درباره این حادثه که توسط آقای مسعود نظری به طور اختصاصی در اختیار «هفته» قرار گرفته است؛ میخوانید.
مسعود کارگر ساختمانی است. سه سال و چند ماه است که به کانادا آمده و چند ماهی است در یک پروژه ساختمانی در محدوده پلاک ۶۱ پالهام (سن کلر و کیت) کار میکند. محلی که ۹۰ درصد ساکنانش سیاه پوست هستند.
جمعه هفته گذشته، زمانی که مشغول کار بوده؛ صدای گریه بچهای را میشنود که قطع نمیشود. او از همکارانش پرس و جو میکند و آنها هم میگویند این صدا را از دیروز دارند میشوند.
مسعود با خودش فکر میکند که شاید صدای رادیو است که قطع نمیشود؛ وگرنه یک بچه چرا باید این همه مدت گریه کند. او چند باری در میانه کار به نزدیکی خانهای که صدا از آن میآمده میرود تا ببیند واقعا صدای گریه میآید؟! و مطمئن میشود که کودکی در حال گریه کردن است و به وضوح میشنود که: MOMMY PLEASE OPEN THE DOOR
کم کم حواس همکارهای مسعود هم جمع صدا میشود و شروع میکنند به صحبت کردن درباره آن. یکی میگفته که با پلیس تماس بگیرند و یکی میگفته دنبال دردسر نگردند، اما در نهایت با پلیس تماس میگیرند. پلیس به محل میآید اما هرچه در میزند کسی در را باز نمیکند. گویا صدای بچه هم در این زمان شنیده نمیشده و برای همین پلیس میگذارد و میرود.
مسعود که نمیتواند بیخیال صدای بچه شود، دوباره نزدیک خانه میرود و از دوستش میخواهد تا از همسایهها پرس و جو کند که آنها هم صدا را میشنوند و یا نه؟! آنها هم میگویند صدا را میشنوند اما اگر اتفاقی بود پلیس پیگیری میکرد و خلاصه اهمیت چندانی به موضوع نمیدهند.
عصر جمعه، زمانی که همه آماده میشوند تا روزهای تعطیل و استراحت خود را شروع کنند، مسعود بازهم پیگیر میشود و از آنها میخواهد تا دوباره با پلیس تماس بگیرند. آنها هم میگویند وظیفهشان را انجام دادهاند و او هم بهتر است، بیخیال شود.
کار به اینجا میرسد که مسعود به ۹۱۱ زنگ میزند و به زحمت به اپراتور میفهماند که او نیاز به مترجم برای توضیح دادن درباره یک اتفاق دارد.
اپراتور هم سعی میکند، مشخص کند مسعود میخواهد درباره چه حرف بزند. از او میپرسد آیا موقعیت اورژانسی است؟ آیا درباره آتش سوزی است یا… که مسعود با همان مقدار انگلیسی، دست و پا شکسته از بچهای میگوید که صدای گریهاش قطع نمیشود.
با اصرار مسعود پلیس دیگری میآید. مسعود از او میخواهد تا بیصدا و آرام ابتدا به صدایی گوش کند که از خانه میآید. پلیس هم صدای التماس بچه به مادرش را میشنود. به پلیسهای دیگر بیسیم میزند و اطراف خانه شلوغ میشود. میخواهند در را بشکنند و وارد شوند که کلیدی پیدا میشود و در را میتوانند باز کنند. گویا این کلید را یکی از تاسیساتیهای آن اطراف به پلیس میدهد.
در خانه که باز میشود؛ پلیس با یک زن مرده روبرو میشود و بچهای که در اتاق دیگری گیر افتاده بوده. مسعود میگوید حتی بعدا شنیده که دو بچه در خانه بوده، نه یک بچه.
مسعود در راه برگشت به خانهاش در راه ریچموند هیل شمارهای ناشناس را روی موبایلاش میبیند. شماره مربوط به پلیس بوده که از او میخواسته برگردد و به آنها کمک کند.
پلیس از او پرس و جو میکند که آیا کسی را دیده که به آن خانه رفت و آمد کند؟ که جواب مسعود منفی است و آنجاست که متوجه میشود زن گویا کشته شده و دو بچه با یک مادر مرده در خانه اسیر شده بودند.
بعد از این اتفاق، همان همسایههای بیتفاوت؛ از مسعود تشکر میکنند و نام قهرمان به او میدهند. اما این چیزها برای مسعود اهمیت ندارد. او که برادر و مادرش را از دست داده؛ میگوید: «صدای گریه بچه را که میشنیدم با خودم میگفتم عجب زن بیشعوری که جواب بچهاش را این همه مدت نمیدهد. اما وقتی متوجه شدم او مرده بوده؛ خیلی ناراحت شدم.»
مسعود در آخر از شک و دو دلی برای کمک و تماس گرفتن با پلیس در این مواقع میگوید و ادامه میدهد: «توی فرهنگ ما، مدام میگویند به کاری که مربوط به تو نیست؛ دخالت نکن. اما حالا میبینم واقعا باید نسبت به اطرافمان توجه داشته باشیم. شاید کسی؛ مانند این بچه به ما نیازمند باشد.»
ارسال نظرات