با این آرزو بدون این که متوجه باشند روزها را به شب و شبها را به صبح میرساندند و انتظار میکشیدند...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ بخت… یا بختک؟
بخت داشت در خانه آقای بختیار را دقدق میکوبید ولی آقا روحش هم خبر نداشت. خوشبختانه همسرش، زهره خانم خبردار شده بود و سرگرم تهیه مقدمات لازم بود تا طوری در را به روی بخت باز کند که شوهرش از دیدن هیبت عظیم و شگفتآور آن، شوکه نشود و احتمالن بهجای بخت، بختک را در آغوش نگیرد...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ پشت پنجره برف میبارد
مسئول اطلاعات فرودگاه به نادژدا و کامیار، برادر کامران، که خود را از ایران به افغانستان رسانده است میگوید نام کامران یکتا در لیست پرواز قرار دارد اما فردی با چنین مشخصاتی از گیت خروجی عبور نکرده و سوار هواپیما نشده است...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ مسافر
لیلا گوشی را گذاشت. از این که صدای مادر گرفته بود تعجب کرد ولی با خود گفت حتما میخواهند مرا بازی بدهند. اما از طرف دیگر کنجکاو شده بود که مادر داوود با او چکار دارد. به سرعت به آدرسی که داده بود رفت...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ اشتباه پرستار
بعد از رفتن نریمان، فروزان مدارک روی میزهای کنار تخت را با نوارهای مچ دست نوزادان چک کرد و فرمها را در پوشه قرار داد. شبی که مادران در بیمارستان بودند بدون حادثهای گذشت اما صبح روز بعد وقتی نریمان به سر کار خود بازگشت، ناگهان دید دو نوزاد نوار دستشان باز شده...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ نخستین درخت کریسمس
صبح که شد، فرشتهها جنگل را ترک کردند؛ همه بهجز یک فرشته. سرو با تعجب از او پرسید: «ای فرشتهٔ مقدس، چرا نرفتی و با ما ماندی؟» فرشته پاسخ داد: «من میمانم تا از این درخت کوچک محافظت کنم؛ زیرا او مقدس است و نباید هیچ آسیبی به او برسد»...
بیشتر بخوانید »دو داستانک: گوش اگر گوش تو وُ ناله… و از آبکوه تا آبکوه
دل کندن از پیرمرد باصفای شمیرانی و همسرش برایم سخت بود، پیرمرد دلش بزرگ بود و از اهالی روزهای خوش و سرسبز شمیران...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: مرزها و موشها
سینهام را مالش میدادم به خاک و با کشوقوس دستوپاها میسریدم جلو. موشی صحرایی بهموازات صورتم آمد. ایستاد و یکبار نگاهم کرد. چشمهایش ریز و مرطوب بود. چشمکی زدم برایش...
بیشتر بخوانید »میخواهم یک داستان کوتاه بنویسم؛ داستان کوتاه
من بیست دقیقهای منتظر اتوبوس ماندم و یواشکی و زیرچشمی به او نگاه میکردم. او هم به من نگاه میکرد و در نگاهش خواندم که منتظر کسی نیست! شاید منتظر یک غریبه است... غریبهٔ آشنا...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاهِ جنایی “سبابه” از لاله زارع؛ به بهانه هالووین
زنِ میانسال را صبح زود در گودالی کمعمق زیرخاک برگهای پوسیدهٔ پارک و در نقطهای دور از دسترس پیدا کرده بودند اما ازآنجاییکه در یک پارک شهری هیچ جایی و هیچچیزی دور از دسترس نیست بالاخره چندتا جوانک به بوی لاشه حساس شده بودند و اینطور بوده که جنازه پیدا شده
بیشتر بخوانید »