روایت از: ادریس رمضانی
شش ماه است از افغانستان به ایران آمدم. من در اداره برق کار میکنم. وقتی میخواهم زمین را برای کابل کشی خالی کنم مجبور هستم که از دستگاه استفاده کنم. برای همین شبها صدای دستگاه در گوشم میپیچد. روزهای اول کار با بیل و کلنگ برایم دشوار بود اما حالا میتوانم به راحتی با آنها کار کنم. دستمزد حفاری زمین براساس متراژ محاسبه میشود. دوستانم در کارگاه خیاطی کار میکنند. من به رشته خیاطی علاقه ندارم. به واسطه یکی از اقواممان در اداره برق کار پیدا کردم. کار کردن در همه شغلها سخت است. نمیتوانیم بگوییم که شغلی بیدردسر در دنیا وجود دارد.
من همیشه حرف مادرم را گوش میکردم. در کارهای خانه کمک دست مادرم بودم.
وقتی در افغانستان زندگی میکردم، در زمستان به کوهها و دشتها میرفتم و هیزم جمع میکردم تا مادرم آشپزی کند. من همیشه حرف مادرم را گوش میکردم. در کارهای خانه کمک دست مادرم بودم. یک روز وقتی مادرم مریض بود، به جای او خمیر درست کردم و با کمک دخترخالهام در تنور نان پختم. من از همان کودکی کنار مادرم آشپزی میکردم. بعد از چند سال آشپزی را یاد گرفتم. بعضی اوقات غذاهای مختلفی مثل آبگوشت، برنج و مرغ درست میکردم. خانوادهام در ده زندگی میکنند و فاصله زیادی با شهر فاریاب دارند. کودکان برای تحصیل به مکتب دینی میروند و درسهای قرآنی یاد میگیرند.
من چند سال در مکتب درس خواندم و قرآن، پنج کتاب و خواجه حافظ را یاد گرفتم. کودکان در مکتب حق تنبلی ندارند، باید درسها را به خوبی یاد بگیرند. هرکسی درس نخواند کتک میخورد. خانوادهها باور دارند، کودکان با چوب استاد درس را بهتر یاد میگیرند. برای همین وقتی کودکی با دستهای کبود به خانه میرود، پدر و مادرش برای استاد دعای خیر میکنند. تابستان بعد از پایان مدرسه به سر زمین میرفتم و به پدرم در کار کشاورزی کمک میکردم. کشاورزی را بسیار دوست داشتم. وقتی گندمها را درو میکردیم، بهترین لحظات زندگیام بود. پدرم ماشین داشت، در زمستانها مسافران را از ده به شهر میبرد. شرایط زندگی در افغانستان سخت و دشوار است. جنگ باعث شده است که مردم روزگار خوبی نداشته باشند. در ده ما طالبان حکومت دارند. آنها تلاش میکنند، کودکان و نوجوان را به گروه خود دعوت کنند. به نظرم طالبان ظالم هستند. آنها باعث جنگ و کشتار میشوند. اگر طالبان نبود، صلح و آرامش در افغانستان برقرار بود. جوانان افغانستان به جای ساختن و آباد کردن کشور به گروه طالبان میروند و کشته میشوند. مادرم بسیار دلسوز است. او با مهربانی مرا نصحیت میکرد و تاکید داشت از طالبان دوری کنم. خوشحالم که حرفهایش را گوش کردم.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
بیشتر بخوانید: |
بعد از چند سال جنگ در ده ما زیاد شد. پدرم نتوانست کار کند. برای همین تصمیم گرفت به ایران بیاید. هزینه پاسپورت بسیار زیاد است. برای همین مردم از راه قاچاق به ایران میآیند. من به همراه پدرم از راه قاچاق به ایران آمدیم. وقتی به کرمان رسیدیم، پلیسها ما را گرفتند و ردمرز کردند. بعد از چند ماه دوباره به ایران آمدیم. راه قاچاق دلی مثل دل شیر میخواهد. مردم ده در دل خود ترس ندارند و شجاع هستند. سختیهای زیادی را در راه قاچاق تجربه کردم اما هرگز نترسیدم. ایران جای قشنگی است اما چیزهایی که مردم ایران در مورد افغانستان میگویند، بسیار متفاوت است. در سالهای گذشته، وقتی جوانی برای کار به ایران میآمد، میتوانست به خانوادهاش کمک مالی کند اما حالا تنها میتواند از پس هزینههای شخصی خود دربیاید. گرانی در ایران شرایط سختی را به وجود آورده است.
کار کردن در همه شغلها سخت است. نمیتوانیم بگوییم که شغلی بیدردسر در دنیا وجود دارد.
جوانان مهاجر به خاطر ناامنی نمیتوانند به افغانستان بازگردند. آنها مجبور هستند که در ایران بمانند و تنها شکم خود را سیر کنند. من پانزده سال سن دارم، اما هیچ آرزویی ندارم. وقتی کسی صبح تا شب کار کند، آرزو داشتن در زندگیاش بیمعنی میشود. یک ماه پیش با دختر خالهام نامزد کردم. وقتی شرایط بهتر شود، پولهایم را جمع میکنم، به افغانستان میروم و عروسی میگیرم. در شهر ما پسرها و دخترها در سن کم ازدواج میکنند. بعضی اوقات خانوادهها پسر و دختر خود را مجبور میکنند در سن کم ازدواج کنند. بعضی از دختر و پسران عاشق میشوند، برای همین زود ازدواج میکنند. یکی از رسمهای مردم شهر ما گرفتن پول از داماد است. مقدار پول متفاوت است و هرخانوادهای مبالغ مختلفی را از داماد میگیرند. تا زمانی که داماد پول را به خانواده دختر ندهد، حق برگزاری مراسم عروسی را ندارد. ازدواج برای پسرها سخت و دشوار است. جوانانی که به ایران میآیند، میدانند اگر بخواهند ازدواج کنند باید شب و روز کار کنند. امیداورم روزی برسد که این رسم از بین برود.
هرکسی درس مکتب دینی را نخواند، کتک میخورد. خانوادهها باور دارند، کودکان با چوب استاد درس را بهتر یاد میگیرند. برای همین وقتی کودکی با دستهای کبود به خانه میرود، پدر و مادرش برای استاد دعای خیر میکنند.