سراج رسولی|
تنظیم و ویرایش: نویده احمدی|
وقتی در افغانستان بودم به مکتب میرفتم و درس میخواندم. در کنار درس خواندن به مسجد میرفتم و آموزش قرآن را فرا میگرفتم. من از کودکی به ورزش علاقه داشتم و برای همین وقتی صنف هشت بودم به باشگاه رفتم. در شهر میمنه باشگاه ورزشی هست اما متأسفانه شهرستانها باشگاه ورزشی ندارند و بیشتر کودکان در زمین خاکی ورزش میکنند و بهندرت پیش میآید که کسی بخواهد برای ورزش از ده به شهر بیاید، چون راه دور و خطرناک است. باشگاه ورزشی ما خیلی بزرگ نبود اما گنجایش صد نفر را در خود داشت. چون باشگاه کوچک بود ورزشکاران در سانسهای مختلف تقسیمبندی شده بودند و هر گروه در یک زمان مشخص میآمدند.
در شهر میمنه باشگاه ورزشی است اما متأسفانه شهرستانها باشگاه ورزشی ندارند و بیشتر کودکان در زمین خاکی ورزش میکنند و بهندرت پیش میآید که کسی بخواهد برای ورزش از ده به شهر بیاید، چون راه دور و خطرناک است.
باشگاه ما صبحها مختص دختران بود و آنها مربی خانم داشتند. من هم مربی خیلی خوبی داشتم و مرا بسیار تشویق میکرد. یکبار در مسابقه شرکت کردم و هیجان زیادی داشتم اما نتوانستم حریف خود را شکست دهم. آن زمان فکر میکردم که میتوانم با ادامه دادن جودو در مسابقات جهانی شرکت کنم اما بخت با من یاری نکرد. پدرم فوت کرد و دست ما تنگ شد. هر کاری کردم نتوانستم ماهی ۱۵۰ افغانی بابت شهریهام پرداخت کنم و بهناچار ورزش را ترک کردم. بعد از مدتی به پیشنهاد داییم بهسوی ایران روان شدم. مادرم بسیار گریه میکرد. او خیلی دوست داشت که من روزی قهرمان شوم اما قسمت نشد مادر یک قهرمان باشد.
مادرم بسیار گریه میکرد. او خیلی دوست داشت که من روزی قهرمان شوم اما قسمت نشد مادر یک قهرمان باشد.
من با وجود اینکه شهرمان را بسیار دوست داشتم و میخواستم مکتب خود را ادامه دهم تن به تقدیر دادم و راه قاچاق را پیش گرفتم. راه قاچاق راه پرخطری است و بیشتر افغانها میدانند که در این راه بر آدم چه میگذرد. من چهار سال پیش زمانی که چهارده سال داشتم زندگی خود را در کف دستهایم گرفتم و طعم تلخ راه قاچاق را چشیدم.
من با وجود اینکه شهرمان را بسیار دوست داشتم و میخواستم مکتب خود را ادامه دهم تن به تقدیر دادم و راه قاچاق را پیش گرفتم.
دوازده روز در راه بودم. کوههای بلند، آدمهای گشنه و تشنه، دزدها، شبهای سرد و بدون پتو از خوی راه قاچاق است. من در راه چندین بار تصمیم گرفتم که به شهرمان فاریاب بازگردم اما داییم اجازه نداد و حتی کار بهجایی رسید که با من بحث کرد. وقتی به حرفهایش خوب فکر کردم دیدم راست میگوید، برگشتن به فاریاب یعنی همان غصه خوردن مادرم برای لقمهای نان. دل به دریا زدم و راه را ادامه دادم اما باز هرلحظه چیزی جدید در پیش رو داشتیم. حتی وقتی به تهران رسیدیم قاچاق بر راه را گم کرد و مدام از هرکسی میپرسید که افسریه کجاست. با کلی بالا و پایین به تهران رسیدیم.
چهار سال پیش زمانی که چهارده سال داشتم زندگی خود را در کف دستهایم گرفتم و طعم تلخ راه قاچاق را چشیدم.
آن زمان فکر میکردم اگر به ایران بروم میتوانم با خیال راحت ورزش کنم و به آرزوهایم برسم اما این تنها خیالی بیش نبود. بعد از چهار روز در یک خیاطی مشغول به کار شدم. کار کردن برایم سخت بود. نمیتوانستم ساعتها سرپا کار کنم و برای همین به بهانههای مختلف مثل دستشویی رفتن و آب خوردن از کار فرار میکردم. صاحبکارم دوست نداشت که من پیشرفت کنم و چرخکار شوم و برای همین مدام بهانهجویی میکرد و از کارم ایراد میگرفت. بعد از سه ماه محل کارم را عوض کردم و در آنجا مشغول به چرخکاری شدم.
دو سال پیش خبر رسید که یکی از هم تیمهایم در وطن، در رشته جودو مدال قهرمانیِ مسابقاتِ کشور روسیه را به دست آورده است. از یک طرف خوشحال شدم اما از طرف دیگر دلم گرفت و یاد آرزویی که داشتم در دلم تازه شد. من از وقتی به ایران آمدم وارد دنیای کار شدم. دنیایی که صبح تا شب کار است و بس.
من از وقتی به ایران آمدم وارد دنیای کار شدم. دنیایی که صبح تا شب کار است و بس.
به نظر من مهاجرت برای کار بسیار تلخ و دشوار است و آینده برای جوانان ندارد اما اگر این مسافرت به همراه خانواده باشد همه چیزی فرق میکند. دوری از خانواده برایم دردی دارد که فقط من و خدای من از آن خبر داریم، دیگران فقط شاهد سکوت من هستند. دوست دارم که زندگی آرامی داشته باشم و در کشورم صلح برقرار باشد. آرزو دارم که مردم افغانستان با یکدیگر برادر و برابر باشند و تفرقه در بین آنها نباشد. دلم میخواهد روزی برسد که قومپرستی در افغانستان معنایی نداشته باشد. بزرگترین آرزویم سفر به آمریکاست.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام – توئیتر
بیشتر بخوانید: |