بخش دیدگاه، ستون آزادی در «هفته» برای بیانِ نظرگاههای متفاوت است. انتشار «دیدگاه»ها به معنای تایید یا رد آنها توسط «هفته» نیست. |
آیسا بیریا |
چشم از توییتر نمیتوانم بردارم. شب با خبر حمله موشکی ایران به پایگاههای آمریکا در عراق آغاز شد. خبر بعدی، کابینه آمریکا تشکیل جلسه فوری داده است. بعدی، جنگندههای آمریکایی از امارات بلند شدهاند. دستبند هوشمند نشان میدهد ضربان قلبم در حالت سکون نزدیک صد است. خواب بدی دیدهام. وقتی نوجوان بودم، چند شب قبل از آن برخورد شوم هواپیماها با برجهای دوقلو، خواب دیدم از آسمان، سنگهای بزرگ آتشین میبارید. حمله یازده سپتامبر مقدمهای شد برای جنگهایی طولانی در خاورمیانه که هنوز هم ترکشهایش به تن نحیف افغانستان و عراق میخورد.
خواب بد باعث شده بیشتر بترسم. یادم میافتد به نظامیان آمریکایی که از نزدیک میشناختم. سال ۲۰۱۴ چند ماه در اکیناوای ژاپن کار میکردم که مقر یکی از پایگاههای نظامی آمریکا است. جزیره کوچکی است با جمعیت عمدتاً بومی. غیربومیها – دانشجویان و کارکنان موسسه علوم و تحقیقات اکیناوا و افراد پایگاه نظامی آمریکا- پاتوقهای محدودی داشتند و لاجرم با هم بُرمیخوردند. تشخیص نظامیها آسان بود. مردانی با هیکلهای ورزیده، پشت گردن سرخ از آفتاب، و موی خیلی کوتاه یکشکل. دنیای کوچکی داشتند. متأهلها خانوادهدوست بودند، سرگرمیشان بازی کامپیوتری و آبجو بود. مجردها فکر و ذکرشان یافتن دوستدختر بود. میگفتم حدس بزن کجایی هستم. میگفت روسیه. جلوی خندهام را نمیتوانستم بگیرم از این حدس پرت. میگفت آلمان. بلندتر میخندیدیم. بعد دیگر نمیتوانست هیچ حدسی بزند. میگفتم: «خیلی فکرنکن، همینطور اسم چندتا کشور را تصادفی بگو شاید گرفت.» نمیتوانست. تعداد کشورهایی که میشناخت کمتر از انگشتان دست بود. دلم میسوخت. احساس میکردم تعمداً آنها را کمسواد نگهداشتهاند که حرفشنو باشند. افسرها کمی بهتر بودند. یکیشان دلباخته یکی از دانشجوهای ما شده بود، یک دختر تپل سرخموی ایرلندی که فلوت مینواخت. انگار همه میدانستند غیر از خود دختر. دستوپا گمکردن پسر را میگذاشتیم زیر ذرهبین و دستش میانداختیم. موهایش را باوجود خطر توبیخ چند میلیمتر از طول مجاز بلندتر کرده بود تا بهزعم خودش وقتی بالاخره سر حرف را با دختر باز میکند خوشقیافه باشد. حالا با هم ازدواجکردهاند و یک دختر دارند. آن شب چهره همه آنها یکبهیک میآمد پیش چشمم. یعنی ممکن است در آن پایگاه بوده باشند؟ سپاه گفته ۸۰ کشته آمریکایی. سپس تجسم میکنم آن ۵۲ نقطه که آمریکا بهتلافی خواهد زد کجا میتواند باشد. شوهر دوستم که عسلویه کار میکند، همدانشگاهی سابقم که کارمند انرژی اتمی است، آنهایی که سربازند، آنهایی که معافیت سربازی در زمان صلح گرفتهاند، یکییکی میآیند پیش چشمم.
ترامپ مینویسد: «اهدافی با اهمیت فرهنگی» و خیالم میرود به بناهای تاریخی که برایم خیلی عزیزند، که کنار برخی عاشقی کردهام. پل خواجو و سیوسهپل و مسجد شیخ لطفالله. طرفداران دوآتشه ترامپ میگویند منظور او نه بناهای تاریخی بلکه اماکن مذهبی بوده. خیالم میرود به حرم امام رضا. صدای شیپور و نقاره در سرم میپیچد و بوی عود میشنوم. بعد میپرم به صحن و ضریح و خیل مردم را میبینم. نه! آنجا که شبانهروز پر از زائر است نه! صدای وزوز هواپیماهای در حال فرود و صعود غیرقابلتحمل شده. تابهحال دقت نکرده بودم به اینکه خانهام نزدیک فرودگاه است. یعنی همیشه همینقدر صدای هواپیما میآمده؟ یا نکند اصلاً این صداها توهم من باشد؟
باریکه آفتاب میزند در چشمم و بیدار میشوم. نمیدانم کی با گوشی در دست به خواب رفته بودهام، احتمالاً سهچهار ساعتی شده. نفسم را در سینه حبس میکنم و اخبار را بازمیکنم. وزیر امور خارجه ایران توییت کرده که تلافی همین اندازه بود و انتقام گرفته شد. رسانهها گفتهاند حمله موشکی هیچ تلفات انسانی نداشته و آمریکا هم پاسخ نظامی نداده است. نفس راحتی میکشم. با پیامک دوستی تازه متوجه خبر سقوط هواپیمای اوکراینی میشوم. بعدها میفهمم در همان چندساعتی که خواب به چشمم آمد آن جنگ کوتاه قربانیان غیرنظامیاش را گرفته و آنهم از بین کسانی که به خواب نمیدیدم. کسانی که همینجا در چند قدمی من درس میخواندهاند. شاید در آسانسور کنار هم ایستادهایم، یا منتظر چراغ عابر خیابانِ «گی» یا صف صندوق تیم هورتونز داخل مترو. تقریباً در همان زمان ترامپ توئیت کرده بود: «همهچیز خوب است.» راست گفته خوب، برای او و همتایانش همیشه همهچیز خوب است. نمیتوانم بروم سرکار، مغزم انگار از توان هر پردازشی تهی است و هنوز ضربان قلبم غیرعادی. روز بعد در آشپزخانه کارکنان دانشکده، آنجایی که جای قهوه و بگوبخند و بازی بود و «دکتر. ع» موقع پینگپنگ برای رئیس دانشکده رجز میخواند، حالا ردیف سبد گلهای سفید یادبود نشستهاند. آدمکهای میز فوتبالدستی با صورتهای رنگپریده در جا خشکیدهاند. «دکتر. ع» که دانشجویش در پرواز بوده، در سکوت غذایش را گرم میکند و بیرون میرود.
یکی از روزنامههای کانادایی پرپر شده بر روی میز را باز میکنم، تیتر زده: «دِ دِی وی لِرند تو سِی تسلیت میگم» – یعنی روزی که آموختیم به فارسی تسلیت بگوییم. با خودم فکر میکنم اولین واژهای که انگلیسی آن را آموختم چه بود؟ سیب یا توپ شاید؟ اولین عبارتی که فرانسویاش را آموختم روزبخیر بود، نخستین واژه آلمانی بیته (لطفاً)، نخستین واژه ژاپنی آریگاتو (ممنون). بیشتر کاناداییها نخستین واژه فارسی که آموختهاند «تسلیت» بوده است.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
بیشتر بخوانید: |