از نظریه هگل در مورد مشخصه پایان یافتگی هنر تا ضد-هنر امروز
بخش 1 از 7
نوشته: هانس گئورگ گادامر
مسئله «پایان هنر» برای ما همان معنایی را که در حیات و توسعه هنر در غرب یعنی واکنش یک نسل به تغییرات چیزها و به ویژه ذوق، که نسلی جوانتر آن را موجه معرفی میکند، ندارد. اغلب اوقات افراد مسنتر هستند که هنر جدید را با تکان دادن سر رد میکنند، گویی غزل خداحافظی هر ذوقی و هر هنر واقعی خوانده شده است. اما امروز، آشکارا صحبت از یک گسست و هتک حرمتی شدیدتر است، سخن از زیر سوال بردن و تشکیک ریشهای است که این همه ما را وامیدارد تا به تفکر بپردازیم و حق مطلب را در مورد شرایط حاضر بیان کنیم.
در حقیقت این زوال جامعه فرهنگیان (Bildunggesellschaft) و زوال فرهنگ زیبایی شناختی است که در دوران صنعتی امروز، ما در مواجهه با این مسئله هستیم. ما در جستجوی کمکی فکری برای تامل در باب این مسئله هستیم. طبیعتا، این گسست به تنهایی معادل تخریب نیست، بلکه به مانند هر گسستی میتواند به کانون رویشی تبدیل شود که نویدبخش رشدی جدید است. وقتی از خود میپرسیم در کجا میتوان کمک های فکری را یافت تا بتوانیم این مهم را به سرانجام برسانیم، به ویژه نامِ هگل به ذهن ما متبادر میشود. او اولین کسی بود که موضوع پایان را نه تنها در مورد هنر بلکه در معنایی گسترده تر مطرح کرد. هگل، این شوابنی جسور، ادعا کرد که در تفکر خود پایان تمامی تاریخ ذهن و روح در غرب، یا حتی بهتر بگوییم تمامی تاریخ بشر را گنجانیده است. او معتقد بود که تاریخ، در معنایی، به پایان خود رسیده، به صورتی که هیچ نوعی از شک یا مباحثه این اصل را نمی تواند به چالش بکشد که بر اساس آن خط سیر تاریخ جهان جریان مییابد: راهِ آزادی برای همه تشکیل دهنده عقل در تاریخ است. این درس معروف هگل است، و ما حق داریم در مورد آن بگوییم که به کمک حکمی مطمئن، او اصلی را که با پیروزی انقلاب فرانسه به پیروزی نهایی خود رسیده بود، در واقع به تفکر درآورد، اما در مجموع این اصل با مسیحیت در جهان به منصه ظهور رسیده بود. اینکه هر انسانی باید آزاد باشد، نه جایی برای برده ها و نه برای برده داری وجود داشته باشد، چیزی است که دیگر باعث مشاجره نمی شود. تاریخ در تلاشی برای تحقق این آرمان خلاصه میشود؛ این آموزه هگل بود، و به همین جهت، در عصر انقلاب ها، که تحقق این آرمان را هدف قرار داده بودند، تاریخ جهان بیش از پیش سیر خود را میپیماید: به مثابه مبارزه سلطه بر ضد سلطه به منظور رهایی از سلطه – مبارزه ای که پایان آن قابل پیشبینی نیست.
اما تنها پایان تاریخ نیست که در هاله نوری مشکوک در برابر تجربه واقعی ما ظاهر میشود. در مورد پایان متافیزیک نیز که در ابتدای قرن نوزدهم از سوی آگوست کُنت تحت عنوان کلیدی «پوزیتیویسم» و «فلسفه پوزیتیویسم» بیان شد، به همین منوال است: «دوران متافیزیک به پایان رسیده است. ما وارد عصر علم شده ایم.» این چیزی بود که گفته میشد و بی وقفه مورد تاکید قرار میگرفت. در قرن ما، در نهایت این مارتین هایدگر بود که به نوعی این فرضیه را تا پایان بررسی کرد : او نیز پایان فلسفه را در نزدیک شدن یک وضعیت بی تفاوتی کلی در برابر مسئله وجود در عصر تکامل تکنیکی جهان، دید – مانند نیچه با ایده آخرین انسان – و از این نتیجه گرفت که تفکری دیگر تحمیل میشود.
در اینجا ما شاهد اِعلام سه پایان یعنی پایان تاریخ با هگل، پایان متافیزیک با کُنت و پایان فلسفه با نیچه و هایدگر هستیم که قصد دارم در این موارد صحبت کنم. به طور ویژه ای به کمک فکری که تایید هگل در مورد مشخصه پایان هنر دارد، خواهم پرداخت. این بیانی بسیار شوابنی است، باید این را قبول کرد، که نه از لحاظ فکری درخشان است و نه خیره کننده، بلکه کلامی درشت و برخورنده است. این کلام به چیزی اساسی اشاره میکند، و اگر بیشتر به آن فکر کنیم از این نیز اساسی تر به نظرمان خواهد رسید، تا اینکه در آن مسئله امروزه خود را بازخواهیم شناخت. اگر به زعم هگل، این دانش و علم است که هنر را به گذشته میرانند، «علم» به نظر او پیشرفت نفس گیر علوم تجربی که ما آن را مرتبط با شعار پوزیتیویسم میدانیم، نیست، بلکه خلاصه ای جامع از تمامی دانش ما است که خود، در معنای آخرین، به عنوان علم مفهوم یا فلسفه، برای نمایندگی نوعی بالاتر از آگاهی ذهنی، از حوزه فعالیت هنر فراتر رود. نظریه مشخصه پایان یافتگی هنر در نزد هگل به این معنا است که در دوران کلاسیک مجسمه سازی یونان، خدایان در جلوه هنر و به طوری بی واسطه به مثابه خود حقیقت ارائه میشدند. دوران خدای فرا-جهانی، یعنی مسیحیت و پیام آن، میتوانست با یادآوری و پرورش یادِ خدایان بهره مند از این حقیقت باشد. بر اساس عبارتی که خود هگل استفاده میکند، این هنرهای با عنوان رمانتیک و به ویژه نقاشی، موسیقی و همچنین هنر جهانی شعر بود که در دوران مسیحی این بازتاب از یاد خدایان را حفظ میکنند. آموزه هگل در باب مشخصه پایان یافته هنر در صورتی که اینگونه درک شود، در ابتدا به معنی این نیست که هنر آینده ای ندارد، بلکه در ذات خود هنر به گذشته مرتبط است، حتی اگر به شکوفایی خود در آینده ادامه دهد، حال این آینده هر چه که باشد. و به صورت پیشینی، امکان فهمی عقلانی از امر حقیقی از هنر فراتر رفته است، که هگل این را به طور عینی در پیام عهد جدید که سخن از «پرستش در عقل و حقیقت» است، میدید. تعالی حقیقت مسحیت به مرتبه مفهوم خواست بلندپروازانه آموزه فلسفی او بود. فرضیه جسورانه مشخصه پایان هنر آنطور که آن را تبلیغ میکنند، قصد ندارد انتقادی بر هنر عصر خود باشد، بلکه بسیار نیز با آن فاصله دارد. / ادامه دارد…