نکته مثبت هفته
زندگی کوتاه است و بر عهده توست که آن را شیرین کنی.
حکایت هفته
«ای همچین و همچون! صنّار اسفناج اینهمه کار داشت؟ چه کنم که اسفناج نبود!»
یکی بود یکی نبود. دختری بود کچل که هیچکس حاضر نمیشد بگیردش. بابایی هم بود قُر که هیچکس حاضر نبود زنش بشود. این دو همدیگر را دیدند و باهم عروسی کردند، به این شرط که هیچوقت خدا عیبی را که دارند به روی هم نیاورند.
خوب و خوش باهم زندگی میکردند. تا اینکه یک روز کس و کار شوهر ریسه شدند و همینجوری سرزده نزدیکهای ظهر راه افتادند آمدند خانه عروس و داماد تازه، دیدنی.
زن که از دیدن آنهمه قوم و خویشهای مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشید کنار و به او گفت: میدانی چیست؟ اینها اینطور بیخبر بلند شدهاند آمدهاند که کدبانوگری من را ببینند. نون و تخممرغ داریم در خانه، دو بزن صنّار اسفناج بخر بیار. برایشان نرگسیای درست کنم که از خوشمزگی انگشتهایشان را هم با آن بخورند.
شوهر رفت و زن هرچه نشست دید نیامد. ناچار نیمرویی، خاگینهای چیزی درست کرد گذاشت جلوی مهمانها. خلاصه، دو سه ساعتی از نهار خوردن مهمانها گذشته بود که صدای دّق در بلند شد. زن رفت در را باز کرد و دید بله، شوهر است و بعد از آن همه معطلی از بازار برگشته، آن هم دستخالی!
دیگر ازبس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلوی خودش را بگیرد: دستهایش را مثلاینکه هندوانهی گندهای را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت: ای همچین و همچون! (یعنی ای مردکه قُر) صنّار اسفناج اینهمه کار داشت؟
شوهر هم که این را دید یک دسته از زلفهایش را گرفت لای انگشتهایش و بنا کرد تکان دادن که: چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود! و با این کار او هم کچلی زنکه را به رخش کشید!
(منبع: قصههای کتاب کوچه، احمد شاملو. استکهلم؛ انتشارات آرش، 1371)
«مضرات دخانیات»
نادر نادرپور بعد از انقلاب سالها در پاریس زندگی میکرد. روزی (یا شبی) در کافهای مرد سیاهپوست غولپیکری از نادرپور یک نخ سیگار میخواهد. نادرپور لوطیگریاش گل میکند و میخواهد پاکت سیگار را به او ببخشد، اما مرد سیاهپوست فقط یکدانه سیگار میخواهد. از نادرپور اصرار و از سیاهپوست انکار.
بالاخره مرد سیاهپوست ذلّه میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادرپور. نادرپور بیهوش میافتد و سر از بیمارستان درمیآورد. از بد حادثه پزشک بیمارستان هم سیاهپوست بوده است. نادرپور وقتی به هوش میآید و چشمش به دکتر میافتد، دوباره بیهوش میشود.
(منبع: کمال تعجب!!!!، عمران صلاحی. تهران؛ پوینده، 1386)
لطیفههای هفته
عیبی ندارد پسرم بالاخره این مملکت حمال هم لازم دارد…. پدران سرزمینم بعد از اعلام نتایج کنکور در سراسر ایران!
مثانه چیست؟…. عضو بیشعوری در بدن که منتظر است آدم دراز بکشد…. پتو که گرم شد، چشم که محو خواب شد، بعد یکدفعه…. اعلام تکمیل ظرفیت میکند.
بعضی وقتها که میبینم هیچ غلطی نمیتوانم بکنم…. یادم میآید که آمریکا هم از همینجا شروع کرد و حالا اینهمه پیشرفت کرده…. دلم کمی آرام میگیرد.
شمایی که به سیبزمینی میگویید سیبزَمَنی…. در محلتان زَمَن متری چند!؟
میرم سر کار پول در بیارم…. بدهم برایم پروژه انجام بدن که استادها نمره بدن…. تا مدرک بگیرم و بتونم کار پیدا کنم…. پول در بیاورم…. گند تو این زندگی.
ازدواج:…. یعنی یک غلطی میکنیم که بعدش هر غلطی میکنیم،… نمیتونیم هیچ غلطی بکنیم…. جمله سنگینی بود….
به خانومه میگن شوهرت سکته ناقص کرده… میگه: نکبت، هیچ کاری رو نمیتونه کامل انجام بده…
نکته هفته
هرگاه به خود اعتماد کردی، زندگی کردن را آموختهای.
نقلقول هفته
ناپلئون بناپارت: شجاعت حقیقی پیروز شدن بر سختیهای زندگی است.
ضربالمثل هفته
پارسی: همنشینت به بود که تو از او بهتر شوی.
نروژی: حرف زده شده نهالی است که رشد و نمو میکند.
شعر طنز هفته
سهمیه بنز سواران
چون شد سخن از خاصیت سهمیهبندی
هشدار که هنگام سخن هیچ نخندی
این سهمیهبندی همهجا موجب شادیست
شادیست که عکسالعملی غیرارادیست
گاهی همه سهمیه یککاسه آش است
گاهی دو سه خرما وسط نان لواش است
گاهی حلب روغن و گاهی کره و ماست
گاهی نخود و قند و شکر سهمیه ماست
گاهی که عدالت همهجا ورد زبان است
سهمیه سهامی ست که بیسود و زیان است
تو شادی و خندانی و در دست سهامت
یک برگهی بیسود و زیان گشته به نامت
یک برگه دیگر به کف نور دو دیده
با سهمیهاش شصت و سه تا بنز خریده
هرکس که از این طایفه بنز سوار است
شایسته تشویقی و تخصیص دلار است
(منبع: نشر اکاذیب، اسماعیل امینی. تهران؛ سروش، 1394. قسمتی از شعر سهمیه بنز سواران)