یک صدا همیش در گوشهای نفیسه طنین میانداخت که پدرش میگفت: زن صد بار گفتمت که دختر مال مردم است و نباید بالایش اینقدر سرمایهگذاری کرد؛ آخر خودت میدانی که کاه بیدانه را باد کردن است، ثمرش به جریان باد میرسد. نفیسه بدون اینکه معنای حرف پدرش را بفهمد، لب کج مینمود و از خودش میپرسید: یعنی من مال مردمم؟!
نفیسه دختر یکدانهای فامیل بود که با سه پسر خانواده یکجا بزرگ میشد، رشد و نموی همسان با یکی از برادرانش داشت که همزاد هم بودند و زیاد هم به او وابستگی داشت. حمید همیش همرای نفیسه بازی میکرد و هردو هوای یکدیگر را داشتند. زمان میگذشت و نفیسه مانند همه دخترها رشد سریع داشت و از حمید بزرگتر میشد ولی میخ زرین خانواده شده بود و هیچ فردی به خواستگاریاش نمیآمد. برادران یکی پی دیگری متأهل میشدند و فامیل شش نفره آنها به شاخههای دیگر تقسیم میگردید. خانوادههای نو تشکیلِ برادران از بدنهای پدر و مادر جدا میشد و هنوز هم نفیسه خانه پخت منزل پدر بود. در حالی که دائم به مصداق گفتار پدرش چشم به در داشت که صاحبش بیاید و شر وی را از سر همه کم کند. نفیسه زمانی کاملاً جایگاهش را در خانهای پدر تنگتر از گذشته دید که مادرش فوت کرد و پدر، زن دوم گرفت.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
نفیسه سنگ زیرین آسیابی شد که مادر اندر آن را میچرخانید و حتی چشم دید گردهای ریزریز او را هم نداشت. بار بار بر وی میتاخت و ترش شدن و بیاهمیت بودنش را به رخش میکشید. تا آنکه با تهمتهای ماهرانه او را از همان جایی اندکی که در دل پدر داشت نیز پایین انداخت و نفیسه فرد طفیل و بیاختیاری شد که بهمثابهای یک نوکر در خانه کارهای شاقه را انجام میداد تا یک لقمه نان بخورد و در یک متر جا بخوابد. فهمش از حرفهای پدر بیشتر میشد و دیگر میدانست که مال مردم یعنی چی… بعد از خودش میپرسید: آیا مادرم مرا به دنیا نیاورده که از بچههایشان فرق داشته باشم؟
یک روز مادر اندر نفیسه را از منزل بیرون نموده گفت: نزد برادرانت برو، من دیگر حوصلهای یک سرباری دیگر ندارم. هرگاه نروی به پدرت میگویم که با بچهای همسایه مراوده داری. گوشهای نفیسه خراش برداشت. تهمتهای مادر اندر را در سکوت دائمیاش پیچید و کوچه بدل نمود. چون از برادرهای بزرگش روحیه خوش ندیده بود، نزد حمید رفت که سالها با هم دوست بودند که حتی به پادرمیانی نفیسه، حمید زن گرفته بود. از حق نگذریم حمید هم از نفیسه استقبال خوبی کرد. حمید آنقدر به خواهرش محبت داد که شِیِر خفتهای حسادت درون زنش را برانگیخت و شازیه بر نفیسه حسود شد. آسودگی را از وی گرفت و او را بار اضافی پنداشت و گفت:
از روزی که تو آمدی، مرا نا زن ساختی، تمام هوش و حواس حمید طرف تو است. غذای نفیسه مزه دار است، سلیقهای لباسش خوشم میآید، صبور و باصلابت است و… شازیه با همان عقده، میدان به بهانهجوییها داد و توجهی حمید را نیز از وی منحرف ساخت. نفیسه باز هم من حیث یک نوکر در منزل برادر به سر میبرد، کارهای شاقه را انجام میداد و نان میخورد.
بیشتر بخوانید: |
از اینکه والدین بیولوژیکیاش از وجود وی انکار مینمودند؛ دلش چنان میگرفت که تمام وجودش فریاد شده و با خودش میگفت: شاید؛ مأوای اصلی من خانهای شوهر باشد که آن هم جن شده و من بسمالله… آسمان دلش غبار اندود میشد، اشکش جاری میشد و حیا مانعش میگردید که خود دست به کار شود. او که دختر کمحرف و دلسوزی بود، سعی میکرد حرکات زنهای برادران و مادر اندرش را به گوش مردانی که تکیهگاهش بودند، نرساند. تا زندگی آنها دچار اختلاف نگردد. وقتی در برابر تهمتهای زنان خانواده ازش بازخواست به عمل میآمد، بدون اینکه از خودش دفاع نماید، سرش را پایین میانداخت و از جوابگویی طفره میرفت. آهسته به دلش میگفت؛ مگر مادرم نمیگفت، «سکوت دختر زیور اوست.» همه تصور میکردند، مقصر است و خاموشی وی عین اقرار به گناه است.
یک روز نان را در تنور پخت و به دسترخوان میپیچاند که شنید: او زن از خدا بترس، کجا روانش کنم؟ در کلچر ما نیست که دختر را بهزور سر کسی تپ نماییم. فقط باید انتظار طلب کار بود و… زن فریاد زد: از بس که کاروبار را یادش ندادید و درس و مکتب نخواند، عاطل و باطل و بی سرشته بزرگ شد، حداقل بیرون می برآمد که کسی انتخابش میکرد. حالا کی جرئت میکند پا پیش نماید. حمید با خلقتنگی میگفت:
پس چی، بقال سر کوچه را بیاریم و بهزور… زن میگفت: بلی او را به قدیر مزدور خان صاحب میدهیم. حمید به غضب از جایش برخاسته گفت: چی، به قدیر دیوانه؟ او تا حال دو زنش را هنگام قهرش از خانه کشیده و… زن گفت: نظر به گذران است از حق تیر نشیم نفیسه با حوصلهای که دارد… حمید با رنگ دود کرده و غضبآلود داد زد: او زن از خدا بترس… بیچاره خواهرکم. این است پاداش زبان چُپ و صبر بیدریغش که… چطور او را لایق همچو وصلتی دیدی… مرد عصبی، دمدمیمزاج، بی نظافت و کوتاهفکر…
شازیه دست به کار شد و نفیسه را خلاف رضایت خودش به قدیر داد که همه انگشت تعجب گزیدند. تقدیر مشقش را نوشت و سرنوشت قدیر و نفیسه را با هم گره زد. نفیسه به اندک روشنی که در ژرفای وجودش امید را نمایان میساخت، تسلیم شد. در حالی که نصوار کنج لب قدیر، حرکات مستانهای و به مسخره گرفتن جوانان محله، مو را به اندامش راست مینمود؛ آن هم یکعمر بودن با همچو مردی…
تقدیر غل و زنجیر اسارت زنا شوهری به دستوپایش بست و زن قدیر شد. با خودش گفت: از کجا که همین صاحب اصلی من باشد، حداقل دیگر کسی مرا از منزلش بیرون نخواهد کرد.
قدیر یومیه در کار کشت و زراعت خان غرق بود و نفیسه به یک لقمه نان و یک متر جای خواب قانع شده بود. شادی و نشاط بر دلش برات میآورد که بستری برای آرامش و جولانگی برای زیستن یافته بود.
قدیر بنا بر کوتاهی فکری بعد از عروسی هم پابند اصول خاصی نبود، هر روز و شبی که دلش میشد خانه میآمد، نمیشد به باغ میوه، بالای خرمن، آسیاب، فالیز تره و بادرنگ خان پیره میداد و میخوابید. اصلاً زنداری و بیزنی برایش تفاوت چندانی نداشت. با پول اندکی که خان برای نفیسه میداد، یگانه اتاقی را که در پیاده خانهای دهقانانش از آن قدیر بود، سروسامان میداد؛ غذا میپخت، صفایی میکرد، لباسها را میشست و وصله مینمود و گاهگاهی در کُردهای ترکاری خیشاوه مینمود تا سبزی جمع کند. درست مانند یک کدبانوی خانهدار که خیلی علاقهمند به زندگی و خانوادهاش باشد، دائماً با آمادگی یک زن کاملاً عیار کارهایش را تمام مینمود و چشم به راهی شوهرش بود. سعی میکرد، از بینی بالاتر به قدیر چیزی نگوید که عصبی نشود و او را… چشم به هم زدن حاصل یگان نگاه قدیر به نفیسه سه دختر به فامیل افزوده شد که امید به زنده ماندن وی را جبری ساخت.
یک روز نفیسه که سبزی کردکی جمع مینمود، پسر خان به شوخی به قدیر گفت: او بچه متوجه زنت باش که جوان است، سرت را شیره نمالد. قدیر بد برداشت کرد و عصبی شد. رأساً طرف نفیسه رفته و گفت:
تو برای لنده بازی سر کردها میآیی و… تا نفیسه به خود آمد، چوب گاوچرانی چنان بر فرقش کوفته شد که نقش زمین گردید.
بعد از چندی طور نسبی بهبود یافت ولی قدیر را برای همیشه از دست داد. قدیر دیگر نهتنها به منزل نیامد، بلکه خام کس دیگری شد و ولایت زادگاهش را نیز ترک کرد. نفیسه ماند و سه طفل قدونیمقدش که با مزدوری خانهای خان آنها را بزرگ میکرد.
تا زمانی که سقف اتاقش به اثر بارانهای موسمی فرونریخت و فضولی پسر خان اذیتش نکرد، سکوت چندین ساله را که مهر دهنش شده بود، نه شکست. آنگاه سر به آسمان بلند نموده با صدای بلند فریاد زد:
پس خانهای من کجاست؟ دخترانش با چشمان از حدقه برآمده با وی همصدا شدند. صداها به سنگهای کوه خورد و بهسوی خودشان برگشت.