوهرم که در اتاقی دیگر بود دید که چند مرد در اتاق هستند. روی ما پتو انداختند و شروع به زدن شوهرم کردند. خون از دماغ شوهرم راه افتاد. جواهراتم را درآوردم؛ من یک دستبند و انگشتر داشتم. به آنها دادم. ما البته خوش‌شانس بودیم، چون در همسایگی‌مان یک زمین خالی بود. چند نفری آمدند که ماشین‌هایشان را شب بگذارند. دزدها فکر کردند که دیده شده‌اند و فلنگ را بستند. من دیگر در آن خانه نتوانستم بمانم و چند ماه پیش مادرم ماندیم».

پس از ۶ ماه از این رخداد تلخ هلن به خانه‌اش بازمی‌گردد.

او درباره‌ی ترک ایران، کشوری که دوستش می‌دارد، می‌گوید که بستگانشان که شهروند عراق بودند و پیش‌تر مهاجرت کرده بودند آنها را تشویق به این کار کردند: «به شوهرم می‌نوشتند بیایید اینجا که خیلی تنها هستیم. اوضاع آن زمان بد بود و در ایران [در زمان زمامداری مصدق] شروع کرده بودند که شاه را بیرون کنند. ما ترسیده بودیم. در این موقع، شوهرم به من گفت بیا برویم کانادا. بچه‌ها آنجا بزرگ خواهند شد. در همین زمان، ژانویه ۱۹۵۳، [زمان مصدق] ایران را ترک کردیم.»

در ۱۹۵۳ پا به مونترال می‌گذارند و جایی در ون هورن (Van Horn) نزدیک هیلزدیل (Hillsdale) اقامت می‌کنند و در آن جا بیشتر با جامعه‌ی یهودیان عراقی که همسر و خانواده‌ی همسرش هم بخشی از آن بودند، رفت‌وآمد داشتند.

هلن از سختی‌ها سال‌ها نخست زندگی در کانادا چنین می‌گوید: «سه فرزند در خانه داشتم و هیچ کمکی هم نداشتم. خیلی سخت بود، خیلی خیلی سخت بود. آشپزی یاد گرفتم، نانوایی یاد گرفتم، خیاطی یاد گرفتم، همه چیز را یاد گرفتم. گریه می‌کردم. به شوهرم می‌گفتم که مرا برگردان. هر شب گریه می‌کردم. می خواستم [به ایران] برگردم. زمستان اینجا هم وحشتناک بود. آنها… اصلاً آنچه امروز دارند نداشتند، کتی بود که فقط نمد بود و چکمه‌هایی پلاستیکی که روی کفش می‌پوشیدند. سرمای وحشتناکی بود.»

هلن در پاسخ مصاحبه‌گر که ازش می‌پرسد شما حس می‌کنید که ایرانی هستید یا عراقی یا … می‌گوید: «ایرانی‌ام. حالا من در خانه سالمندان هستم. یک خانم داوطلب هست که او هم ایرانی است. او مرا دوست دارد و من هم او را خیلی دوست دارم، واقعا، واقعا. او تقریبا هر روز می‌آید. شوهرش پزشک است یا همچین چیزی در بیمارستان. زن بسیار خوبی است. گاهی با او فارسی صحبت می‌کنم.»

او اکنون که به زندگی پرفراز و نشیبش نگاه می‌کند، می‌گوید: «من خوشحالم که اینجا (کانادا) هستم. این واقعاً حقیقت است. من اینجا خیلی خوشحالم. بچه‌های من اینجا بزرگ شدند، اینجا درس خواندند و خدا را شکر. همه‌ی آنها خیلی خوب‌اند.»

برچسب ها:

ارسال نظرات