پرژاد طرفهنژاد|
در این نوشتار به پدیدهای بارز میان ایرانیان که مشاهده آن بهویژه برای ایرانیان مقیم خارج از کشور مشهودتر است میپردازیم. شاید برای بسیاری از شما این پرسشها پیش آمده باشد: چگونه است که ایرانیان مقیم خارج از کشور از هم میگریزند و تمایلی به معاشرت و همدلی با یکدیگر؟ چرا ما در به انجام رساندن کارهایی هرچند ساده به صورت گروهی ضعیف هستنیم؟ چرا «گفتوگو»های ما تا زمانی که «گفت» بدون «گو» باشد خوب پیش میرود اما زمانی که تقابل آراء پیش میآید، معمولا یا قهر میکنیم یا تقریبا هیچگاه نمیتوانیم به نتیجه یا فصل مشترکی رسیده و بر سرآن توافق کنیم؟
براستی چرا اتحاد، یگانگی و یکپارچگی ایرانیان مستقل از اینکه موضوع مورد مناقشه چه باشد، در مقایسه با ملل دیگر، مثلا ملل اروپایی بسیار کمتر و ضعیفتر است؟ به گونهایی که گاهی تشتت آراء و افکار گاهی به اندازهایست که رسیدن به هرگونه توافق غیر ممکن به نظر میآید.
برخلاف برسی و تحلیل رویدادهای علمی درعلومی مانند فیزیک یا زیست شناسی، بررسی پدیدارهای اجتماعی پیچیدگی خاص خود را دارند چرا که این پدیدارها محصول عوامل مختلفی مانند تاریخ، باورهای عمومی، روانشناسی اجتماعی، موفقیت اقلیمی و بسیاری عوامل دیگر شکلدهندهی اجتماع هستند. بدیهیست که بررسی جامع و کامل یک پدیدار اجتماعی نیازمند پژوهشی همه جانبه و دقیق است . در این نوشته هدف ارائه چنین پژوهشی نیست، بلکه پیش کشیدن و اشاره به مداخلی است که به گمان نگارنده میتواند در موضوع دخیل باشد.
هویت
در روانشناسی فردی، از جمله نیازهای عنوان شده برای داشتن «شخصیت» نیاز به حس هویت (sense of identity) هست، تا در سایه شناخت «خود» میسر گشته، فرد قادر باشد با محیط اطرافش ارتباطهای مناسب، سالم و بارور برقرار سازد. پارهای از روانشناسان بر این باورند که در یک اجتماع نیز نیاز به حسی مشابه هست تا جامعه بتواند تعاملی سالم و سازنده هم با اجزاء خود و هم با محیط داشته باشد. اینجاست که شاید تاریخ طولانی ما و زیرو بمهای شدید در تاریخ ما در شکل گیری یک هویت جمعی نسبتا یکپارچه نقشی منفی داشته باشد. در طول تاریخ، کشور ما نه تنها توسط پادشاهان مختلف بلکه توسط فرهنگها و نظامهای ارزشی مختلف اداره شده است، که هرکدام گوشهای از هویت جمعی ما را شکل دادهاند. گذشته از اینکه ایران به مثابه ی یک امپراطوری از بدو تأسیس نیز کشوری برپایه ی چند-فرهنگی و چند-زبانی بوده که تنها باورمندی مشترک به دادگری، نظم (شامل نظام مالیاتی) و مهر اساس پیوند اقوام در قالب اتحاد یکپارچهای به نام ایران را فراهم می آورده است. در مقایسه، ملل دیگر، ملل غربی برای مثال، کمتر یا با شدت به مراتب خفیقتری شاهد چنین تنوعی در اساس یا در طول حیاتشان بودهاند.
هخامنشیان دارای فرهنگی جداگانه از اشکانیان، سلوکیان و ساسانیان بودند. پس از آن اسلام، مغولها، حکومت قبایل ترکزبان سلجوقی، صفوی و قاجار هرکدام بخشی از این هویت چهل تکه را رقم زدهاند. آنچه در تبیین هویت جمعی امروز ما مشکل ساز است (که شاید در مورد ملل دیگر چنین نباشد) صرف وجود این تنوع نیست بلکه این است که اجزاء عمدهی تشکیلدهنده هویت ما دست کم در سطح عام، برای فرد عامی متجانس نبوده که هیچ، در مواردی متناقض است؛ بگونهای که یک فرد عادی با اطلاعات میانگین عضو این جامعه را، به شرحی که خواهد آمد، با مشکلاتی جدی روبرو میکند .
داریوش آشوری در کتابش (افسونزدگی جدید) به این مهم اشاره میکند. او لایههای هویت ایرانی را به سه بخش عمده تقسیم بندی میکند: هویت پیش از اسلامی (هویت یک)، هویت اسلامی (هویت دو) و هویت غربی (هویت سه).
صرف نظرازمباحث فلسفی و جامعه شناختی مطرح شده در آن کتاب و صرف نظر از اینکه میتوان خط سیر پیوستهای را مشخص کرد که این سه لایه را به صورتی هماهنگ به هم متصل کند، ببینیم یک فرد عادی که در ایران رشد کرده، مدرسه رفته و چیزهایی در باب تاریخ و دین و فرهنگ برگرفته است با چه معضلی درد باب تعیین هویتش روبرو خواهد بود.
چنین فردی احتمالا میداند که در زمانهای دور، تمدن و فرهنگی در این خاک رایج بوده، سپس دین جدید آمده، نظام پیشین را برهم زده و خود نظامی استوار کرده که ثمره آن افرادی چون بوعلی، بیرونی، خوارزمی و بسیاری دیگرند. سپس افرادی در گوشهای دیگر از دنیا ظاهرا به کلی جدا از این دو مورد، تمدن و فرهنگی ساخته اند که ثمره اش علم و صنعت مدرن است که مانیز تا حدی از آنها بهرهمند شده ایم. همانگونه که می بینید اجزاء تشکیل دهنده هویت ملی ما آنچنان در تضاد با یکدیگر قرار دارند که برای فرد عامی پاسخ دادن به این پرسش که «ایرانی کیست؟» را ناممکن میسازد . هویت دونافی و ناقض هویت یک بوده، و هویت سه نافی و ناقض هردو هویت قبلی.
همانطور که میبینید تضادها به حدی ست که فرد عامی ایرانی برای حفظ یکپارچگی شخصیتیش ممکن است ناگزیر به انتخاب باشد و با انتخاب یکی از هویتها برای خودش دوستیها و دشمنیهایش را برهمان مبنا تعیین کند. در واقع امرهم چنین است. در میان ما هستند کسانی که هویت یک را برگزیده و آنچنان شیفته فرهنگ گذشته هستند که حتی از تغییر و تحول و گذار آن را به دوره ی اسلامی نادیده می گیرند. آگر از آنها بپرسید ایرانی کیست، می گویند ایرانی کسی است که لوح حقوق بشر را نوشته، نوروز و مهرگان را جشن میگیرد و پس از یک دوره رخوت و بیماری طولانی امروز دوباره چشم به جهان گشوده است. از سوی هستند کسانی که آنچنان غرق در فرهنگ اسلامی هستند که هویتهای دیگر را نادیده یا ناچیز می انگارند. آنان نیز تمایلی به ریشه یابی پارهای از افکارشان در دوران پیش از اسلام نداشته به سختی میپذیرند که بسیاری از باورهای اساسی و محبوب آنها در واقع ریشه ی پیش از اسلامی دارد. گویی نقطه ی عطف پیشرفت و اعتلا اساسا در پرتو اسلام صورت پذیرفته، می گویند ایرانی کسی ست که برپایه یک پادشاهی ظالم، نظامی از عدالت و کرامت انسان را برپاکرد، او در عاشورا و تاسوعا مراسم برگزار میکند، عید فطر را جشن میگیرد و همراه با دیگر مسلمانان جهان بدنبال نظامی فراملیتی ست. دسته ی سوم کسانی هستند که هیچ اهمیتی برای هیچیک از دو هویت پیشین قائل نبوده و اصولا نیازی به حفظ آنها نمی بینند. آنها میگویند اصلا اهمیتی ندارد که بدانیم ایرانی کیست. ایرانی یک فرد است که مانند افراد دیگر جهان و مانند آنان باید از عقل روز پیروی کند و در جامعه جهانی جایی برای خود باز کند.
علت پیدایش این چندگانگی ناهماهنگ هویتی از یک سو گستردگی بستر تاریخی و از سوی دیگر فقدان پژوهشهایی ست که بتواند روند تغییر و تحول افکار و امیال ایرانیان را در بستره تاریخ توضیح دهد و دقیقا به این موضوع بپرداز، تا به روشنی و به نحوی سازگار ببینیم چه آموزهها و سنتهایی در طول تاریخ شکل گرفتهاند و چگونه دستخوش تغییر شده اند؛ امروز چه بخشهایی را میتوان حفظ کرد به آنها پایبند بود وچه بخشهایی نیازمند حک و اصلاح هستند. ما بیش از زمان نیازمند توضیحی هستیم که به سادگی بتواند نشان دهد چه عناصری از فرهنگ گذشته و اولیه ما به دوره اسلامی منتقل شده و چه بخشهایی از فرهنگ اسلامی در فرهنگ غربی امروز نیز زنده و در کارند. همانگونه که می بینید، بحران هویت می تواند یکی از عوامل تفرق ایرانیان باشد.
برخورد تقسیمی در برابر برخورد تحلیلی
انسان در برخورد با پدیدههای متنوع شاید به صورت خودکار دست به تقسیمبندی میزند. تقسیمبندی به طور افزایندهای از انرژی فکری در آموختن، پیش بینی، استنباط، تصمیم گیری و بسیاری از تراکنشهایمان با محیط اطرافمان می کاهد. از این روست که در علم به تقسیم بندیهایی نظیر گیاهان، جانوران، مهره داران و از این قبیل دست میزنیم.
در امور اجتماعی، اما، تقسیمبندی عوارضی منفی نیز دارد. بگونهای که در کتاب principles of social psychology بحث شده، تقسیم بندی (categorization) در امور اجتماعی می تواند منجر به کلیشه سازی، تعصب و تبعیض شود، چرا که در ساختن چارچوبهای تقسیم بندی خصوصیات فکری و روحی، دلایل و به طور کلی شخصیت فردی افراد برای گنجانیده شدن درطبقه یا دسته مورد نظر لاجرم نادیده گرفته شده یا بطور کامل لحاظ نمی شود. به همین دلیل ست که مکررا توصیه میشود در امور اجتماعی باید از تقسیم بندیهای معمول در علوم تجربی بپرهیزیم.
نتیجه این تقسیمبندیها برای مثال در مورد موضعگیریهای سیاسی و اجتماعی، این میشود که افراد بر حسب برچسبشان ببینیم نه قصد و منظورشان. برچسبهایی نظیر چپ، راست، فدایی، مجاهد، سلطنت طلب و غیره مانع از این می شود که نیت افراد (نیاتی نظیر خواست رفاه، امنیت، استقلال و غیره) در وهله ی اول مورد توجه و مداقه واقع شود. بدین گونهاست که افرادی که معمولا مایل نیستند در تقسیم بندیهای رایج بگنجند، یا ترجیح می دهند خود را به کلی خنثی و عاری از هرگونه خواستی نشان دهند یا بدنبال برچسبی جدید برای تعیین دسته و رستهای نو میگردند.
برخوردهای تقسیمی و تقسیم بندیها حتی مانع از این میشود که ادعاهای صنفی و اتحاد و وفاق برای احقاق امور حقوقی آشکار که می تواند هیچ صبغه سیاسی نیز نداشته باشد، براحتی میسر نشود. برای مثال اگر حقی از کارمندان یک اداره سلب شده باشد، ممکن است نتوانند برای احقاق حقشان یا اضافه شدن حقوقشان در کنار یکدیگر حرکتی اجتماعی و هماهنگ انجام دهند چرا که ابتدا به این می اندیشند که برای مثال کارمند سلطنت طلب، چگونه می تواند در کنار کارمند فدایی قرار گیرد؟ (یا برعکس) و آنگاه که راهی نمی یابند انفصال را به اتصال ترجیح می دهند. آنچه در این میان فدا می شود همان خواسته ی مشترکی ست که هر دو می خواهند از آن بهره مند گردند. یا برای مثال، اگر چنانچه دولت کانادا تبعیض یا دشواری ویژهای را به جامعه ایرانیان مقیم این کشور تحمیل کند، ایرانیان نمی توانند در کنارهم اعتراض کنند، ولو اینکه موضوع مورد نظر یک موضوع حقوقی بوده و احقاق آن برای همگان سودمند است.
از سوی دیگر برخورد تحلیلی، مستلزم این نگاه است که کمتر پدیدهای در جهان هست که تماما خوب یا بد باشد. به همین سیاق کمتر تعریفی را از یک گروه اجتماعی میتوان ارائه داد که موارد نقض آن بسیار کمتر از موارد تائید آن باشد. برای مثال برای کلیشه «رانندگان چینی که از بدترین را نندگان هستند» هم مواردی موید دارد و هم موارد بسیاری ناقض این فرضیه اما حفظ کلیشه انرژی کمتری از توجه به کثرت موارد نقض داشته و لذا بدون توجه به فراونی موارد نقض آنها نادیده یا ناچیز انگاشته می شوند. اما برخوردهای تقسیمی و کلیشهای ما را از بررسی تک به تک موارد باز میدارند و ما را ترغیب میکند که دستهبندی خود را بدون استثناء شامل همه اعضاء گروه بکنیم، چرا که اساسا هدف از دسته بندی این بوده است.
در برخوردهای تحلیلی موارد را باید تک تک و جداگانه بررسی کرد و با اعتقاد اساسی به این که هیچ پدیده اجتماعی نه کاملا سیاه است نه کاملا سفید، برخورد تحلیلی قصد در تفکیک مورد به مورد نقاط سیاه و سفید دارد. از این روست که برخوردهای تحلیلی نوعا انرژی فکری بیشتری میطلبند و آدمیان ناخودآگاه تمایل کمتری به آنها دارند. تاریخ نمونههای بسیاری دارد، از نسل کشیها تا جنایات دیگر که همگی حاصل برخوردهای تقسیمی و فقدان برخوردهای تحلیلی بودهاند.
برخورد تحلیلی، تحلیلگر را از صدور احکام کلی برحذر میدارد. برای مثال در برخورد تحلیلی مقایسه نظام حکومتی پیش و پس از انقلاب پنجاه و هفت، تحلیلگر به دنبال یافتن معیارهایی عینیست (مانند حفظ تمامیت ارضی ، استقلال ، امنیت ، آزادی و غیره) تا بر اساس آنها بتواند جنبههای مثبت و منفی هردو نظام را مقایسه کند، زیرا بر این باور است که هیچ نظام و پدیده اجتماعی نمیتواند مطلقا بد یا مطلقا خوب باشد. این گونه است که به راستی میتوان پی برد در چه زمینههایی نیازبه اصلاح است و در حفظ چه چیزهایی باید کوشید.
ساده تربودن برخوردهای تقسیمی نسبت به برخوردهای تحلیلی، و کم بودن تحلیلگران نسبت به تقسیم گران نیز می تواند از عوامل موثر دیگر درتشتت فکری و اجتماعی ایرانیان باشد. تقسیم گرایی هم در باب هویت و هم در باب گروه بندیهای فرقهای و اجتماعی بشدت درمیان ایرانیان رایج و مشهود است. کمتر دیده شدن برخوردهای تحلیلی نیز به نوبه خود بر وخامت اوضاع میافزاید.
ریشههای تربیتی
بسیاری از محققین، اسطوره گرایی و جستجوی نمونههای آرمانی در دنیای واقعی را یکی از عوامل تضعیف کارهای گروهی دانسته اند. قهرمانهای ما معمولا افرادی از بسیاری جهات کامل و بی نقص هستند، از شخصیتهای داستانی گرفته (چون رستم)، تا شخصیتهای حقیقی که ما آنها را به عنوان مصادیق نمونههای کامل برحسب معیارهایمان برمی گزینیم (شخصیتهایی مانند مولانا، امام خمینی، یا دیگران). گرایش مفرطی به کمال در میان ما وجود دارد، که گاهی پذیرش امور ناقص واقعی را برای ما دشوار میکند. گرچه کمال گرایی از یک سو محرکی ارزشمند برای بهترشدن است اما از سوی دیگر اصرار وسواس گونه بر آن ممکن است ما را به صورتی بیمارگونه از این حقیقت غافل کند که کمال مطلق در میان انسانها وجود ندارد.
حتا در باورهای دینی، که در آنها انسان اصولا موجودی کمالگرا انگاشته می شود، کمال مطلق تنها از آن خداوند است و حتا پیامبران نیز در مرتبهای پایینتر از کمال مطلق قرار میگیرند. زمانی که این کمال گرایی فلسفی و فکری به امور رفتاری و تربیتی انتقال مییابد ممکن است مشکلساز شود.
تجربه نشان داده که انسانهایی که براین باورند که هیچکس کامل نیست، یا لزومی ندارد که مثلا در همه موارد درسی سرآمد و کارآمد بود، یا بپذیرند خطاکاری جزء ذات انسان است، با آرامش بیشتری زندگی میکنند. انتظارات ما از «خوب» بودن فرزندانمان در «همه امور»، و ندادن فرصت خطا کردن به آنها، رفته رفته ممکن است این تصویر و توهم را ایجاد میکند که هیچگونه نقصی نه مشروع است نه پذیرفته.
گذشته از انواع و اقسام سرخوردگی، افسردگی و ناامیدی که تربیتهای برپایه کمالگرایی ایجاد میکند، یک مورد بیش از موارد دیگر به بحث فعلی ما درباب از-هم-گریزی مربوط می شود. افراد کمالگرا معمولا تصویری تخیلی از کمال، در پس زمینه ذهن خود دارند بگونهای که مانع از عملگرایی و وفاق آنها میشود. در این تصویر همه چیز در حد کمال است، دانش، اخلاق، جوانمردی، قدرت، نزاکت و … هماهنگی این مجموعه درقالب تصویری واحد از شخصیت یا از «خود» آرمانی متبلور می شود. به همین سبب ناخودآگاه پذیرش هر نقصی را معادل سقوط شخصیت مطلوبشان میگیرند. بدین سبب متوجه کردن این افراد نسبت به اینکه یک خطا تنها یک خطا در یک امر خاص است نه بیشتر کاری دشوار خواهد بود. چرا که پذیرفتن خطا برای آنها به همان امر ویژه محدود نشد به منزله ی زیر سوال رفتن کل شخصیت و آرمانهای آنها قلمداد می شود. اینجاست که فرد ممکن است متوسل به انواع مکانیزمهای دفاعی مانند دلیلتراشی، خشم، تمسخرو …برای نجات دادن تصویر کاملش از ورطه ی سقوط دست یازد.
افراد کمال گرا بسختی رفتن از وضعیت ۵۰٪ نقض به ۳۰٪ نقض را پیشرفت دانسته و از احراز آن دلشاد می شوند چرا که همواره خود را با نمونههای عالی و آرمانی مقایسه می کنند. و به همین نسبت کمترعملگرا هستند. فرد کمال گرا در مواجهه با مثلا یک رفتار غیر اخلاقی از سوی یک متخصص برجسته هوا فضا، بسادگی میتواند دانش و تخصص آن فرد را زیر سوال ببرد و در نهایت او را فردی نالایق ارزیابی کند. چرا که در تصویر کامل او همه چیز به هم به شکلی کامل مربوط است.
مابه دنبال شخصیتهای ابر قهرمان هستیم. به همین منوال است که برای حکومتهایی که از این گونه افراد تشکیل میشوند، و در نهایت می خواهند چنین تصویری از خود نشان دهند، پذیرفتن خطایی که نظامشان در گذشته مرتکب شده نشانگر بلوغ و پختگی هیئت حاکمه نبوده بلکه معادل ضعف، نزول و افول نمونه ی کاملی ست که آنان در ذهنشان آن را نمایندگی می کنند. از این روست که افراد و حکومتهای کمالگرا کمتر خطاپذیرند، کمتر تمایل به تشریک مساعی هستند، کمتر عملگرا (در برابر آرمانی) هستند، و بیشتر مایلند همه چیز را یک تنه و بی استعانت حل کنند.
از این روست که در گفتگوهای ما اشاره به ایرادها و خطاها نه به عنوان هشداری در راه رسیدن به حقیقتی که همه به دنبال آنند، بلکه به عنوان توهین به شخصیت و حیثیت خاطی تلقی میشود، و معمولا با واکنشهای تندی همراه است که مانع از ادامه گفتگو میشود.
ازسوی دیگر، اگر چنانچه گفتگوی ما با شخصی باشد که از پیش برتری، اقتدار و تسلط او را بر موضوعی پذیرفته باشیم (به بیان دیگر اگر چنانچه در یک گفتگوی پدرسالانه واقع شویم)، مادام که نقش پدر و فرزندی در مکالمه برای طرفین پذیرفته شده باشد، جریان سیالی از رد و بدل اطلاعات بدون مشکل جاری خواهد بود. اگر قالب رایج پذیرفته شده ی گفتگو قالب پدرسالارانه باشد (که در میان ما ایرانیان چنین است) در گفتگوهایی که از ابتدا معلوم نیست چه کسی قرار است نقش «پدر» را داشته باشد، دعوای اول، پیش از پرداختن به اصل موضوع مورد بحث، معمولا برسر تثبیت موقعیت «پدر بودن» است. طبیعی ست که فردی که به ناچار موقعیت فرزند را پذیرفته درنهادش دچار احساس تحقیری ست که ابتدا باید با آن مقالبه کند، به همین سبب جهت مخالفتها در این نوع مکالمات بیش از آنکه متوجه مطلب گفته شده باشد متوجه موقعیت گوینده (موقعیت «پدر») بوده و قصد اولیه اثبات عدم صلاحیت اوست (مکانیزمی دفاعی در برابر احساس تحقیر). بسیارند گفتگوهایی که با عباراتی نظیر «تو که باشی که به من … » قطع شده یا بکلی از موضوع منحرف شده است، چرا که جنگ برسر موقعیت است نه مطلب. باز هم به دلایل تربیتی والدین کمالگرا، که نمی خواهند فرزندشان مرتکب هیچ اشتباهی شده و خودشان به بلوغ ذهنی برسند، ترجیح میدهند در مکالمه با فرزندانشان نه از موقعیتی برابر با آنان بلکه از موقعیتی پدر سالارنه گفتگو کنند و «خوب» بودن آنها را معادل شنونده بودنشان می گیرند. بدیهی ست که چنین فرزندی زمانی که نوبت به اظهار نظرش می رسد طبیعتا انتظار دارد از همان الگوی «گفت-بی-گو» که تجربه ی آن را دارد استفاده کند (چرا که الگوی دیگری نه در اختیار او بوده و نه برای آن آموزش دیده است) و چنین است که این الگو درمیان ما رایج و همه گیر است. اما، افراد بالغ از درگیر شدن در چنین گفتگوهایی به دلایل بدیهی پرهیز می کنند و تمایلی ندارند به آنها وارد شوند. شاید فقدان الگوهای دیگر گفتگو بر مبنای رابطه ی بالغ-بالغ و رواج الگوهای پدرسالارانه از مهمترین عوامل تنافر ایرانیان و کمبود تجمّعات و تبادلات سازنده باشد.
پایان بند
همانطور که شرح آن رفت، عوامل فوق میتوانند هریک به تنهایی یا در مجموع در عدم کارایی و همبستگی ایرانیان حتا برای رسیدن به ادعاهای صنفی دخیل و موثر باشد. این درحالی است که با کمی مطالعه و آموزش می توان با عوارض سوء ناشی از آنها مقابله کرد. در پایان، درباب مبحث بحران هویت، بد نیست به نکتهای اشاره کنیم و آن اینکه، همانگونه که بسیاری از اندیشمندان پیش از این اشاره کرده اند، ملیگرایی ایرانی یک ملیگرایی فراملیتی ست بگونهای سازههای اساسی آن ریشه در آداب، سنن، زبان، یا دیگر خصائل قومی ندارد. نگارنده اینگونه می پندار که میثاق اولیه ی (در سطح اجرایی) ایرانیان بر اساس التزام و مراعات اصول سه گانه ی عدل-مهر-خرد برپاگشته که تا به امروز به قوت خود باقی ست و حتا توان پذیرفتن ملل جدید را بر همین پایه نیز دارد.
التزام به عدل و عدالتخواهی از جمله عناصریست که هم از دوران باستان به روشنی از جمله صفاتی ست که حاکم می بایست (دست کم در ظاهر)به آن مقید باشد، و از عناصر ریشهدار در فرهنگ ماست. در دوران اسلامی نیز همین مفهوم در قالب عباراتی چون «عدل علی» ، «میزان»، «قسط» و امثالهم به حیات خود ادامه داده است واز اهمیت این عنصردر این دوران خبر میدهد. و در دوران معاصر نیز جمعیتهای عدالت خواه و گروههایی که شعار آنها عدالت اجتماعی بوده، موفق به جذب تعداد پرشماری از مردم شدهاند. بنابراین عدل میتواند یکی از مشخصههای فرهنگی و ملی ایرانی قلمداد شود.
همچنین است در باب مهر، که احترام به غیر و دگرپذیری، (inclusivity) میتواند از نمودهای عینی ان باشد. پذیرای دیگران بودن از دیرباز جزئی از عناصر فرهنگی ما به شمار میرود که بی شک نقش مهمی در برپایی اقوام ایرانی داشته است. اهمیت این عنصر تا اندازهای ست که تأکید بر آن در آیین زردشتی شاید آن مبدل به تنها دین دگرپذیر درجهان کرده باشد. دردوران اسلامی نیز این عنصر اهمیت فراوانی دارد، آنگونه که امروز راهپیمایی اربعین تنها همایش مذهبی جهان است که در آن ورود پیروان ادیان و مذاهب دیگر آزاد است، در دوران معاصر نیز دگرپذیری از مشخصههای نظامهای دمکرات به حساب میآید. دگرپذیری نیز به همان ترتیب میتواند از مشخصههای دیگر ایرانی بودن به حساب آید. و به راستی همین صفت بوده که در طول اعصار همبستگی اقوام ایرانی را میسر کرده است.
التزام به خرد و خرد ورزی از مشخصههای دیگر فرهنگ ایرانی ست که از دوران مزدیسنا (خردستایی) تا مصدریت عقل و اجماع در فقه شیعه تا خردگرایی مکاتب دوران مدرن همواره نقشی محوری در بسیاری افکار و اندیشههای ایرانی داشته و کماکان در فرهنگ عمومی نقش بازی می کند. دانش اندوزی و فراگیری نظام جهان بی شک از آموزههایی است که همواره مد نظر عامه بوده، در نصایح و اشعار بزرگان به روشنی به آن اشاره شده و در احادیث بسیاری به آن توصیه شده است، بسیار پیش از آنکه دستاوردهای علوم تجربی در دوران معاصر دیدگان را خیره کند. این مشخصه نیز از عناصر بارز فرهنگی ما بوده و هست، بگونهای که شاید دلیل اصلی دلبستگی و عنایت بسیاری از ما به تمدن غرب، بیش از دمکراسی ، آزادی و امثال آن، پیشرفتها و دستاوردهای آنان در بهره مندی از خرد باشد؛ شاید مهمترین دلیل مهاجرت برای بسیاری از مهاجران ایرانی بیش از بهرمندی از آزادیهای اجتماعی بهره مندی خود و فرزندانشان از دانشگاهها و مراکز تحصیلی باشد. به هر روی عطش دانستن و خردگرایی و احترام ذاتی به اندیشمندان آنچنان در میان ایرانیان قوی ست که بخوبی میتوان آن را از مشخصههای فرهنگی ایرانیان دانست.
دورنمای رسیدن به وفاق و همبستگی ملی، اما، امیدوار کننده است. بسیار خرسندم که در میان نسل جدید مهاجران (رده ی سنی ۲۵-۳۵ سال)، یعنی متولدین پس از انقلاب که هیچ تصویر واضحی از دسته بندیها و تشکلهای پیش (و در حین) انقلاب ندارند، توانسته اند نهادهایی را سازمان دهند یا در آن را مدریت کنند که در عمل توانسته است طیف گستردهای از ایرانیان را حول درخواستهای کاملا صنفی، مستقل از اعتقادات و تمایلات دینی و سیاسی، گرد هم آورند. کنگره ایرانیان کانادا، ازجمله نهادهایی ست که در این امر بسیار موفق بوده است. این نهاد، برای مثال، تنها در یک اقدام برای تحقق یک درخواست صنفی از دولت کانادا برای ایجاد تسهیلات کنسولی برای ایرانیان، موفق به جمع آوری پانزده هزار امضاء و مطرح شدن اعتراضش در صحن مجلس سنا شده است. امید که روزی شاهد پیدایش تعداد بیشتری از این گونه نهادها نه تنها در زمینههای صنفی که در دیگر زمینههای سازنده نیز باشیم.
درباره نویسنده:
پرژاد طرفهنژاد فارغالتحصیل مقطع دکتری فلسفه از دانشگاه مونترال است. او به طور عمده در حوزهی فلسفهی تحلیلی پژوهش کرده. دکتر طرفهنژاد کتابِ «باورها»، اثر فیلسوف امریکایی، ویلارد ون اورمن کواین را برای اولین بار به فارسی ترجمه کرد. علاوه بر این، از او مقالاتِ ترجمه و تالیف متعددی منتشر شده است.
پرژاد طرفهنژاد همچنین در زمینهی تاریخ تحول اندیشه در ایران مطالعاتی جانبی دارد.