مسعود مجیدی|
وقتی از مهاجرت میگویم، نمیدانم که مهاجرت را چگونه توصیف کنم. در اصل ناف مرا در مهاجرت بریدند و من زاده هجرت هستم. هجرتی که از سر جنگ و ظلم بود. خانوادهام چهل سال پیش به ایران مهاجر شدند و شهر مشهد را برای زندگی انتخاب کردند. مشهد شهری مهاجرنشین است، هنوز که هنوز است مهاجران زیادی را در دل خود جای داده است. خانوادهام بعد از مدتی زندگی کردن در مشهد به افغانستان بازگشتند. در آن زمان هفت سال داشتم.
دو سال بعد از بازگشت ما به افغانستان طالبان همهجا را محاصره کردند. در آن دوران به مکتب میرفتم. آن دوران از یاد مردم افغانستان نمیرود. طالبان کودکان را مجبور میکردند که لٌنگی بر سر کنند. لٌنگی بسیار دراز بود و وزن بسیار سنگینی داشت اما با این وجود کودکانی که شوق رفتن به مکتب را داشتند بهاجبار آن را بر سر میکردند.
طالبان کودکان را مجبور میکردند که لٌنگی بر سر کنند. لٌنگی بسیار دراز بود و وزن بسیار سنگینی داشت اما با این وجود کودکانی که شوق رفتن به مکتب را داشتند بهاجبار آن را بر سر میکردند.
روزگار مردم افغانستان در زمان حکومت طالبان بسیار تاریک بود. مردمی که توان مالی داشتند راه ایران و پاکستان را پیش گرفتند. در این میان مردم بیبضاعت زیر ستم ظلم طالبان زندگی میکردند. ما بار دیگر به ایران مهاجر شدیم، در مشهد محدودیتها برای مهاجران زیاد بود و برای همین در تهران ساکن شدیم. بار دیگر مجبور شدیم که زندگی خود را از صفر شروع کنیم. آن زمان کودکی نه ساله بودم و در خیابانها واکس میزدم. برادرانم در کنار پدرم کار میکردند. بعد از چند سال که شرایط اقتصادی ما بهتر شد، تصمیم گرفتم به مدرسه بروم. در آن زمان تنها مهاجرانی که مدارک قانونی داشتند، میتوانستند به مدارس دولتی بروند. تنها انتخاب برای کودکانی که مدرک نداشتند، رفتن به مدارس خودگردان بود.
مدارس خودگردان توسط مهاجران اداره میشد و معلمهایش بیشتر از قشر تحصیلکردهی مهاجر بودند. تعداد دانشآموزان زیاد بود. در شیفت صبح دختران درس میخواندند و شیفت بعدازظهر پسران درس میخواندند. به یاد دارم که وقتی سوم راهنمایی بودم جو اروپا رفتن بسیار در بین همکلاسیهایم زیاد بود. از آن زمان شوق داشتم که بتوانم روزی به اروپا بروم. از اقوام ما کسانی بودند که درس خوانده بودند اما همچنان کارگری میکردند و شرایط سختی داشتند. دوست نداشتم که آیندهام مثل آنها شود. یک سال بعد ده نفر از همکلاسیهایم به اروپا رفتند و من تنها کسی بودم که در ایران ماندم. من در یک خانواده مذهبی و سنتی بزرگ شدم و همیشه آنها با اروپا رفتنم مخالفت میکردند اما چیزهایی که از اروپا شنیده بودم از ذهنم پاک نمیشد. در کنار تحصیلم کار کردم و همزمان که کمکخرج خانواده بودم برای رفتن به اروپا پول پسانداز میکردم.
بیشتر بخوانید: |
در آن سالها بهصورت شبانه کلاس انگلیسی میرفتم و مهارت زیادی را کسب کرده بودم. دبیرستان را نیمه رها کردم و به حرف خانوادهام تن ندادم و بدون خداحافظی از آنها راه قاچاق را پیش گرفتم. وقتی نزدیک مرز ترکیه شدم توسط پلیسها دستگیر شدم و به افغانستان رد و مرز شدم. این بار که به افغانستان رفتم همهچیز تغییر کرده بود و با تصوراتی که از کودکی در ذهن داشتم کاملاً متفاوت شده بود. شهر هرات بسیار پیشرفته شده بود و آرامش برقرار بود. بعد از مدتی دوباره از راه قاچاق به نزد خانوادهام برگشتم و دوباره شروع به کار کردم؛ اما همچنان رؤیای اروپا رفتن را بر سر داشتم. در سال ۲۰۱۵ مرزها باز شد و نه تنها من بلکه همه خانوادهام تصمیم گرفتند که به اروپا بروند اما بخت با ما یار نبود و همگی از مرز ترکیه دیپورت شدیم.
داستان مهاجرت ما تمامی نداشت و ما دوباره به ایران آمدیم. خانوادهام زندگی خود را از صفر شروع کردند اما من باز رؤیای آمدن به اروپا را داشتم. مدتی کار کردم و باز راه قاچاق را در پیش گرفتم. راه قاچاق ترکیه بسیار خطرناکتر از راه قاچاق ایران است و کوههایش بسیار بلند و خطرناک است. خیلی دعا کردم که بتوانم این بار از مرز رد شوم. به ترکیه رسیدم و بعد از چند روز با قاچاقبر دیگری صحبت کردم و راهی یونان شدم. دشوارترین راه مهاجرت عبور از دریا است. وقتی راه دریا را پیش میگیری مرگ را کاملاً احساس میکنی، هرلحظه تصور میکنی که به پایان زندگی خود میرسی.
تنهایی در عالم مهاجرت بسیار دردناک است؛ در مهاجرت قدر خانواده را بیشتر میدانی.
دریای یونان بسیار خروشان است و مهاجران زیادی را در خود بلعیده است. زیبایی زندگی را زمانی درک میکنید که به ساحل نزدیک میشوید و از گلوگاه مرگ عبور میکنید. وقتی به یونان رسیدم، بهراحتی توانستم با مردم و دیگران ارتباط برقرار کنم و با محیط سازگار شوم. یکی از مشکلاتی که مهاجران در اروپا با آن دست و پنجه نرم میکنند، پذیرفتن فرهنگ کشور میزبان است.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
من بارها شاهد بودم که در کمپ مردان همچنان به زنان ظلم میکردند و بهشدت روی رفتارهای آنها کنترل داشتند. حتی جوانانی که نمیتوانند موضوعات فرهنگی را در خود حل کنند دست به خودکشی میزنند. به نظر من مردم اروپا بسیار مهربان هستند. آنها به عقاید دیگران احترام میگذارند و نژادپرست نیستند. وقتی در ایران بودم بارها به خاطر افغان بودنم تحقیر شده بودم و بار این تحقیر همیشه روی دوشم بود. به نظر من جوانان افغان در ایران آینده ندارند و فقط زنده هستند که کار کنند. دلم برای خانوادهام تنگ شده است هرچند آنها مرا درک نمیکردند و اصرار داشتند که در سن کم ازدواج کنم و همیشه تحت فشار ازدواج بودم.
تنهایی در عالم مهاجرت بسیار دردناک است. یکی از نتایج مهاجرت دانستن قدر خانواده است. دوری از خانواده بیماری افسردگی را به ارمغان میآورد. مهاجرت با خانواده بسیار زیباتر و دلنشینتر است. کسی که بهتنهایی مهاجر میشود، با مهر و محبتی که در قلب خود از خانوادهاش دارد به زندگی خود ادامه میدهد. اگر جنگ نبود من سالهای زیادی از عمر خود را در تلاش برای مهاجرت در کشوری بهتر به هدر نمیدادم. وقتی به گذشته فکر میکنم، احساس میکنم که هنوز ایران را دوست دارم و ایران را سرزمین خود میدانم چراکه من زاده ایران هستم هرچند از کوچکترین حقوق شهروندی در ایران محروم بودم.