غولی آرام بر صندلی چرخ‌دار؛ یادبود احمد شاملو

غولی آرام بر صندلی چرخ‌دار؛ یادبود احمد شاملو

تضمینی بر صحت و سقم جزییاتِ خاطرات ذکر شده در این نوشته نیست. نام اشخاص و مکان‌ها و زمان وقوع رخدادها تخیلی نیستند، مشمول مرور زمان و ضعف حافظه‌اند.

علیرضا کاویانی|

«مازندرانی بودن»

وقتی به یک رشتی بگویید که فلانی همشهری توست، اول با بدگمانی می‌پرسد کجایی ست. اگر مثلا بگویی لاهیجانی، انگار فحشش داده باشی، برایت توضیح می‌دهد که همشهری نیستند. این قصه در مورد هر گیلانی صدق می‌کند؛ رشتی، لاهیجی، انزلی‌چی، دیلم، فومنی...

ولی برای یک مازندرانی همه همشهری‌اند: بابلی، ساروی، چالوسی، چابکسری، حتی گنبدی و گرگانی... یا دست‌کم برای ما این‌طور بود؛ جوری که محسن هر بار می‌گفت فلانی همشهریم است، با من.

تازه در گیر و دار تبدیل سازمان دانشجویان به اولین خبرگزاری غیررسمی ایران (ایسنا) بودیم. چند دانشجوی جوان که بزرگ‌ترین‌مان ۲۵ سال هم نداشت. محسن مسوول سرویس ادبی بود و کارش این بود که هی ارتباط برقرار کند و مصاحبه بگیرد. یک لیست کاغذی چندین صفحه‌ای پر از نام و شماره‌ی تلفن هم داشت، که به تازگی چندتایش خط خورده بود، مثل محمد مختاری، محمد جعفر پوینده...

این شد که وقتی روزی از در آمد و گفت، قرار شده بروم خانه‌ی پاشایی برای صحبت درباره‌ی شاملو، می‌شد حدس زد که همشهری‌اند، که پرسیدیم و تصدیق شد.

وقتی برگشت، یک بغل پر از کتاب داشت و با چشمان و تمام سبیلش می‌خندید.

از دیگر مزایای مازندرانی بودن این است که همشهری بودن کافی ست تا کلا با هم ندار شوید. این شد که دیگر هر وقت دنبال محسن می‌گشتی خانه‌ی پاشایی بود. اخلاق خوش پاشایی که سخاوتمندانه هر چه داشت و می‌دانست را در اختیار همشهری جوانش می‌گذاشت، همشهری‌ترشان می‌کرد. برای همه‌ی جمع کوچک ما، پاشایی دریچه‌ای برای شناخت شاملو بود: همراهی سالیان، دوستان مشترک، به قول خودش «خانه یکی» بودند با احمد.

برای ما هم شاملو غولی بود ایستاده در انتهای جهان که تنها به واسطه‌ی پاشایی تجربه می‌شد: خاطرات مشترک شاملو و پاشایی، داشت کم‌کم خاطرات مشترک ما و شاملو پاشایی می‌شد، از دریچه‌ی حافظه‌ی خارق‌العاده‌ی محسن.

جوان و باهوش و جاه‌طلب بودیم، از دانشکده‌های متفاوت، به جز ادبیات. نه منش نوچه‌پرورانه‌ی ادبیاتی‌ها را برمی‌تابیدیم، نه توانایی استاد استاد گفتن به هر کسی داشتیم. من و امیرحسین هم‌خانه بودیم، خانه‌ی کوچکی در آبان شمالی کرایه کرده بودیم که امیرخسرو برادر بزرگ امیرحسین هم مهمان مقیم‌مان بود. امیرحسین که دندان‌پزشکی می‌خواند، از طریق جهاد دانشگاهی علوم‌ پزشکی تهران و ابوالفضل فاتح توانسته بود واحد ادبی‌ای درست کند که بهانه‌ی آشنایی و جمع‌شدن‌مان بود. شاهرخ عمران می‌خواند، محسن کامپیوتر، علی و کاوه هم پزشکی. جلسه‌ی شعر هفتگی داشتیم، نشریه‌ی دانشجویی در می‌آوردیم و مدام کنگره می‌گذاشتیم. مد بود...

ولی جمع ما فقط یک مازندرانی داشت: محسن

«بستنی رژیمی»

از ما فقط کاوه بود که ماشین داشت، یک بیوک بزرگ جادار سرمه‌ای که همراه عزا و عروسی همه بود. پرش می‌کردی از بنزینی که آن قدر مفت بود که می‌شد با آن ماشین‌ بشوری یا باغچه آب بدهی... و تمام. از عروسیِ مهدی و سرمه تا خاکسپاری پوینده را به چشم دیده بود.

این بود که روزی که محسن از تلفن سکه‌ای خوابگاه طرشت زنگ زند که بعد از ظهر برویم دیدن شاملو، اولین دعوتی مراسم، بیوک کاوه بود. قرار بود از در واحد ادبی، من و امیرحسین و شاهرخ و کاوه برویم دولت، در خانه‌ی پاشایی، محسن و او را سوار کنیم.

هر کس پاشایی را بشناسد، می‌داند که بارزترین خصیصه‌اش که خودش هم به آن اعتراف می‌کند، پرحرفی است. این است که ننشسته، به طرز خارق‌العاده‌ای با تمام نیم‌تنه چرخید به عقب و شروع کرد به حرف زدن. کمی که رفتیم، یادش افتاد به دلیل اصلی دیدار آن روز: این که شاملو عاشق بستنی‌ست و به دلیل دیابت، تنها می‌تواند بستنی رژیمی‌ای بخورد که تنها در سوپرمارکتی در ظفر یافت می‌شود. این بود که بیوک کاوه دوباره مسیر عوض کرد و پر شد از بستنیِ رژیمیِ دیابتی.

تقریبا از مسیر هیچ یادم نیست، نه از مسیر، نه از طولش، نه هیچ. چون تمام وقت پاشایی داشت حرف می‌زد. فقط هر از چند گاهی به بستنی‌ها در صندوق عقب فکر می‌کردم که الان چه وضعیتی دارند. بستنی‌های رژیمیِ دیابتی که تا امروز نمی‌دانستم اصلا وجود دارند.

«ژامبون روی صندلی»

وقتی پاشایی گفت بالاخره رسیدیم، دم نگهبانی شهرک دهکده بودیم. و بعد ردیف خیابان‌های مشجر زیبای تابستان. خانه‌هایی که فقط در فیلم‌ها دیده بودیم، تمام چوبی و دو اشکوبه با ورودی و در و پنجره‌های زیبا. و پاشایی داشت توضیح می‌داد که شهرک را کانادایی‌ها پیش از انقلاب ساخته‌اند، که آیدا کل زندگیش را فروخته تا با اندوخته‌ی نداشته‌ی شاملو این خانه را بخرند.

یادم افتاد که جایی مصاحبه‌ای از شاملو خوانده بودم که در جدایی، تنها پالتو‌اش را برداشته و بیرون زده بود.

آیدا که در را باز کرد، دچار احساساتی دوگانه بودم؛ تنها آیدایی که می‌شناختم، آیدای درون شعرها بود، آیدا در آینه، آیدا، درخت، خنجر و خاطره، حتی عکسش را ندیده بودم.

محسن که خانه‌زاد بود، بستنی‌ها را گرفت و رفت کمکِ آیدا تا جاشان دهد. ما ماندیم و شاعر... غولی آرام گرفته بر صندلی چرخدار. پاشایی که احوال پرسید، با خنده گفت: «چه حالی، چه احوالی، احساس ژامبونی را دارم که هر روز می‌آیند چند تا برش جدید ازش می‌برند.» اشاره به پای تازه قطع شده‌اش کرد و صحبت گرم گرفت. از همه چیز می‌گفتند پاشایی و شاملو و ما همه گوش بودیم فقط.

یادم هست که جایی، پاشایی که داشت ما را به عنوان شاعرانی جوان معرفی می‌کرد و شاملو سر تکان می‌داد، اضافه کرد حالا که اینجاییم، اگر می‌خواهیم شعری بخوانیم، ولی مگر کسی جرأت می‌کرد؟

مایی که مایاکوفکسی‌وار برای احدی تره خورد نمی‌کردیم، چنان مجذوب ابهت این غول پا بریده بودیم که فقط می‌توانستیم لبخند بزنیم، و شاملو برای اینکه بیشتر از این معذب نشویم، بحث را عوض کرد تا نفسی بکشیم و کف دست‌های عرق کرده را به ران‌هایمان بساییم. بیشتر نگران فیش‌های گم شده‌ی کتاب کوچه در هارد کامپیوترهایش بود و گلایه از این داشت که چون نمی‌داند، هر بار جایی ضبط‌شان می‌کند که ناپدید می‌شوند. محسن پذیرفت که پیدای‌شان کند.

فکر می‌کنم همان روز در بازگشت بود که طرح اولیه‌ی shamlou.org ریخته شد، که پاشایی از محسن خواست تا نظمی به این چیزها بدهد و محسن خواست که اجازه بیابد برای آغاز کار سایت رسمی احمد شاملو، که کاری بود نو در آن زمان، که آغازی بود برای با هم بودن بیشترمان از آن پس...

از آن دیدارِ اول کمتر چیزی به خاطرم مانده، جز گربه‌ی غول‌پیکرِ آیدا، و خود آیدا که چون سایه می‌آمد و می‌رفت و بامداد را تر و خشک می‌کرد...

عکس‌های زیادی هم گرفتیم، کمی بعدتر که یخ‌مان باز شد، عکس‌هایی که حالا نمی‌دانم کجای اسباب و اثاثیه‌ام در آن سوی دنیا خاک می‌خورند با نگاتیوهای‌شان. آن جمع هم همه آواره‌تر از من، از هر کدام که خواستم چیزی نیافتم.

«تابستان گرم و طولانی»

صدای زنگ در که آمد، ولو بودیم جلوی تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ، فیلم می‌دیدیم. من بودم، امیرحسین و شاهرخ. بعد از کلی جدال سر این که نوبت کیست، رفتم و در را باز کردم.

در که باز شد، محسن با چشم‌های سرخ ورم کرده شروع کرد به بلند بلند گریستن. شوکه، شروع کردم به سرش داد زدن که چه خبر شده. بریده، بریده گفت که شاملو هم رفت. آنقدر عصبانی و وحشت‌زده بودم که محکم گرفتم و تکانش دادم، یادم هست که چیز بدی هم گفتم مثل این که رفت که رفت، فکر کردم بلایی سرت آمده.

بقیه همین‌طور نشسته بودند. امیرحسین پوست تخمه را توی روزنامه انداخت و گفت: «بنشین، داریم تابستان گرم و طولانی می‌بینیم، پل نیومن، اورسون ولز...»

فقط صدای نوار قدیمی ویدئو و دماغ بالا کشیدن‌های محسن می‌آمد. شاهرخ رفت دستشویی و نیم ساعت بعد او هم با چشم‌های ورم کرده و سرخ بیرون آمد. نشست و اشاره کرد به تلویزیون که چی شد؟ امیرحسین هم تندتند تخمه می‌شکست. من هم رفته بودم توی آشپزخانه و ظرف می‌شستم و غر می‌زدم: این ظرف‌ها اگر یک ماه هم اینجا بمانند و کپک بزنند، جز من کسی دست بهشان نمی‌زند. حالا چی کوفت می‌کنید درست کنم؟

کاوه که زنگ در را زد، همه پریدند: زود بپوشید بیایید پایین.

توی ماشین که نشستیم، بی‌مقدمه گفت: «ببینید چی خریدم؟» و بسته‌ی دستگاه پیچیدن سیگار با کیسه‌ی کاغذ و توتون را داد عقب: «عمرا نفهمید چه جوری کار می‌کند. نصف روز جان کندم تا توانستم یکی بپیچم» و راه افتاد.

خانه‌ی شاملو غلغله بود. نگاهم که به آیدا افتاد، فقط سرم را تکان دادن و لبم را گزیدم. کلارا خانس از اسپانیا زنگ زده بود، اشک می‌ریخت و صدایش گرفته بود. پاشایی هم به جمع ما در پایین اضافه شد، بی حرف و خسته، و راه افتادیم سمت امامزاده طاهر. آنجا علی اشرف درویشیان کمی صحبت کرد و چند نفر دیگر، ما هم در اندوه روشنفکرانه‌مان، تمام کاغذ و توتون کاوه را پیچیدیم و دود کردیم، جوری که در راه برگشت هر کدام استادِ سیگارپیچی شده بودیم، لباس‌هایمان بوی گند می‌داد و چند جای صندلی ماشین کاوه هم سوخته بود. رفقا هم کلی پیراهن سیاه مرا مسخره کردند، همین طور که با پلاسیدو دومینگو که در پخش صوت بیوک سورمه‌ای بزرگ‌مان نعره می‌کشید، نعره می‌کشیدند.

یک دفعه امیرحسین گفت: «اوه، نکند امیر خسرو «تابستان گرم و طولانی» را پس داده باشد؟»

«تولد شاعر مرده»

امیرحسین گفت: «بیا، محسن با تو کار دارد.»

گوشی را که گرفتم، بی‌مقدمه گفت: «اسبی، یک مشغولیت خوب برایت سراغ دارم که بتوانی حسابی حس کثیف خودنمایی‌ات را ارضاء کنی.»

گفتم: «از تو که عمرا خیری به ما برسد، بنال!»

امیرحسین همین‌طور که سرش توی کتاب بود، نیشخندی زد. دستم را گذاشتم روی گوشی و گفتم: «پس تو خبر داری قضیه از چه قرار است؟!»

همان طور سر پایین اشاره کرد که «خفه شو ،ادامه بده...»

گفتم: «خوب؟»

گفت: «آن کت و شلوار مسخره‌ات را تمیز کن که کارش داری.»

راست می‌گفت، کت و شلوارم نیاز به تمیز کردن داشت، چون خودش بار آخر قرض گرفته بود و لجن برگردانده بود.

«چی کار؟»

«تولد شاملوست، توی شریف»

«خوب، باید برقصم آن وسط؟»

«اگر استعدادش را داشتی که بد نبود، ولی مجری می‌خواهیم.»

با همه‌ی مدعوین صحبت شده بود که این بزرگداشت شاملو در اولین سالروز تولدش پس از مرگ، قرار است گرامی‌داشت شاعر باشد، با فضایی راحت که در خورِ تولد شاعر است. من هم در انتخاب شعرها برای فواصل سخنرانی‌ها، سعی کردم شعرهایی روان، عاشقانه و با فضاهای سرخوشانه بیابم.

اول از همه از سیمین بهبهانی دعوت کردم که پشت تریبون بیاید. با گریه آمد، با گریه حرف زد و شعر خواند و با گریه رفت. تذکر دادم که نیتِ جلسه چیست و قطعه‌ای عاشقانه خواندم.

بعدی دولت‌آبادی بود که با خشم آمد، با خشم حرف زد، و با گریه رفت.

دوباره تذکر دادم و شعری سرخوشانه خواندم.

داشتم از کوره در می‌رفتم که عمران صلاحی با لبخند زیبای همیشگی‌اش آمد، گفت راست می‌گوید بابا، تولد شاعر است. بعد کلی حرف خوب زد و همه را خنداند، دست آخر هم چیزی از «حالا حکایت ماست» خواند و در میان کف زدن حضار سر جایش برگشت.

با همان کت و شلوار من رفتیم دکه‌ی آقا عبدی، کلی سمبوسه و فلافل با سسِ مخصوصِ عبدی خوردیم، همان طور که همه‌ی سخنران‌ها را مسخره می‌کردیم.

خسته و کوفته از راهپیمایی طولانیِ آخر پاییز تهران که به خانه رسیدیم، یارم زنگ زد که چه خبر، چه طور بود؟ بی‌حوصله گفتم: «خوب بود، فقط کیکش کمی مانده بود...»

توضیح: این مقاله در سال ۲۰۱۷ درمجله هفته منتشر شده و در اینجا بازنشر می‌شود. / تحریریه هفته

 

برچسب ها:

ارسال نظرات