جمیله هاشمی|
حسی در درون صابر چنان چنگ میزد و ناآرامش میساخت که حتی در جریان ساعات درسی سعی میکرد بهانهای بتراشد و مکتب را ترک کند.
همینکه به کوچهای تنگ و تاریک محلهایشان میرسید، کنار بلندهای دیوار همسایه که دیودیوکی آن را پوشانده بود، پنهان میشد. چار چشمه دروازهای رنگ و رو رفتهای حویلی خودشان را زیر نظر میگرفت که بابایش چه وقت بیرون میزند و به چی نیرنگی وارد خانهای همسایهی در به پهلو میشود. آنگاه خودخوری میکرد و چهرهای رنگپریده و معصوم مادرش مقابل چشمانش سبز میگردید؛ خونش به جوش میآمد و در تلاش ممانعت پدر میشد. ولی چطور…! با شتاب نزد مادر میرفت و ازش میپرسید: پدرم کجا رفته، مادر میگفت:
کجا میرود بیچاره، غیر از کار و غریبی… صبور بدون اینکه به روی مادرش نگاه بتواند، با شرمساری به اتاق خود میرفت و به یاد میآورد پدرش را که بار اول چطور گیر کرده بود که به منزل همسایه میرفت، شیطان برایش نهیب زده بود که عقب وی وارد خانه شود و بداند که… برای اینکه خودش را قانع بسازد از مادرش پرسید:
مادر! زن جوان ملک سلمان از کجاست؟ مادر در حالی که لباسهایشان را پینهدوزی میکرد، سرسری گفت: خدا میداند، ملک در کدام ولایت رفت و او را بالای زن خوب و خانم کامل عیار خود آورد.
صابر با همان حس تجسس سر جنبانده گفت: راستراستی هیچ به ملک نمیخواند، مانند دختران جوان مست و بیباک است. جان مادر! غیبت کسی را نکن. خوبیَت ندارد. غیبت نمیکنم، فقط سؤال برایم خلق شده که چرا بعضی از مردان فکر نمیکنند که زن مطابق سن خود بگیرند. قبل از اینکه مادرش چیزی بگوید، زیر زبان گفت: کاش تنها زن خودش باشد.
بعد میرفت و کشک پدر را میداد که آهسته از منزل ملک بیرون شده، چار اطرافش را نگاه میکرد و با بیخیالی تمام وارد خانه خودشان میگردید. یادش میآمد که بار اول به عقبش رفته بود و از نگاههایش به ترس درونش پی برده بود. جالبتر اینکه همیش با چشمسفیدی آشکار آه و نالهکنان شاکی بود: «زیر عرابههای تکسیام علف سبز شد ولی تکسی سواری از جایش جنب نخورد. گویی همه را خواب برده بود.» تا پل همه را بخواباند.
آنگاه مادر صابر چای سبز داغ برای شوهرش میریخت به جواب آه و افسوس او بهملایمت جواب میگفت: ناشکری نکن، شاید زورق تقدیر ما درگذری از دیار فقر و ناداری لنگر انداخته، در کم و زیادش باید شاکر بود، خدا کم روزی میکند ولی خلاف وعده نمیکند. صابر با نفرت طرف پدر میدید و حتی آه کشیدن و افسوس خوردن را نیز برای همدردی با وی اضافی میپنداشت.
روزها میگذشت و صابر نمیتوانست مُهر سکوتش را بشکند یا حداقل پدرش را متوجه وخامت عمل شنیع وی بسازد. بخصوص که دیده بود؛ زن ملک با دریور بسهای شهری نیز شوخیهای بیباکانه مینمود و بیپرواییاش را معرف شخصیتش میساخت. ملک که به همان اسم مسما شده بود، چند سال پیش قریه دار منطقهایشان بود و از پول مُهر اسناد مردم محله گذارهای شباروزی مینمود. هماکنون قامت دولایش را بهزور عصای دست داشتهاش کش میکرد و به مشکل تا مسجد میرفت. وقتی صابر او را میدید، دلش به رحم میآمد و با خودش میگفت:
ای تن غافل، کاش بدانی که در منزلت چی گلهای به آب داده میشود. بعد سلام سربالای برایش میداد و از کنارش رد میشد. باری تصمیم گرفت که دوستانه به ملک موضوع را بگوید. ولی عزت خانواده و مِهر پدری مانعش میشد. وقتی قصد میکرد پدرش را هوشدار بدهد، بر علاوه اینکه جرئتش سلب میشد و زبانش بند میآمد، ترس از دادوفریادی وی که دامنشان را بر سرشان بالا نکند بدنش را میلرزانید. با خودش میگفت: چه خوب گفتهاند: «پسر که ناخلف آید پدر یک کار کند- پدر که ناخلف آید پسر چی کار کند؟» ایوای چی کنم…
حسی بدی درونش را میخورد و عرق شرم جبینش را نمناک میساخت. با آن همه در جستجوی راهحل بود و حتی میخواست به مادر و خواهرانش بگوید تا جلو وی را بگیرند. آیا آنها حرف او را باور میکردند؟ عاجزی مادر و اعتمادی که به شوهرش داشت باز هم صابر را منصرف میساخت و با خودش میگفت:
هرگاه مادرم عکسالعمل نشان بدهد و پدر عصبانی شود باز… از شرم به رفقای خود نیز مشوره نمیتوانست زیرا پدرش راه خلاف میپیمود و مستوجب…
روز نخست که او را دید، وارد منزل ملک شد، بااحتیاط از مخفی گاهش بیرون شده با نوک پنجه عقب پدر روان شد. دید که زن ملک در حالی که لباسهای شیک پوشیده و آرایش غلیظ هم کرده بود، با استفاده از تاریکی زیر کوچه که متصل به اتاقهای زیر دیودیوک بود به آغوش پدرش رفت و صابر با خجلت تمام از راهی که آمده بود برگشت. یاد آن بدنش را میلرزانید و اعصابش را خراب مینمود. یکراست نزد مادر میرفت و مصمم میشد که وی را در جریان بگذارد.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
بیشتر بخوانید: |
یاد آن بدنش را میلرزانید و اعصابش را خراب مینمود. یکراست نزد مادر میرفت و مصمم میشد که وی را در جریان بگذارد.
چشمان گودرفته، چهرهای استخوانی و چرت راه کشیدهی وی دلش را به رحم میآورد و راز دلش هنوز هم سربهمهر میماند. کنار مادرش مینشست و پرندهای افکار وی را چوب میزد تا خودش را آرامتر بسازد. حس مادری بیدار میشد و میپرسید:
چرا رنگت پریده، خیرت خواست… صابر به لکنت میافتاد: هیچی هیچی…همینطور… بندش زبان پسر مادر را مشوشتر میساخت و متوجه ارتعاشی که در دستهایش میدید میشد. اصرار مینمود که درد و غمش را به وی بگوید… برای صابر خیلی سخت بود تا بار سنگین دلش را به وی تحمیل نماید. مادر وارخطا سر صابر را به بغل میگرفت و با عطوفت رویش را بوسیده میگفت:
این بار اولت نیست، بد رقم وارخطا معلوم میشوی، نشود که عاشق دختر همسایه شده باشی… صابر تبسم نموده گفت: من و عاشقی…، گفتهای خودت هنوز دهنم بوی شیر میدهد و یک سال به فراغتم مانده، عاشقی سرم را بخورد. تا میخواست بگوید: پدرم… بابایش وارد اتاق شده گفت: پسر و مادر دست به یکی کرده غیبت مرا میکنید؟ صابر سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
همینکه بار دیگر ملک را دید مقابل وی ایستاده، سلام و احوالپرسی کرد. میخواست قفل راز را بگشاید؛ بدنش داغ شد و بندش زبان جلو جرئتش ایستاد. فقط گفت: ملک صاحب بچهها را جدا کردی، هر یک پی سرنوشت خودشان رفتند، هرگاه کمکی ضرورت داشتی سر من امر کن. ملک با ناتوانی طرف صابر نگاه کرده گفت: خیر ببینی بچیم، خدا حفظت کند. بچهها یومیه به ما سر میزنند.
سردرگم و عصبی بهطرف مکتب رفت و گرانی مُهر سکوت باعث رنجش بیشترش شد. یادش آمد که پدرش چطور سر هر موضوعی داد و فریاد سر میداد و همسایهها را سرشان خبر میکرد. دلش برای ملک هم سوخت که از زن و عیالش بیخبر است. شوهر چی خبر دارد که خانم چی هنر دارد؟! سرانجام بیخیال شد و با خودش گفت: خیلی مشکل است که دست به کار شوم، باید صبر کنم تا خود پدر به اشتباهش پی ببرد.
مدتی گذشت. بار دیگر موقع میسر شد که به تعقیب پدر وارد منزل همسایه شود. ولی آن روز دیگر مانند روز اول نبود و ساز دیگری نواخته میشد. به مصداق فکاهیای که مردم میگفتند؛ «دزدان شبانگاه در خانهای وارد شدند و اعضای خانواده را در اتاقی قفل نمودند. بعد از اینکه تمام اموال خانه را بردند. اعضای خانواده را از اتاق بیرون نموده گفتند: ما رفتیم و ساز خود را زدیم…» یکی از اعضای فامیل جرئت کرده پرسید: «چطور سازی که ما صدایش را نشنیدیم…» دزد گفت: «صدایش را فردا میشنوید!»
صابر وقتی وارد منزل ملک شد کسی که تنومندتر از زن معلوم میشد در حالی که چادر گلابی به سرش انداخته و رویش را با چادر پوشانده بود با ناز و کرشمه از زینهای طولانی سراچه پایین شد، با یک خیز به پدرش حملهور شد و وی را زیر پاهایش انداخت، صابر طاقت نیاورده بهشتاب دوید و پدر را از چنگال وی بیرون نمود. مرد با قوت تمام با چوب دست داشتهاش بر فرق صابر زد و وی را نقش زمین ساخت. پدرش که فرار را برقرار ترجیع داده بود. با تکان دل و رنگ و رخ پریده وارد منزل خود شد. ساعتها انتظار کشید که پسرش بیاید و بهانهای رفتن خویش را در منزل همسایه توجیه دروغ نماید که باز هم پَل موضوع را بخواباند، با خودش تمرین میکرد که چطور حرفها را به هم بخیه کند و پی هم بیاورد که صابر را بغولاند…
شب بود، روز شد ولی از صابر خبری نشد. شرمساری توأم با دلهره و نگرانی پدر را کلافه ساخت و شبزندهداری کرد، حتی در مقابل بیتابی مادرش بیحرف ماند و هردو دامن غم در بغل گرفتند. مادر در جریان بیتابیاش زارزار میگریست و میگفت:
پسرم یک روز هم نشده بود که بیخبر و بدون اجازه جایی برود، پس کجا رفته که… پدر که زبانش یارای اقرار به گناه را نداشت، اظهار بیخبری مینمود و با زبان خاموش بالای بام می برآمد و خانهای ملک را نگاه میکرد. سیاهی شب همچو تیرگی اوضاع وی مانع دیدن هر چیزی میشد و پاس سگهای ولگرد سکوت شب را مختل مینمود. همهجا بوی فنا و نابودی میداد. این کار را بیشتر از صدها بار انجام داده بود. فردای همان شب منحوس، جسد بیجان صابر را عقب در خود یافت که حتی نتوانست زبان بگشاید و طلب قصاص قتل نماید.
آنگاه تا عمر داشت شرمسار حرفی بود که پسر ملک روز تشیع جنازهای صابر به گوشش گفته بود: «بیناموس، هرگاه محله را ترک نکنی به سرنوشت پسرت مبتلا میشوی…» ساکت و بیصدا جا بدل نمود و راز گناه برای ابد سربهمهر ماند و گرهای کوریتر به آن زده شد. / پایان