با این آرزو بدون این که متوجه باشند روزها را به شب و شبها را به صبح میرساندند و انتظار میکشیدند...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ مسافر
لیلا گوشی را گذاشت. از این که صدای مادر گرفته بود تعجب کرد ولی با خود گفت حتما میخواهند مرا بازی بدهند. اما از طرف دیگر کنجکاو شده بود که مادر داوود با او چکار دارد. به سرعت به آدرسی که داده بود رفت...
بیشتر بخوانید »میخواهم یک داستان کوتاه بنویسم؛ داستان کوتاه
من بیست دقیقهای منتظر اتوبوس ماندم و یواشکی و زیرچشمی به او نگاه میکردم. او هم به من نگاه میکرد و در نگاهش خواندم که منتظر کسی نیست! شاید منتظر یک غریبه است... غریبهٔ آشنا...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: ما کجای کاریم…؟ از کریم زیّانی
آقای نکتهگو سگرمههاش سخت درهمرفته بود. به نظر میرسید که حواسش ششدانگ متمرکز بر مطلبی بود توی روزنامه. چند لحظه منتظر ماندم ولی سودی نکرد. ناگزیر با یک سرفهٔ مصنوعیِ مثلن سینهصافکن اعلام حضور کردم تا او را متوجه خود سازم. مثلاینکه حیلهٔ فدوی کارگر افتاد
بیشتر بخوانید »همه پلها را شکسته بودم
موضوع این بود اگر مغازه را میبستم زودتر ورشکستگیام لو میرفت، و اگر میماندم مجبور بودم با طلبکاران دست و پنجه نرم کنم. برای همین به نادر گفتم در مغازه بماند و خودم زودتر به منزل رفتم
بیشتر بخوانید »داستان تولد من و کتاب زرد دعا
هنگامی که به یقهام نگاه میکردم که چون برگهای درخت، انواع دعا به آن آویزان شدهاند. و پدرم را به خاطر میآوردم. اشک در چشمانم حلقه میبست که آه...چقدر دسترنج و زحمت طاقتفرسا و عرق جبین پدرم به جیب شیخ و ملای محلهمان رفته است
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ حق حبس
در حدود یک سالی میشه که به اصرار همسرم و خانوادهاش تو یکی از دفاتر ثبت ازدواج بهصورت رسمی به عقد هم در اومدیم، اما هنوز مراسم ازدواج برگزار نشده و به منزل مشترکمون نرفتیم و اون حالا مهریهاش رو به اجراء گذاشته و طلب نفقه ایام بعد از عقد خود رو کرده.
بیشتر بخوانید »خیلی وقت بود که دیگر کسی منتظرش نبود؛ داستان کوتاه
ظهر خرماپزون تابستانی بود. راننده آمبولانس صف مسافرهای میدان هفتتیر را با آن نگاههای متعجبشان رد کرد و جلوی پای مرد جوان کت و شلوارپوش که چکپول لوله شدهی لای انگشتش را بالا گرفته بود، ترمز کرد. همکار راننده وسط نشست و برای مسافر جا باز کرد...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: چرا جنگ میشه؟!
«بابا جون، کشورها چرا با هم جنگ میکنن؟ اصلن میخام بدونم چرا جنگ میشه؟» بابا روزنامه را از جلو صورتش کنار برد که چیزی بگوید، اما به همین زودی دیر شده بود. چون مامان مهلت نداد: به خاطرخودخواهی دولتها، و گاهی هم حرص کشورگشایی، عزیزم
بیشتر بخوانید »شکار آهو | داستانی از لاله زارع
در اتاق را بست و سیگاری روشن کرد. دود آبی از بالای سرش پیچ خورد؛ دوری توی کریدور تاریک زد و برگشت دنبال صاحبش که حالا میان قاب در ایستاده بود و با چشمهای ریز شده به ماشینهای زیر سایهبانِ آنطرف حیاط اداره نگاه میکرد
بیشتر بخوانید »