عباس محرابیان و شهرزاد طباطبایی|
همهٔ ما بارها دربارهٔ ضرورت مطالعهٔ فلسفه شنیدهایم اگرچه برخی مفاهیم فلسفی برای بسیاری از ما ثقیل، غیرقابلفهم و گاهی خستهکننده هستند. اگر در پی کتابی برای آشنایی مقدماتی و کاربردی با فلسفه هستید، کتاب «اندیشمندان بزرگ» انتخاب مناسبی است.
اندیشمندان بزرگ، مجموعهای گردآوری شده از زندگی، باورها و افکار شصت اندیشمند برجسته در زمینههای فلسفه، سیاست، جامعهشناسی، روانکاوی، هنر و ادبیات است که آموزههایشان در زندگی امروزی و عصر جدید بسیار کاربردی است.
آنچه کتاب اندیشمندان بزرگ را دلنشین و جذاب میسازد متن ساده و روان آن است که آن را برای مخاطبان از هر قشری قابل فهم کرده است. البته وقتی یک مکتب فکری به چند صفحه ساده و خلاصه میشود، خواهناخواه نمیتواند منظور اندیشمند را کاملا بیان کند، ولی خوانندهٔ کنجکاو میتواند از «اندیشمندان بزرگ» به عنوان نقطهٔ شروعی استفاده کند و برای بیشتر دانستن دربارهٔ آن مکتب به مراجع دیگر مراجعه کند.
«اندیشمندان بزرگ» در سال ۲۰۱۶ با عنوان انگلیسی Great Thinkers منتشر شده. این اثر نویسندهای مجازی دارد به نام «مدرسهٔ زندگی» (The school of life). مدرسهٔ زندگی که در حقیقت از مجموعهای از نویسندگان، هنرمندان و فیلسوفان تشکیل شده، هدف خود را ساختن یک زندگی آرامتر، حکیمانهتر و هدفمندتر برای انسانها میداند. باور این مجموعه این است که فلسفه باید ساده و قابل فهم باشد و به درد زندگی روزمره بخورد.
این مدرسه علاوه بر کتابهایی که منتشر میکند، کانال یوتوبی نیز دارد که در آن میتوان ویدیوهای بسیار جالبی در زمینههای مختلفی چون روابط عاطفی و اجتماعی، کار، خودشناسی، آرامش درونی و تفریح به زبان ساده یافت. ایمان فانی نیز برخی از ویدئوهای این مدرسه را به فارسی ترجمه کرده است که در وبگاه «مدرسهٔ زندگی فارسی» یا در کانال تلگرام persianschooloflife میتوانید، ببینید.
در ادامه، ترجمهٔ فصلی از «اندیشمندان بزرگ» که مربوط به هگل، فیلسوف آلمانی است را با هم میخوانیم. شایان ذکر است که تمام فصلهای کتاب در وبگاه مدرسهٔ زندگی نیز موجودند. فصل هگل را از نشانی اینترنتی https://www.theschooloflife.com/thebookoflife/the-great-philosophers-hegel میتوانید، ببینید.
پنج درس از هگل، پارهای از اندیشمندان بزرگ
جورج (یا گئورگ) ویلهم فردریش هِگِل در سال ۱۷۷۰ در اشتوتگارت آلمان به دنیا آمد. در زندگی روزمره دغدغههایی شبیه به فردی از طبقه متوسط امروزی داشت: دنبال شغل بهتر و درآمد بیشتر بود؛ از سردبیری روزنامه شروع کرد و مدتی هم مدیر مدرسه بود تا این که استاد دانشگاه شد؛ در میانسالی عاشق اپرا بود و به شامپاین علاقهٔ خاصی داشت.
در فلسفه مردی ماجراجو بود ولی در زندگی روزمره انسانی محترم و سنتی بود و به آن افتخار میکرد. در دانشگاه پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد تا در ۶۰ سالگی به ریاست دانشگاه برلین رسید و یک سال پس از آن درگذشت.
نوشتههای هگل پیچیده و عموما مبهم هستند و از این رو تأثیر بسیار بدی بر فلسفه گذاشت. هگل حتی مسائل ساده را طوری مینوشت که خواننده را گیج میکرد. پیچیدهنویسیاش شاید تحت تأثیر این دیدگاه بود که «آن نوشتهای عمیق است که خواننده نتواند آن را کامل بفهمد.»
ولی این رویکرد، که هگل آن را تقویت کرد، موجب شد فلسفه به تدریج از زندگی روزمره جدا شود و در نتیجه باعث ضعیف شدن فلسفه و کمرنگ شدن اثرش شد. به علاوه، ضعف هگل در تبیین فلسفهاش به زبان ساده باعث شده ایدههای جالبش کمتر شناخته شوند. در ادامه پنج تا از آموزههای هگل را به زبان ساده شرح میدهیم.
۱. تاریخ بخوانیم تا انسان را بهتر بشناسیم
هگل از اندک فلاسفهای بود که به خواندن تاریخ اهمیت فراوانی میداد. در زمان او، اروپاییان به گذشته به عنوان دورانی بدوی نگاه میکردند و به پیشرفتی که آنها را به عصر جدید رسانده است، سخت مغرور بودند. اما هگل بر این باور بود که در هر دورهای از تاریخ بشر گنجهایی از حکمت نهفته است. هر دورهای آشکارکنندهٔ نظرات و بینشهای مفیدی بوده که در دورههای بعدی فراموش شدهاند یا به دست حاکمیت سرکوب شدهاند.
حتی اگر الآن در دورانی به ظاهر پیشرفته زندگی میکنیم، باید بازگردیم و آن دورانها را به دقت مطالعه کنیم چرا که برایمان آموزنده است؛ برای مثال برای درک کامل مفهوم جامعه، باید تاریخ یونان باستان (زمانی که مفهوم جامعه متولد شد) را بخوانیم؛ و با آنکه دوران رنسانس پر از عقاید نژادپرستانه و زنستیزانه بود و ازین جهت بدوی محسوب میشود، اما هیچ دورانی به اندازهٔ این دوران ارتباط بین هنر و پول را روشن نمیکند.
هگل اعتقاد داشت پیشرفت هیچگاه همهجانبه نیست. شاید عصر حاضر از جهاتی از گذشته بهتر باشد، ولی لزوماً از برخی جهات بدتر از آن است. در واقع در هر دورهای از تاریخ ایدههای حکیمانهای مطرح و اجرا شدهاند، و وظیفهٔ یک مورخ این است که گذشته را کاوش کند تا بتواند حکمتهایی که امروزه بیش از همه برای پر کردن خلأهای امروزی به آنها نیاز داریم را کشف و عرضه کند.
بنابراین در نوستالژیهای ما حقایقی نهفته است. اگر کسی بگوید چقدر زندگی در دههٔ ۵۰ خوب بوده و یا دلش برای وحدت ملت فرانسه موقع انقلاب کبیر تنگ شده است، احتمالاً من و شما به او بگوییم که زمان را نمیتوان به عقب برگرداند، و به هر حال آن موقع رفاه عمومی به هیچ وجه در حد و اندازههای امروز نبوده است.
ولی فردریش هگل صددرصد با من و شما موافق نیست. او در کتاب خود به نام «پدیدارشناسی جان» که سال ۱۸۰۷ منتشر ساخت مینویسد که در هر دورهای بینشهای عمیق و درستی وجود داشته است که متأسفانه در بین انبوهی از کژفهمیها گرفتار بودهاند. بنابراین، البته که بازگشت به گذشته در مجموع وحشتناک است، ولی باید خوبیهای گذشته را دستچین کرد و آنها را در زندگی امروز جاری کرد. در حقیقت هگل بر این باور بود که با خواندن تاریخ، میتوان جنبههای خوب هر دورانی را از بدیهایش غربال کرد و بهترین آینده را با ترکیب تمام این خوبیها ساخت.
به گفتهٔ هگل، «تاریخ بشر عبارت است از ثبت تلاشهای ذهن برای فهم خود». در روزگاران مختلف، جنبههای مختلفی از ذهن برجستهتر میشوند، مثلا در دوران انقلاب صنعتی آن بخشی از ذهن که معطوف به قدرت و تسلط بر طبیعت است برجسته شده بود. همین موضوع در مقیاسی کوچکتر در زندگی هر انسانی هم صادق است. مثلاً در اوایل کودکی، شگفتی از جهان پیرامون غالب است. وقتی کودک بزرگتر میشود، پیروی از بزرگترها برجسته میشود.
بلوغ، دورهٔ طغیان و شک کردن به همه چیز است. پس از آن، در دورههایی عشقورزی افراطی به همنوع، یا انزوای شدید برای بازیافتن خود، یا تلاش برای ساختن یک خانواده، یا ترس از مرگ بر انسان چیره میشوند. در طی این دورانها به تدریج خودمان را میشناسیم و در نتیجه گذراندن این مراحل برای خودشناسی کامل، ضروری است. در واقع بلوغ فکری کامل، حاصل کنار هم گذاشتن درسهایی است که در تمام این سالها آموختهایم.
۲. از مکاتب فکری مخالف خود یاد بگیریم
هگل عمیقا باور داشت که میتوان از مخالفان فکری خود و از مکاتبی که آنها را قبول نداریم بسیار آموخت. چرا که احتمالاً حقایقی به صورت پراکنده در هر مکتبی و هر عقیدهای، حتی آنهایی که ما قبول نداریم، وجود دارند و همیشه باید از خودمان بپرسیم چه لقمهای از حکمت در فلان نگاهِ به ظاهر سطحی وجود دارد؟
مثلاً ملیگرایی را در نظر بگیرید، که (حتی در دوران هگل) چه فجایعی به بار آورده است. یک متفکر شاید بدین خاطر اساساً آن را مطالعه نکند. ولی پیشنهاد هگل این است که سعی کنیم بفهمیم چه ایدهٔ مهم یا نیاز اساسی بشری در دل تاریخ خونین ملیگرایی پنهان است، نیازی که باید آن را به رسمیت شناخت و ارضایش کرد.
او این ایده را مطرح کرد که آدمی نیاز دارد به جایی که از آن آمده افتخار کند و با وصل کردن خودش به چیزی فراتر از خودش و دستاوردهایش، به خود هویت بدهد. این یک نیاز اجتنابناپذیر درونیست که میتواند نتایج خوبی به بار آورد، اگرچه که بسیاری از جنبشهای سیاسی آن را به بیراهه بردهاند و از آن به سود خود بهره بردهاند.
بنابراین هگل معتقد است از افرادی که آنان را حقیر میشمارید میتوانید ایدههای بسیار مهمی بیاموزید.
۳. پیشرفت یکنواخت نیست
هگل معتقد بود که خرد جمعی بشر در کل در حال پیشرفت است، اما این پیشرفت پیوسته و مداوم نیست. در حقیقت بشر به دنبال جبران اشتباه پیشین، مدام بین افراط و تفریط نوسان میکند تا بالاخره نقطهٔ تعادلی تقریبی را پیدا میکند. از نظر هگل در پاسخ به یک مسئلهٔ اجتماعی جدی، معمولاً سه حرکت لازم است تا نقطهٔ تعادلی پیدا شود، و او مجموعهٔ این سه حرکت را دیالکتیک نامید.
مثلاً در دورهٔ زندگی خود او، حکومت فرانسه بسیار تغییر کرد و در نهایت بهتر شد، ولی این پیشرفت یکشبه اتفاق نیفتاد. نظام سلطنتی پوسیدهٔ قرن هجدهمی را انقلاب کبیر فروریخت، انقلابی که خواستهٔ اصلی رهبرانش برقراری دموکراسی و احقاق حقوق اکثریت مردم بود. ولی پس از انقلاب به جای حکومتی دموکراتیک، بینظمی، خشونت افراطی و بیقانونی حاکم شد.
در این گیرودار ناپلئون با وعدهٔ برقراری مجدد نظم و شکوفایی اقتصادی-نظامی به قدرت رسید، ولی با پیمانشکنی و زیر پا گذاردن آزادی، به دیکتاتوری نظامی بدل شد و کل اروپا را زیر سلطهٔ خود درآورد. درنهایت ناپلئون هم از قدرت کنار رفت و یک قانون اساسی معتدل و نوین ظهور کرد که تعادل مناسبی بین آزادیهای فردی و قدرت حکومت مرکزی تعریف میکرد.
نکته این است که حل و فصل این مسئله بیش از چهل سال طول کشید و با خونریزیهای فراوان همراه بود، سالهایی که جامعهٔ فرانسه مدام بین یک حکومت دیکتاتوری و بینظمی مطلق در نوسان بود. حرف هگل این است که پیشرفت بشر همواره آهسته و تدریجی است. ما معمولاً برای تصحیح اشتباهات پیشین دست به اشتباهات تازهای میزنیم و اینگونه بین دو انتهای طیف افراط و تفریط در نوسانیم، تا این که بالاخره یاد میگیریم نقطهٔ تعادل کجاست.
او اضافه میکند این روند نه تنها دربارهٔ یک جامعه، بلکه در مورد یادگیری تکتک افراد هم صادق است. مثلاً یک انسان در زندگی شخصی همواره بین محافظهکار بودن و جسور بودن در نوسان است تا بالاخره نقطهٔ تعادلی پیدا میکند، اتفاقی که شاید خیلی دیر در زندگی بیفتد. از دیدگاه هگل این وضعیتی طبیعی است و انسان نباید خود را به خاطرش سرزنش کند.
اگرچه به نظر میرسد این نوسانها و از آن ور بام افتادنها باعث اتلاف وقت میشوند، ولی هگل معتقد است آنها ذاتی و اجتنابناپذیر هستند، و وقتی ما برای زندگی خود برنامهریزی میکنیم، تاریخ میخوانیم یا به اخبار شبانگاهی گوش میکنیم، باید همیشه این موضوع را مدنظر داشته باشیم.
۴. هنر کارکرد مهمی دارد
هگل ایدهٔ «هنر به خاطر خود هنر» را قبول نداشت. او در چشمگیرترین اثرش، درسگفتارهایی پیرامون فلسفهٔ زیباییشناسی، اعلام میکند که نقاشی، موسیقی، معماری و ادبیات کارکرد مهمی در زندگی بشری دارند. آنها موجب میشوند حقایق مهم در ذهن ما ماندگار بشوند. به نظر هگل، هنر عبارت است از ارائهٔ تأثیرگذار ایدهها.
مثلاً همه میدانیم که درگیریهای سوریه مهماند و در اخبار میشنویم که فلان تعداد آدم کشته یا آواره شدهاند؛ ولی تأثیری که دیدن نقاشی زیر بر وجودمان میگذارد از همهٔ این دانستهها بیشتر است، و این همان کارکرد هنر است، که باعث تأثیرگذاری و ماندگاری برخی مسائل در ذهن میشود.
بنابراین از نظر هگل، هنر خوب لزوماً آن نیست که ایدهٔ فوقالعاده جدید یا خاصی خلق کند، بلکه آن است که ایدهها و حقایق مهم را (که اغلب آنها را از قبل میدانیم) طوری ارائه کند که بر ما اثر بگذارد و ملکهٔ ذهنمان بشود.
۵. ما نیازمند تأسیس نهادهای جدید هستیم
هگل به قدرت نهادها و مؤسسات و تأثیرات مثبتشان در جامعه اعتقاد جدی داشت. یک فرد به تنهایی ممکن است ایدههای مهم و عمیقی داشته باشد که تا حدی تأثیرگذار اما گذرا خواهند بود، ولی همین ایدهها وقتی در قالب یک نهاد ساختارمند عرضه شوند تأثیرشان صدچندان میشود. مثلاً آموزههای عیسی (ع) دربارهٔ محبت به همنوع البته که بسیار زیبا و عمیق بود ولی تا وقتی کلیسای کاتولیک پانگرفت، جهانشمول نشد.
باور هگل، که آن را بارها به روشهای مختلف بیان میکند، این است که برای اثرگذاری یک ایده در جهان، درستی آن ایده به تنهایی کافی نیست، بلکه نیازمند یک نهاد با ساختمانها، کارمندها و تشکیلات اداری است. به علاوه، جا افتادن یک ایدهٔ عمیق در دنیا نیاز به زمانی بیشتر از طول عمر یک انسان دارد، در نتیجه نیازمند وجود نهادی است که عمرش طولانیتر از عمر یک انسان است.
از دید هگل، کارکرد یک مؤسسه یا نهاد اجتماعی این است که ایدههای اثرگذار را به زبانی که جامعه میفهمد به آن عرضه کند. ایدههایی اثرگذارند که پاسخگوی نیازی از جامعه باشند، پس هنگامی که جامعه نیازهای تازهای پیدا میکند باید نهادهای تازهای برای پاسخگویی به آنها ساخته شوند، مثل نهادهای حمایت از محیط زیست که در پی آگاهی بشر از اوضاع نابسامان طبیعت ایجاد شدند. در قرن بیستویکم ما به نهادهای تازهای نیاز داریم که به اموری مثل روابط عاطفی، انتخاب شغل، کنترل احساسات و پرورش کودکان بپردازند.
جمعبندی
میتوان گفت فلسفهٔ هگل حول و حوش یک تناقض ذاتی بشر است: انسان در جستوجوی پیشرفت و بهتر شدن در سطح فردی و اجتماعی است، ولی این پیشرفت خواهناخواه با سختیها، درگیریها و عقبگردهای گاهوبیگاه همراه است. به نظر او رشد از رویارویی ایدههای مخالف حاصل میشود و به همین خاطر با دردورنج همراه است و آهسته پیش میرود.
ولی دانستن این نکته دستکم موجب آرامش خاطر ما میشود، چرا که وجود موانع در مسیر رشد را طبیعی میدانیم و خودمان را کمتر به خاطرشان سرزنش میکنیم. هگل به ما کمک میکند نقاط ضعف و قوت خود را بهتر بشناسیم، دید دقیقتری نسبت به مشکلات خود و جامعهٔ خود پیدا کنیم و بفهمیم کجای تاریخ ایستادهایم.