دیگر بهتر از این نمیشد. انگار بعد از آن همه عذابی که این مدت کشیدم در رحمت خدا باز شده و قرار بود مشکلات ما حل شود. بلی حل شد، آن سال با وجود آن همه مشکلات و بیماری کرونا، عید خوبی داشتیم
بیشتر بخوانید »داستان؛ پیربانو و عمونوروز
پیر بانو یک سفره سفید اطلس زردوزی شده داشت که مخصوص هفتسین بود. آن را هم از صندوقخانه درآورد و با احترام و خوشحالی بوسید و روی گلیم پهن کرد و شروع کرد به چیدن هفتسین. به هفت نقطهی سفره دست زد و هفت کلمهی طلایی ظاهر شدند: سلامتی، سرسبزی، سرور، سپیدبختی، سرفرازی، سازندگی، سعادت
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه دری؛ دهن کی را ببندم؟
حالا که درسات را تمام کردی چی برنامه داری؟ آه از نهادم برآمد و گفتم: ایکاش قبلاً کابل میآمدم و... ثریا دستی به پشتم کشیده گفت: دوست عزیزم! زمان به عقب برنمیگردد. پیش رویت را نگاه کن...
بیشتر بخوانید »دیاسپورا؛ داستانک
آن روزی را که با بهرام در گوشهای دنج از حیاط آموزشگاه زبان انگلیسی برای اولین بار گرم گفتگو شده بودیم را هرگز فراموش نکردهام...
بیشتر بخوانید »جلالمخلوق…! داستانک
در خبرهای علمی آمده که، دانشمندان و پژوهشگران زیستشناس، به گونهی حیرتآوری به مرحلهی زایش یا تولید زندگی در آزمایشگاه نزدیک شدهاند...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: سرنوشت من
تو فرشاد هستی؟ گفت: بله مامان خودم هستم. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و اشک ریختم. باورم نمیشد دوباره پسرم را دیده و به طرفم بازگشته باشد...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ در کار خیر…
ماجرا برمیگردد به سال ۱۹۹۲ که یک هفته بود به تورنتو آمده بودم...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: استقبال گرم
پیرمرد سینهای صاف کرد و گفت: یه استقبال گرم میخواستم پسرم! فروشنده نگاهی به مشتری و بعد به یخچال ویترینی مغازه انداخت و گفت: استقبالهامون همه سردن...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه: زمستان عشق
با این آرزو بدون این که متوجه باشند روزها را به شب و شبها را به صبح میرساندند و انتظار میکشیدند...
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ بخت… یا بختک؟
بخت داشت در خانه آقای بختیار را دقدق میکوبید ولی آقا روحش هم خبر نداشت. خوشبختانه همسرش، زهره خانم خبردار شده بود و سرگرم تهیه مقدمات لازم بود تا طوری در را به روی بخت باز کند که شوهرش از دیدن هیبت عظیم و شگفتآور آن، شوکه نشود و احتمالن بهجای بخت، بختک را در آغوش نگیرد...
بیشتر بخوانید »