زمین‌لرزه ترکیه از زبان یک شاهد عینیِ افغان-کانادایی از کلگری

اجمل نیک‌زاد: دیدن جسد خواهرم در آن مدرسه از طاقت خارج بود

اجمل نیک‌زاد: دیدن جسد خواهرم در آن مدرسه از طاقت خارج بود

اجمل نیک‌زاد: «قیامت را به چشم و سر مشاهده کردم. ساعت یازده شب یکشنبه ۵ فبروری توسط یکی از دوستانم از به‌وقوع‌پیوستن زمین‌لرزه ترکیه اطلاع حاصل کردم و به فامیلم زنگ زدم. اما جوابی دریافت نکردم. به پریشانی زیاد تکت طیاره گرفتم و از شهر کلگری به تورنتو و از آنجا به استانبول و از استانبول به غازی آنتپ و بالاخره روز چهارشنبه به شهر قهرمان‌ ماراش رسیدم.»

زمین‌لرزه ۷٫۸ ریشتری که روز دوشنبه ششم فبروری بخش‌های زیادی از منطقه غرب آسیا و شرق مدیترانه را به لرزه درآورد که مرکزیت آن کشور ترکیه بود و به اساس گفته‌های زلزله‌شناسان؛ یکی از مرگبارترین زلزله‌ها در جهان در این دهه به شمار می‌رود. پس از گذشت یک هفته از زمین‌لرزه ۷٫۸ ریشتری ترکیه، گزارش‌ها و آمارهای منتشرشده حاکی از آن است که تعداد جان‌باختگان این زلزله به بیش از ۴۱ هزار نفر رسیده و شهروندان از امدادرسانی‌‌ها ناراضی هستند و به گفته آنان، ممکن است هزاران تن دیگر در زیر آوارها در سردی جان‌هایشان را از دست بدهند.

داده‌های مراکز زلزله‌نگاری حاکی از آن بود که این زمین‌لرزه در مرز ترکیه و سوریه و در ۲۶ کیلومتری شمال شرق غازی‌آنتپ ترکیه رخ‌داده است.

کارشناسان گفته‌اند پس‌لرزه‌ها می‌تواند برای مدت طولانی ادامه یابند و این زلزله بزرگ‌ترین زلزله ۱۰۰ سال اخیر در منطقه بوده است.

بی‌گمان در کنار ترک‌ها و دیگر اتباع جهان به صدها خانواده افغان که در این اواخر مجبور به ترک خانه و کاشانه‌هایشان شده‌اند؛ در شهر‌های مختلف ترکیه به سر می‌برند و شهر قهرمان‌ ماراش؛ شهری که حادثه در آن رخ‌داده نیز میزبان گروه بزرگی از افغان‌ها است.

در اینجا درد دل اجمل نیک‌زاد یکی از افغان‌های که در شهر کلگری بود و باش دارد را به دست نشر می‌سپارم که حکایتگر درد دل به هزاران آسیب‌دیده ناشی از این زمین‌لرزه است و او به اثر این زمین‌لرزه مهیب مادر و خواهرش را از دست داد و دو عضو دیگر فامیلش معیوب شده‌اند:

آقای اجمل نیک‌زاد چنین لب به سخن آورد: «قیامت را به چشم و سر مشاهده کردم. ساعت یازده شب یکشنبه ۵ فبروری توسط یکی از دوستانم از به‌وقوع‌پیوستن زمین‌لرزه ترکیه اطلاع حاصل کردم و به فامیلم زنگ زدم. اما جوابی دریافت نکردم. به پریشانی زیاد تکت طیاره گرفتم و از شهر کلگری به تورنتو و از آنجا به استانبول و از استانبول به غازی آنتپ و بالاخره روز چهارشنبه به شهر قهرمان‌ ماراش رسیدم.»

در آنجا چی‌ها را دیدید و چی کشیدید: «وقتی از کانادا حرکت می‌کردم؛ اصلاً چنین تصور نمی‌کردم که به همچو حالت مهیب و ترسناک روبرو می‌شوم. چیزی را که دیدم اصلاً از تصور انسان کاملاً دور است. وقتی به شهر قهرمان ماراش رسیدم اولین چیزی که روبرو شدم؛ جسد خواهرم بود که او را از یک مدرسه پیدا کردم. جسد را به سرک کشیدم مگر برایم اجازه ندادند تا جسد را دفن کنم. باید جسد را ثبت دولت می‌کردم و برایم اجازه‌نامه داده می‌شد. با جسد خواهرم شش ساعت در هوای سرد در روی سرک قرار داشتم. امبلانسی را نمی‌یافتم تا جنازه خواهرم را انتقال بدهد و من بتوانم اجازه‌نامه دولتی را اخذ کنم. بالاخره جسد را به کمک دوستانم پای پیاده به‌جای موردنیاز انتقال دادیم و یکی از افغان‌‌های ما به اسم محمد که در همان‌ها زندگی می‌کرد ما را بسیار کمک کرد و زیاد خدمت نمود که از ایشان قلباً سپاسگزارم و همچنان چند دوست دیگرم نیز رسیدند و همه با هم جنازه خواهر جوانم را به‌جای تعیین شده برای اخذ مجوز بردیم. یعنی از صبح تا یازده شب فقط توانستیم جنازه خواهرم را انتقال بدهیم. اگرچه موترهای زیادی گشت‌وگذار می‌کردند؛ اما هیچ‌کس حاضر به کمک نبود. وقتی از امبولانس‌ها کمک می‌خواستم می‌گفتند ما برای نجات زنده‌ها می‌رویم و با مرده‌ها کاری نداریم.»

آقای نیک‌زاد چنین ادامه داد: «در هر دو طرف سرک اجساد زیادی را گذاشته بودند و من و خواهرم که از فنلند آمده بود و هر دو در تلاش پیداکردن جسد مادرم بودیم نمی‌دانستیم به کجا برویم و در کجا او را انتقال داده‌اند. شفاخانه به شفاخانه و مکتب به مکتب می‌گشتیم تا مگر مادرم را بیابیم. هنوز جسد مادرم را نیافته بودیم که دانستیم برادرم را قبل از رسیدن ما به ترکیه از زیر آوار بیرون کشیده و به شفاخانه انتقال داده‌اند. اما ای‌کاش حداقل برادرم سالم می‌بود و پایش را از دست نمی‌داد.

 فردای همان روز بعد از به خاک سپردن خواهرم؛ وقتی به شفاخانه آمدم برادرم را از آنجا به انقره برده بودند و دوباره نا امید به تعمیری که اعضای فامیلم زندگی می‌کردند و اکنون خرابه‌ای بیش نبود رفتم.

امیدوار بودم تا مگر امروز موفق شوم و مادرم را بیابم. در دل دعا می‌کردم؛ ای‌کاش مادرم نمرده باشد و هنوز هم در زیر آوار باشد. اما افسوس و صد افسوس که قبل از رسیدن من به همان خرابه جسد مادرم را پولیس‌ها کشیده و در جای دیگر انتقال داده بودند و دوباره من از آنجا به جایی که مرده‌ها انتقال می‌دادند رفتم و حدود دوصد جسد را باز کردم تا بالاخره جسم بی‌روح و بی‌جان مادر مهربانم را یافتم.»

 درحالی‌که آثاری از درد و اندوهی جان‌گداز در چشمان خسته‌ی اجمل نیک‌زاد دیده می‌شد چنین ادامه داد: «باور کنید جسد به جسد گشتم و چیزهای را دیدم که حتی در فلم‌های وحشتناک هم ندیده باشید. من با افکار پریشان و چشمان پر از اشک اجساد را به چشم دیده و با دست لمس می‌کردم؛ یعنی اینکه روز محشر و قیامت را به چشم و سر در ترکیه مشاهده کردم.

من و خواهرم همان روز نیز جسد مادرم را نیافتیم؛ چون ناوقت شب شده بود و برق نبود و همه‌جا تاریکی حکم‌فرما بود و اجازه ورود به دیگر جاها را نمی‌دادند. چقدر سخت است که ما دو خواهر و برادر؛ توته‌های قلبمان را در هر گوشه جستجو می‌کردیم و نا امید برمی‌گشتیم. بالاخره فردای همان شب دراز و سخت برای ما آدرس جایی دیگری را دادند که اجساد را منتقل می‌کردند. ما هر دو از صبح همان روز تا ساعت دو بجه بعدازظهر جسدها را یکه یکه می‌پالیدیم و در این جریان با اجسادی برخوردیم که یکی سر نداشت و دیگری هم قابل‌شناخت نبود. تا اینکه جسد مادرم را پیدا کردیم و همان روز اوراق دولتی او را طی مراحل کرده و اجازه یافتم تا جسد او را دفن کنیم کردم. با درد و ناله مادرم را همان روز تکفین کردم. یعنی در بین دو روز؛ دو جنازه‌ای عزیزترین‌های ما را دفن خاک ساختیم.»

آقای نیک‌زاد که هنوز هم درد و پریشانی و ناامیدی آزارش می‌داد؛ گفت: «یک خواهر دیگرم که ناپدید بود و شفاخانه به شفاخانه او را نیز می‌پالیدم؛ توسط یکی از دوستان اطلاع یافتم که او را در شهر دیگری به اسم قیصری انتقال داده‌اند. برای ما گفته بودند که وضعیت خواهرم نسبت به دیگران خوب است و در ابتدای حادثه او را بیرون کشیده‌اند. وقتی به شهر قیصری آمدیم متأسفانه دریافتیم که خواهرم به کما رفته و بیهوش است و گرده‌هایش از فعالیت مانده و پای چپش را قطع کرده‌اند.»

منبع: صفحات اجتماعی

ارسال نظرات