دل شاهِ گیتی دگر شد به رای
در داستانِ بهرام بُرشی هست که شاید بتوان گفت جوابی است برای این سؤال ترسخوردهٔ حیران:
داستان، از عزمِ بهرامگور برای رفتن به شکار آغاز میشود:
بگفتند با شاه بهرام گور/ که شد دیرهنگام نخچیر گور چنین داد پاسخ که مردی هزار/ گزین کرد باید ز لشکر سوار سوی تور شد شاهِ نخچیرجوی/ جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی … چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت/ شد از میوه پالیزها چون بهشت |
پس از سیرشدن از خونریزی و شکار، بهرام تصمیم میگیرد با یک راهنما به سمت تورانزمین برود؛ گشتی بزند؛ و ببیند اوضاعواحوال داد و دینورزی در آن سامان چگونه است:
چنان ساخت کاید به تور اندرون/ پرستنده با او یکی رهنمون به شبگیر هرمزد خردادماه/ ازان دشت سوی دهی رفت شاه ببیند که اندر جهان داد هست/ بجوید دل مرد یزدانپرست همی راند شبدیز را نرمنرم/ برینگونه تا روز برگشت گرم همیراند حیران و پیچان به راه/ به خواب و به آب آرزومند شاه چنین تا به آبادجایی رسید/ به هامون به نزد سرایی رسید زنی دید بر کتف او بر، سبوی/ ز بهرام خسرو بپوشید روی |
بهرام پرسید که آیا به او جایِ آرام و خواب میدهند یا نه و با چنین جواب و پذیراییِ گشادهدستانهای روبهرو شد:
بدو گفت بهرام کایدر سپنج/ دهید آر نه باید گذشتن به رنج چنین گفت زن کای نبردهسوار/ تو این خانه چون خانهٔ خویش دار چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند/ زن میزبان شوی را پیش خواند بدو گفت کاه آر و اسپش بمال/ چو گاه جو آید بکن در جوال خود آمد به جایی که بودش نهفت/ ز پیش اندرون رفت و خانه برفت حصیری بگسترد و بالش نهاد/ به بهرام بر آفرین کرد یاد سوی خانهٔ آب شد آب برد/ همی در نهان شوی را برشمرد … بشد شاهبهرام و رخ را بشست/ کزان اژدها بود ناتندرست بیامد نشست از برِ آن حصیر/ به در خانه بر پای بُد مرد پیر بیاورد خوانی و بنهاد راست/ برو ترّه و سرکه و نان و ماست بخورد اندکی نان و نالان بخفت/ به دستار چینی رخ اندر نهفت |
در پسِ این گشادهدستی اما رنجی از جنس تنگدستی نهفته است:
چو از خواب بیدار شد زن، به شوی/ همی گفت کای زشتِ ناشُستهروی بَره کُشت باید تو را کاین سوار/ بزرگ است و از تخمهٔ شهریار که فر کیان دارد و نور ماه/ نماند همی جز به بهرامشاه چنین گفت با زن گرانمایهشوی/ که چندین چرا بایدت گفتوگوی نداری نمکسود و هیزم، نه نان/ چه سازی تو برگ چنین میهمان؟ بَره کُشتی و خورد و رفت این سوار/ تو شو خر به انبوهی اندر گذار زمستان و سرما و باد دمان/ بهپیش آیدت یکزمان بیگمان همی گفت انباز و نشنید زن/ که هم نیکپی بود و هم رایزن |
بههرحال، زن پذیرایی را ادامه میدهد و شبهنگام که وقتِ میخوردن میرسد، نظر زن را دربارهٔ «بهرامشاه» میپرسد. زن اول با بیانی کنایی از رونق ظاهریِ ده میگوید:
زن برمنش گفت کای پاکرای/ برین ده فراوان کس است و سرای همیشه گذار سواران بود/ ز دیوان و از کارداران بود |
و سپس با همان بیانِ کنایی و محتاطانه و غیرمستقیم از کشمکش قدرت میانِ بزرگان و شاهان میگوید که گنجِ آن به شاهان و رنجِ آن به مردم میرسد:
یکی نام دزدی نهد بر کسی/ که فرجام زان رنج یابد بسی ز بهر درم گرددش کینهکش/ که ناخوش کند بر دلش روز خوش زن پاکتن را به آلودگی/ برد نام و آرد به بیهودگی زیانی بود کان نیابد به گنج/ ز شاه جهاندار این است رنج |
بهرام که توقعی جز این داشت، گرفته، با خود در سخن میشود و انتقامجوی میخوابد:
پراندیشه شد زان سخن شهریار/ که بد شد ورا نام زان مایه کار چنین گفت پس شاه یزدانشناس/ که از دادگر کس ندارد سپاس درشتی کنم زین سخن ماه چند/ که پیدا شود داد و مهر از گزند شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت/ همهشب دلش با ستم بود جفت |
و صبح، آن اتفاقی میافتد که به پرسشِ آغازینِ ما برمیگردد. قرار است در «هرکاره» (دیگ) برای مهمان غذایی بپزند و از گاو هم شیری بدوشند:
بدانگه که شب چادر مشکبوی/ بدرید و بر چرخ بنمود روی بیامد زن از خانه با شوی گفت/ که هرکاره و آتش آر از نهفت ز هرگونه تخم اندرافگن به آب/ نباید که بیند ورا آفتاب کنون تا بدوشم ازین گاو شیر/ تو این کار هرکاره، آسان مگیر |
و تازه، در ادامهٔ کَرَمِشان، گیاهان فراوان به گاو میدهند تا شیرش بیشتر شود:
بیاورد گاو از چراگاه خویش/ فراوان گیا برد و بنهاد پیش اما: به پستانش بر دست مالید و گفت/ به نام خداوند بییار و جفت تهی بود پستان گاوش ز شیر/ دل میزبان جوان گشت پیر |
علتِ این تغییرِ ناگهانیِ عجیب، همان چیزی است که با منطقِ شاهنامه، جوابِ پرسش ما هم میتواند باشد:
چنین گفت با شوی کای کدخدای/ دل شاهِ گیتی دگر شد به رای ستمکاره شد شهریار جهان/ دلش دوش پیچان شد اندر نهان بدو گفت شوی از چه گویی همی/ به فال بد اندر چه جویی همی چنین گفت زن کای گرانمایه شوی/ مرا بیهده نیست این گفتوگوی چو بیدادگر شد جهاندارشاه/ ز گردون نتابد ببایست ماه به پستانها در، شود شیرْ خشک/ نبودی به نافهدرون نیز مشک زیان در جهان آشکارا شود/ دلِ نرم چون سنگِ خارا شود به دشت اندرون، گور، مردم خورد/ خردمند بگریزد از بیخرد شود خایه در زیر مرغان تباه/ هرآنگه که بیدادگر گشت شاه چراگاه این گاو کمتر نبود/ هم آبشخورش نیز بتّر نبود به پستان چنین خشک شد شیرِ اوی/ دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی |
بله. در چنین منطق و زیستجهانی، بیدادگریِ حاکم چنان مؤثر است که اولاً حتی نیتِ بیدادگری شیر (برکت) را میزادید و هم عملیشدنش باعث میشود گور که حیوانی برای شکار بوده است، شکارچی شود و آدمیان را بخورَد.
باری، وضع اینجا و اکنونِ ما از شاهنامه هم وخیمتر است. چرا؟ چون بهرامِ شاهنامه، هرچه مغرور هم که بود، این مکالمه را شنید و پندپذیر شد؛ اما امروز کو گوشی و کو پذیرشی؟
داستان اینچنین ادامه مییابد:
چو بهرامشاه این سخنها شنود/ پشیمانی آمدْش زاندیشه زود به یزدان چنین گفت کای کردگار/ توانا و دانندهٔ روزگار، اگر تاب گیرد دل من ز داد/ ازین پس مرا تخت شاهی مباد |
و بازگشتِ برکت چنین روایت میشود:
زنِ فرخِ پاکِ یزدانپرست/ دگرباره بر گاو مالید دست به نام خداوندِ زردشت گفت/ که بیرون گذاری نهان از نهفت ز پستان گاوش ببارید شیر/ زن میزبان گفت کای دستگیر تو بیداد را کردهای دادگر/ وگرنه نبودی ورا این هنر ازان پس چنین گفت با کدخدای/ که بیداد را داد شد بازِ جای تو با خنده و رامشی باش زین/ که بخشود بر ما جهانآفرین |
پس از این داستان، بهرام عادلِ گنجبخش میشود؛ اما آیا ایران روزی سرِ سوزنی از این روایتِ بهشدن را خواهد دید؟
پیش از پاسخ به این سؤال باید ببینیم تکتکمان چقدر توانِ پندپذیری و تغییر و بهشدن داریم تا حاکمانِ (عصارهٔ اخلاق و عادات ما) نیز بهتر شوند؟