داستانهای فولکلوریک
حبیب عثمان
بخش اول از دو قسمت
«هندوکش» عمامه سفیدی بر سر بسته پر شکوه و خاموش به زیر نگاه میکرد. رشتههای سیماب گون برفهای مذاب شده از گریبان یخچالهای ابدی سر کشیده چون گلو بندی هزاران در هزار بر پهلو و سینه عریض صخرههایی سیاه میدرخشید. کوه پایهها بی خیال به گرما و سرمای روزگار مانند مردانی که صورت شان با ناخن حوداث بسیار چین و خراش برداشته باشد متفکر و زبان بسته زانو زده بودند.
در کوهستان همه چیز در حال روئیدن و مردن بود و در طول چندین بهار بارانی و پائیز طوفانی عقابی نیز پا به شباب گذاشته بود که کسی پدر و مادرش را نمی شناخت و کوه نشینان گمان میبردند که او مولود هندوکوه سپید مو و کهن سال است.
عقاب تنها زنده گی میکرد. خواهر و برادری نداشت که با او در شکار و یغما شریک شوند. با آن که در قصری به جلال (هندوکش) بسر میبرد و از پرندهها باج میگرفت همیشه نارام و دل خسته بود و غم یک آشنای دل پسند در سینه اش موج میزد. از غوغای رودخانههای کوهستانی که از میان سنگلاخهای سیاه بر میخاست، از غریو وحشتناک پلنگان تیر خورده و عاصی که دنبال دشمن چابک پای شان میدویدند و از صفیر مستانه بادها که در گوشهایش میخلید، آیت زیبایی و جمال ماده عقابی را میخواند که در خیالش جان گرفته بود و همیشه مشغولش میداشت. در روزهای کفن پوش زمستان که آفتاب دربند پردههای ضخیم ابر میبود و دانههای برف هم قد و هم مانند شگافهای زمین را پر میساخت و به روی نا هموار دامنههای وسیع گرد نازکی فرو میریخت و عقاب بی اختیار از مسند بلندش اوج میگرفت. از چتر شیری رنگ آسمان فراتر میرفت و در فضای پر از شادی و نور بالهای سطبر و توانایش را تکان میداد و در محیطی وارسته از مشرق و مغرب در پندارش غرق میشد و در سودای یک عشق موهوم وجودش را از یاد میبرد.
روزی هوا آرام بود و ابرهای تنبل و خواب آلود بر روی سنگها نشسته بودند، عقاب میل پرواز نداشت و مانند مجسمه یی بی جان بر سر سنگی ایستاده بود. صیادان ملتهب از هوس شکار بر کمین گاه ها برآمده نفسهای شان را به قصد صید جانوران دو پا و چهار پا حبس کرده بودند و صدای انفجار گلولهها در وقفههای درازی به گوش میرسید.
برخی جانوری را به خاک میانداخت و بعضی که تیرش به خطا میرفت لبهایش را از خشم و حسرت میجوید و بر طالع خود نفرین میفرستاد.
در جمع صیادان اربابی نیز کمین کرده بود که عاشق خون و نابودی بود و از آوان جوانی جان مرغان را گرفته بود.
او با خود عهد بسته بود که تا عقابی را به خاک نیاندازد از تلاش و شکار دست نگیرد. آن روز که دیگران دنبال آهو، کبک و کبوتر میگشتند، او از راههای پر پیچ و خم کوه، به سوی قلهها میرفت و چشمان کوچک و شیادش را به نقطههای مختلفی دقیق مینمود. قریب چاشت که هوا روشن شده بود و از پارگیهای ابر، آسمان کبود و شیشه مانند معلوم میشد، صیاد مانند سوسماری بی آنکه صدایی از پاهای گربه مانندش بر خیزد با اطمینان زیاد ماشه را فشار داد. گلوله به آوازی مهیبی صدا کشید و هنگام اصابت به عقاب به صدها ساچمه کوچک و خلنده تقسیم شد، عقاب چنان پنداشت که گویی ستیغهای بهم پیوسته و زنجیری با سرعتی سریع تر از ثانیه گرد سرش میچرخند و روشنی لحظه به لحظه از نگاهش فرار میکند، ساچمهها چمانش را کور کرده بود و از بغلش خون گلناری میچکید. او کاملآ بیهوش شده بود. رمقی برای حرکت نداشت و چون نعش نیمه جانی در دریایی سکوت و سیاهی غرق شده بود. وقتی به حال آمد و خواست چشمانش را باز کند ملتفت شد که دیگر جهان به رنگ شبهای ظلمانی در آمده نه ستاره یی در آسمان میدرخشید و نه ماهی بر طارم سپهر جلوه میکند.
از آن به بعد مدتی یک پای عقاب با رسن سفت و کلفتی بسته بود و به غیر از کت کت ماکیانها و عوعو سگها و شیهه اسپان چیزی نمی شنید، ارباب که به آرزویش رسیده بود در حضور جمعی از پسران و دخترانش گرد او میخندید و از حماقت و دروغ گزافهای بزرگی میگفت:
عقاب که هرگز حوصله شنیدن صداهای نا خوش آیند و گریه را نداشت هر چه کوشید که طناب را پاره کرده و از آن حلقه مزاحم و پر غوغا خود را نجات بخشد موفق نشد، بناچار در حالتی نیمه اغما بر روی زمین دراز کشید و گردن بلندش را که هیچ گاه بویی از کرنش نبرده بود در پای جمعی انسانی خود سر و خود پرست گذاشت و از رنج بندگی و ناچاری به زاری در آمد./ ادامه دارد