تنظیم: خسرو شمیرانی|
نرفته باز میآیی
و چرخ میخوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چون نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.
چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹، حوالی یازده صبح تهران. آفتاب پاییزی برقرار است و تو پس از ماهها به بهشت زهرا آمدهای. یک ساعت قبل از آمدن با پروانه هماهنگ کردهای. گفت: «قطعه ۳۸، ببین همان تنها قطعهای که برخلاف بقیه قطعهها، میدان ندارد». درست هم میگفت. تو باید در جایی دفن میشدی که مثل زیستنات با همهچیز و همهجا فرق داشته باشد. نیم ساعتی میان قبرهای قطعه گشت میزنی. برگهای خزانزده نام و نشان برخی آدمها را پوشانده بودند و حفرههای خالی میان قبرها با باران صبحگاهی، کفشهایت را در گل فرومینشاند. گویی خاک تو را هم به آغوشش فرا میخواند. تو هم تازه از کنار این بیماری مرگبار عبور کردهای و میتوانستی حالا زودتر از علیرضا زیر این خاک خفته باشی اما گویا هنوز نوبت این گوی به تو نرسیده است. چه کسی میداند چه زمان نوبتاش فرا خواهد رسید؟ خانواده هنوز در غسالخانهاند و تلفنی به تو ردیف و شماره را میگویند تا خودت را برسانی اما بیشتر میان قبرها و اعداد سردرگم میمانی. دوباره میگویند به دنبال مردی بگرد که قرار است جایگاه ابدی علیرضا جباری را حفر کند اما هر چه چشم میگردانی او را هم پیدا نمیکنی. در قطعهی کناری، جماعتی روی صندلی نشسته و برای عزیز تازه از دسترفتهشان سوگواری میکنند. چهار طرف قطعه را دور میزنی و برمیگردی سر جای اول… درست سر جای اول… مثل دایرهای سردرگم…
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره میکنی
و بال میزنی و چشمهایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
میلرزد.
سرد است هوا حتی در شهرری، باد میوزد در جنوبیترین نقطهی پایتخت. با پای پیاده دور قطعه را بارها میگردی تا سرما در وجودت رخنه نکند. کمی بعد اندکاندک جمع یاران میرسند. پوسترهایی با عکس و شعر تو را در دست دارند. از رفقای کانونی هستند تا خانواده قربانیان دههی شصت. پروانه هم با شال سفید مانند فرشتهای میان جمع میدرخشد. آشنا و غریبه آمدهاند اما تو هنوز در راهی و ما منتظران همیشهی تاریخ. میدانی که غمگساری در این روزهای کرونازده سختتر است؛ نه دست دادن ودیدهبوسی هست و نه در آغوش کشیدن سوگواران در میان سوگواران. تنها از راه دور سر تکان دادن خشک و خالی که به درد لای جرز هم نمیخورد اما اینجا شبیه مهمانی است تا مراسم تشییع. همه دست میزنند، شعرهایت را میخوانند، از کارها و خاطراتت میگویند و تو را آن چنان که بودی پاس میدارند. شاید هم در خلوت برای خود مراسم عزا برپا کردهاند. نمیدانم…
دمی به جانب دریا نگاه کن
کلنگها پیکان پر درخشش پروازشان را
به جانب افق دوردست رها کردند
کنار نیزاران
خاکستر سپیدی موج میزند
و ساعتی دیگر
کبودی خاموش
تمام نیزاران را
میپوشاند
و آخرین بال
به سینه افق دوردست
فرو میرود.
بالاخره با آمبولانس میآیی و رفقایت دواندوان برای بدرقه میآیند. آرام و باوقار خوابیدهای اما تو نمردهای؛ چونان ستارهای میمانی که پس از خاموشی، از سوی دیگر کهکشان دوباره طلوع میکند. مهرآهنگ بیطاقت است و آذرنگ از دو قاره آنطرفتر بیتابی میکند. شاید خسرو هم در تنهایی برای خودش غریبانه میگرید. بقیه اما آرام سر در گریبان فرو بردهاند و احتمالا به لبخندها و مهربانیهایت میاندیشند. خاطره میگویند و شعرهایت و شعرهایشان را برایت دوباره میخوانند. آخر مگر یک شاعر را با کدامین تحفه باید بدرقه آخرین سفر کرد؟ مردی آب را روی خاک میریزد، گِل درست میکند تا روی سنگهای لحد را بپوشاند. مهرآهنگ کنار قبر نشسته و ریزریز اشک میریزد. پروانه اما چند دستهگل کوچک را میبَرَد سر مزار سه قربانی هواپیمای اوکراینی. برمیگردد و هنوز دارد خاک میریزد آن مرد غریبه. بعد از پهن کردن ترمه به دوستی میگوید که یادش رفته گلها را آورده بود تا میان خاک علی جانش بریزد اما افسوس نمیخورد. روح او بزرگتر و والاتر از اینهاست. همراه با مهرآهنگ، گلها را روی ترمه پرپر میکنند. با خود میاندیشی مگر میشود کسی در میان عزای عزیزتریناش هم به یاد دیگران باشد؟ آری میشود و پروانه تجسم این جمله است: «انسان دشواری وظیفه است».
دمی نمیگذرد
که شامگاه خستهی پاییزت
میبیند
کزین مدار فراتر نرفته
دوارت
فرود آورده است
و بالهایت را
خاک و باد
به بازی
گرفتند.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
بیشتر بخوانید: |
دو دهه اخیر برای ما شبزدگان، روزها و شبهای آذر ماه از همیشه تاریکتر بودهاند و بلندتر؛ آن اندازه بلند که طولانیترین و تاریکترین شب سال را هم یارای مقاومت با آن نیست. اولین روز آذر با نام داریوش و پروانه فروهر عجین شده، دوازدهماش با یاد محمد مختاری، هجدهماش با محمدجعفر پوینده و حالا هفدهماش را هم باید به نام تو، علیرضا جباری، ثبت کنند که در همین ماه به جمع رفقایت پیوستی. خوشا به حالت.
بلندترین شب سال نزدیک است؛ شبی برای نبرد اهورا و اهریمن، تاریکی و نور، عدالت و ظلم. برای تمام آرمانهایی که مال و جان و زندگیها بر سر آن دادید. ای شرافتمندان همیشه تاریخ، ای خفتگان در آذر ماه، ای با تمام وجود انسان، مرگ را هم یارای نبرد با شما نیست؛ چنان که زندگی را شکوهمندانه زیستید. شما زندهاید برای همیشه… زندهاید تا بیداد زنده است…
* عنوان این مطلب از شعر «همین تویی»، از زندهیاد محمد مختاری گرفته شده است.