با این آرزو بدون این که متوجه باشند روزها را به شب و شبها را به صبح میرساندند و انتظار میکشیدند...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ مسافر
لیلا گوشی را گذاشت. از این که صدای مادر گرفته بود تعجب کرد ولی با خود گفت حتما میخواهند مرا بازی بدهند. اما از طرف دیگر کنجکاو شده بود که مادر داوود با او چکار دارد. به سرعت به آدرسی که داده بود رفت...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ اشتباه پرستار
بعد از رفتن نریمان، فروزان مدارک روی میزهای کنار تخت را با نوارهای مچ دست نوزادان چک کرد و فرمها را در پوشه قرار داد. شبی که مادران در بیمارستان بودند بدون حادثهای گذشت اما صبح روز بعد وقتی نریمان به سر کار خود بازگشت، ناگهان دید دو نوزاد نوار دستشان باز شده...
بیشتر بخوانید »همه پلها را شکسته بودم
موضوع این بود اگر مغازه را میبستم زودتر ورشکستگیام لو میرفت، و اگر میماندم مجبور بودم با طلبکاران دست و پنجه نرم کنم. برای همین به نادر گفتم در مغازه بماند و خودم زودتر به منزل رفتم
بیشتر بخوانید »کرونا، ما و راهی که باید…؟
کرونا از تخریب طبیعت جلوگیری نموده و نقش مثبتی درزمینهٔ محیط زیست و مهار فعالیتهای مخرب داشته و از دستاندازی بیشازحد بشر به منابع طبیعی جلوگیری کرده است. طرفداران محیط زیست از کرونا به این معنا بدشان نمیآید
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: کیف پول
خوشبختانه آن دور و بر هنوز رقبای ما سر نرسیده بودند و من و بابا تند و تند بلالها را کباب میکردیم و میدادیم دست آنها. با یکی از مشتریان مشغول حساب کردن بودم، چشمم به آقایی افتاد که کت و شلوار سفید رنگی به تن داشت و خیلی تمیز و مرتب پشت سر افرادی که دور ما را گرفته بودند به پهلو ایستاده و انگار منتظر کسی بود.
بیشتر بخوانید »بازی روزگار؛ بنبستی که باز شد
شهرام همچنان در خیابان زیر باران سیلآسا راه میرفت و کاملاً خیس شده بود اما در دلش کششی برای رفتن به منزل احساس نمیکرد. پنج سال از ازدواجشان گذشته بود ولی موجودی به اسم همسر که بلافاصله پس از ازدواج روی دیگر خود را ظاهر کرده و دیگر آن گرمی و محبتی که او را شیفته خودکرده بود نداشت، وی را از خانه فراری داده بود
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: خودخواهی
مهین درحالیکه حرف آخر خود را میزد که دیگر هرگز به این زندگی بر نخواهد گشت باعجله لباسهایش را در چمدان کوچکی ریخت و دست سارا دختر سهسالهاش را گرفت و از خانه رفت. جمال دوباره تنها شد...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ مچ گیری
بههرحال دو ماه طول کشید تا بابا قدری بهتر شد و به منزل بازگشت. روزی که به خانه آمد برای ما یکی از بهترین روزهای عمرمان بود؛ اما هنوز برای مامان این علامت سؤال باقی بود که چرا بابا تا دیروقت در شرکت میماند و این بلا بسرش آمد
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ آن روز بارانی از لاله رهبین
آن روز بارانی، قرار بود مرجان سفارشهای تولیدی را، به صاحبکار تحویل دهد. کیسه اجناس را که نسبتاً سنگین بود روی دوش خود انداخت و با دست دیگر چتر رنگورورفتهاش را برداشت و از خانه بیرون رفت. ساسان هنوز خواب بود
بیشتر بخوانید »