محمد عزیزی |
پدرم ده سال پیش از آن به ایران آمده بود و کار بنایی میکرد. او همیشه دلنگران ما بود. دوری از ما باعث شد که به افغانستان پس بیاید. وقتی به افغانستان آمد، ناچار شد که در زمینهای کشاورزی کار کند. من در کشاورزی به او کمک میکردم. درآمد پدرم کم بود و روزگار با ما یاری نمیکرد. تنگ ما سست شده بود. خواهرم نامزد کرد و با پولی که از گله او گرفتیم، توانستیم یک سال زندگی خود را بچرخانیم. من صنف اول مکتب بودم و پدرم مرا به درس خواندن دلگرم میساخت. روزی کاکایم به پدرم گفت که اجازه بدهد مرا با خودش برای کار به ایران ببرد. پدرم قبول کرد. جنگ افغانستان در کشور ما خرابی و بیکاری بسیار ایجاد کرده. بیشتر بچههای شناس گذر ما به ایران رفته بودند. من هم شوق رفتن داشتم. آن زمان ده ساله بودم برای همین مادرم نمیگذاشت که به ایران بروم. خانه خواهرم در قریه دور از ما بود. به مادرم گفت که به خانه او میروم.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
با کاکایم به نیمروز آمدیم. از آنجا قاچاقبر ما را به پاکستان برد. راه قاچاق سخت و خطرناک است. ما دو شبانهروز پیادهگردی کردیم. روزهای زیادی گشنگی و تشنگی کشیدم. من از کاکایم میپرسیدم چند ساعت دیگر به ایران میرسیم، او میگفت که راهی نمانده است و بهزودی به ایران میرسیم. بسیار جگرخونی میکردم و شبها گریانم میگرفت. بعد از سه هفته به کرمان رسیدیم. قاچاق بر ما را به قاچاقبر دیگری فروخت. او ما را به خانهای برد. وقتی شب شد دزدها به ما حمله کردند. همگی گریختیم. بعد از چند ساعت پلیسها آمدند و ما را دستگیر کردند. آنها گوشی را از مسافران گرفتند و همگی ما را به اردوگاه بردند تا رد مرز کنند. مأمورها به عمویم گفتند که تو خجالت نمیکشی این بچه خردسال را به ایران میبری، او را تحقیر کردند. چند روز در اردوگاه بودیم و نان و آب داشتیم. خانوادهام نگران شده بودند.
تعداد بچهها زیاد بود و مجبور بودم که نان زیادی بخرم. در صف نانوانی مرا مسخره میکردند
ما سختیهای زیادی را برای رسیدن به ایران به جان خریدیم اما آخرش به افغانستان دیپورت شدیم. به میمنه برگشتیم. وقتی در خانهمان را زدم مادرم از خوشی فریاد زد و مرا به آغوش کشید. پدرم از نگرانی رنگ در رخسارش نداشت، وقتی ما را دید خوشی کرد.
بیشتر بخوانید: |
بعد از دو ماه دوباره با کاکایم روانه ایران شدیم. این بار راه قاچاق سخت نبود. ما فقط پنج روز در راه بودیم. پیادهگردی نکردیم و خطری را از سر نگذراندیم. به تهران به خانه دوستان کاکایم آمدیم. فردای روزی که به ایران آمدیم من برای کار به خیاطی رفتم. روزهای اول بلد نبودم گپ بزنم، از ترس اینکه در گپ زدن غلط نکنم، خاموش میبودم.
ما سختیهای زیادی را برای رسیدن به ایران به جان خریدیم اما آخرش به افغانستان دیپورت شدیم
ما در خانه دستهجمعی زندگی میکنیم و در کارهای خانه هرکسی وظیفهای دارد.
روزهای اولی که به ایران آمده بودم، مرا به نانوانی میفرستادند. تعداد بچهها زیاد بود و مجبور بودم که نان زیادی بخرم. در صف نانوانی مرا مسخره میکردند و گاهی با من جنگ میکردند که چرا حق ما را میبری. من از شرمندگی زمین را سیل میکردم. روزهای اول وقتی لباسهایم را میشستم خیلی آزرده میشدم و مادرم را یاد میکردم. صاحبکارم میگفت که تو طفل هستی و باید درس بخوانی. او مرا درک نمیکرد و نمیدانست که خانوادهام در تنگدستی روزگار خود را میگذرانند. او خیلی آدم خوبی است و با من مهربانی میکند. هنوز در کنار او کار میکنم. یکی از مهربانیهای صاحبکارم این است که پول تفریح مرا جدا از حقوقم میدهد و با این کارش مرا خوش میسازد.
یکی از مهربانیهای صاحبکارم این است که پول تفریح مرا جدا از حقوقم میدهد و با این کارش مرا خوش میسازد.
پنج سال میگذرد که به ایران آمدهام و بسیار خوش هستم که برای خانوادهام پول میفرستم تا آنها پیش کسی دستشان را دراز نکنند. روزهای جمعه به فوتبال میروم تا خود را خوش بسازم و با روحیه خوش کار کنم. آرزوهای زیادی ندارم اما تنها آرزویم است که بتوانم پلیس شوم. آرزو دارم که پلیس شوم اما گاهی فکر میکنم که اگر به آرزویم برسم ممکن است به دست طالبان کشته شوم. این موضوع باعث میشود که به همین کار خیاطی ادامه دهم.