چه چیز خارق العاده و منحصر به فردی در انسان وجود دارد که میتوان ادعا کرد که میشود فلسفه، سیاست و اخلاق را بر روی او بنیاد گذاشت؟
پیک دولا میراندول یک فلورانسی است که در نزدیکی مودنا در سال ۱۴۶۳ متولد شد و در سال ۱۴۹۳ در سن جوانی فوت کرد. او وارث خانوادهای بسیار ثروتمند و اشرافی ایتالیا بود (در پایان زندگی، تمامی ثروت خود را به دیگران بخشید، و دیگر دلبسته به ثروت و دارایی این جهانی نبود). او خیلی زود به بلوغ فکری رسید. در ده سالگی، به لاتین و همچنین به یونانی مسلط بود. او عبری و عربی را از اِلی دل مدیگو، یک یهودی طرفدار فلسفه ابن رشد آموخت که به او علاوه بر اینها زبان آرامی نیز یاد میداد. پیک دولا میراندول بسیار به این زبانها علاقه داشت چون قصد داشت متون قدیمی را در زبان های اصلی مطالعه کند.
خیلی زود پیک دولا میراندول تصمیم میگیرد زندگی خود را وقف فلسفه و مسافرت کند: او در اروپای دوران رنسانس سفر میکند تا بتواند تمامی تفکرات آن زمان را درک کند. در سال ۱۴۸۵، او به دانشگاه پاریس میرود و در سوربن طرحی دیوانه وار را که تمامی دوران زندگی او را تحت تاثیر قرار داد، دنبال میکند و آن نوشتن نهصد تِز فلسفی است (در باب اخلاق، معنویت، فلسفه و الهیات …): او قصد دارد به این ترتیب مباحثهای گسترده با دیگر متالهین بزرگ و فیلسوفان و دانشمندان آن زمان داشته باشد.
نهصد تز پیک دولا میراندول
برای ارائه نهصد تزی که کمی بعدتر مینگارد، پیک دولا میراندول گفتاری در سی صفحه با عنوان «در باب شرافت انسان» به رشته تحریر درمیآورد، که این گفتار بسیار مشهور میشود ( برعکس خود تزها که تقریبا هیچ کس سعی نکرد آنها را بخواند). او این متن و تزهای خود را در سال ۱۴۸۶ در شهر رم منتشر کرد. اما در سال ۱۴۸۷، پاپ اینوسنت هشتم به شدت این مباحثه را ممنوع اعلام میکند، و پیک دولا میراندول را تهدید به طرد از جامعه میکند. پیک دولا میراندول به فرانسه میگریزد و فیلیپ دوم ساووا او را در آنجا به درخواست سفیر پاپ بازداشت میکند. در وینسن زندانی میشود و به لطف وساطت لوران دو مدیسی، که به این متفکر جوان بسیار نزدیک بود و محو دلربایی او شده بود، آزاد میشود. دلربایی پیک باعث شد که او ماجراهای عشقی و دوئلهای بسیاری را تجربه کند. او در بازگشت به فلورانس، او با کشیش ساوونارول، دشمن دیرینه خود که یک ضداومانیست دو آتشه بود، ملاقات میکند. مواضع آنها در اصل کاملا در مغایرت با یکدیگر قرار دارند، اما پیک که قصد داشت در نیکی و تقدس زندگی کند، با رقیب خود آشتی میکند.
او سپس کتابی فوقالعاده علیه طالعبینی با ستارگان مینگارد و تصمیم میگیرد تا کشیش شود. او تمام شعرهایی را که در ایام نوجوانی نوشته بود میسوزاند، و تمامی ثروت خود را بین فقرا تقسیم میکند. اما قبل از اینکه به آرزوی خود برسد، در سال ۱۴۹۴ احتمالا مسموم شده و میمیرد. اگر با گفتار «درباره شرافت انسان» بخواهیم در مورد او قضاوت کنیم، باید گفت که مرگ او ضربه بزرگی به تفکر مدرن بود. متاسفانه، پاسکال و ولتر سعی کردند از او چهرهای منفی ارائه کنند، اما در واقع این بیمعنی بود، و سعی کردند اینگونه خود را «عقل کل» معرفی کنند. پاسکال میگفت: جوانکی که در مورد همه چیز مینویسد، و ولتر با تمسخر میگفت: «و همچنین چیزهای دیگر». بعدها وقتی کسی را «یک پیک دولا میراندول» صدا میزدند، به این معنی بود که او متکبر و پرمدعا است و بدون اینکه شناختی داشته باشد، در مورد همه چیز سخن میگوید.