زیستن در گذشته، عین مرگ است و دیگر هیچ

زیستن در گذشته، عین مرگ است و دیگر هیچ

سردبیر|

حکایت است که روزی جبرئیل در بهشت گردش روزانه‌اش را طی می‌کرد، بهشتیان را خوش و خرم دید که با شیر و شراب و حوریان و غلمان به عیش بودند، در کار نگارش گزارش روزانه شد که ناگهان در گوشه‌ای دورافتاده دو بهشتی را گریان یافت. نزدیک شد. یکی شمر بود و دیگری یزید. پرسید شما را چه شده، این چه بساط است آن هم اندر بهشت. پاسخ دادند که ای فرشته مقرب ما صدسال پس از آن واقعه در جهنم گذراندیم و پس از صدسال بخشایش آن شهیدِ مظلوم حال ما را شامل شد. اما امروز پس از ۱۴۰۰ سال، هنوز مردمان آن سرزمین برای خاطر آن گناه بخشوده شده ما را لعن و نفرین می‌کنند و خون می‌ریزند؛ سپس از آن بالا، با انگشت سرزمین پرشیا را نشان داد. فرشته مقرب نگاهی به سوگواران انداخت که با سر و روی خونین به لعن و نفرین این دو بخشوده، بودند. در اندیشه چاره شد، زمان سنگین بگذشت و چون تدبیری نیامد خود را بی‌چاره یافت. مسیح از دور او را دید و به دادش آمد: جبرئیل عزیز می‌بینم در اندیشه‌ای و بی‌چاره. نگرانی‌ات مباد ای فرشته مقرب من راه می‌دانم. می‌بینی این صلیب را بر پشت من؟ این بار گناه آنهاست که نمی‌دانند.

حکایت این است که عده‌ای روحانی بی‌بهره از روحانیت با ولعی عظیم به قدرت و مال، برای حفظ آنچه به‌ظاهر منکرند، گذشته‌ای وهم‌آلود را به خونِ جهل می‌آرایند و تبلیغ و ترویج‌اش می‌کنند. آنها جمع و شمع را منکرند و در ستایش جهل و جنگ و جنون و نفرت. بهره آنها در ماندنِ مردمان در گذشته است. وقتی که در گذشته هستی زندگی نمی‌کنی و مرده را نیز جانی برای انکار جهل و جنون اینان نیست.

زندگی در حال عین خوشبختی و ماندن در گذشته مرگ است و دیگر هیچ.

مولانا در دفتر ششم مثنوی با داستانی تأمل‌برانگیز به این امر پرداخته و به زیبایی از بی‌بهره بودن این روحانیون از روحانیت پرده برداشته است.

 

گفت آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چون دریم، چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن

که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر

پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رخت کو از می دین فرخی

گر بدیدی بحر کو کف سخی

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

ارسال نظرات