«چهل سال گذشته اما هنوز نتوانستهام فراموش کنم. تجربه تلخی که از دهسالگیام آغاز شد. تصویر آن روز که مادرم با شکم برآمدهاش، که خواهر کوچکترم را باردار بود، با آن امدادگر صحبت میکرد، به روشنی روز در مقابل دیدگانم است.»
«به مادرم گفت، اگر بچههایت را به مدرسهٔ موهاکها بفرستی، خوب تربیت میشوند؛ مثل اروپاییها منظم و کارآمد بار میآیند و با بقیهٔ بچههای دوروبرشان فرق میکنند. مادر راضی شد (یا شاید خودش را راضی کرد، مطمئن نیستم) ولی میدانم که هیچ مادر بومی نبود که، اگر میدانست فرزندانش در چه شرایطی قرار خواهند گرفت، اجازه میداد که این اتفاق بیفتد.»
«سال ۱۹۶۶ من و برادران و خواهرم، که بین پنج تا ده سال داشتیم، به مدرسهٔ موهاکها (در برانتفورد انتاریو) منتقل شدیم. اولین تصویر من از آن مدرسه، پلههای بسیار بلندش بود که به سختی از آنها بالا میرفتم. سختیای که تا آخر با ما همراه بود. ما را از هم جدا کردند و مادرمان را فقط در تعطیلات کریسمس و عید پاک میدیدم. راستش را بگویم، اولش همه چیز به نظر خیلی هیجانانگیز بود ولی خیلی زود رنجها از راه رسیدند.»
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
اینها بخشی از خاطرات یکی از بازماندگان مدارس شبانهروزی بومیان کانادا به نام شرلن بومبری (Sherlene Bomberry) است. شرلن البته خوششانس بود که مدرسهای که میرفت سه سال بعد به دلایل اقتصادی بسته شد و دانشآموزانش توانستند پیش خانوادههایشان برگردند. اما در همان سه سال، شاهد رنجی شد که هزاران کودک دیگر نیز از چند دهه پیش در آنجا زندگی کرده بودند. از خوردن غذاهای موردعلاقهشان محروم شده بودند و باید نان بلغور جو را به زور میخوردند. گیسهای بلند و سیاهشان یا از ته زده میشد یا باید با وسواس و محکم بافته میشد. در صورت انجام هر نوع نافرمانی، تنبیه بدنی در کار بود و خطکشی که بیرحمانه روی دستها فرود میآمد.
«خیلی درد داشت. رد خطکش تا مدتها روی دستها میماند.» شرلن البته بازهم خوشاقبالتر از برخی ساکنان آن مدرسهٔ اجباری بود که مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتند. کودکانی که زخم روحی حاصل از آن ماجراها را تمام عمر با خود حمل کردند.
شاید شرلن و عدهای دیگر توانستند بالاخره از آن فضای تلخ و سرد رهایی پیدا کنند اما این مدارس تا سال ۱۹۹۶ یعنی همین ۲۴ سال پیش هم در کانادا دایر بودند. مدارسی که برای همیشه در تاریخ رنجهای بومیان حک شدهاند. رنجی که با عذرخواهی سال ۲۰۰۸ نخستوزیر کانادا استیون هارپر هم التیام نخواهد یافت.
فرانسویانی که برای گسترش مرزهای سلطنت فرانسه در حوالی سالهای ۱۵۰۰ میلادی به سرزمینی که امروز کانادا نام دارد، رسیدند، یکی از اهداف مهم خود را اشاعهٔ دین و مذهب کاتولیک در میان ساکنان بومی سرزمینهای «فرانسه جدید» (New France) میدانستند. اگرچه سنگ بنای اولیهٔ این مدارس را همان فرانسویان گذاشتند ولی شمایل آنها به صورتی که امروز شناخته میشوند در سال ۱۸۸۰ و در استان انتاریو شکل گرفت. مدارس مذهبی مشهوری که تحت حمایت دولت بودند و برای همسانسازی فرهنگ بومی با فرهنگ کانادایی ساخته شدند. این اقدامات برای جذب بومیان در فرهنگ اروپایی صورت گرفتند و قبایل بومی و آداب و رسوم فرهنگی بومیان را تخریب کرده و مشکلات درازمدت زیادی به بار آورند. در مجموع در حدود ۱۵۰ هزار کودک بومی در این مدارس تحصیل کردند.
مدرسهای که شرلن بومبری در آن درس خواند، قدیمیترین این مدارس در شهر برنتفورد انتاریو بود. این مدرسه ابتدا با شش شاگرد پسر آغاز به کار کرد. به تدریج، این مدارس به شبانهروزیهای اجباری برای تربیت بومیان تبدیل شدند.
ابتدا بومیان و به خصوص سران قبایل از این تصمیم استقبال کردند زیرا میخواستند از طریق این آموزشها، بومیان وارد نظام کاری و اقتصادی اروپاییان بشوند. به همین دلیل در سال ۱۸۶۷، دولت فدرال قانون تأسیس این مدارس را با هدف آموزش بومیان تصویب کرد. هدف اصلی ولی ناگفتهٔ تصویب این قانون، خودکفایی اقتصادی بومیان از بودجهٔ عمومی دولت بود و البته تشویق آنها به تغییر دین. مبلغان مسیحی به عنوان همکاران پروژه انتخاب شدند و مدارسی را تأسیس کردند که البته خواستهٔ بومیان و سران قبایل را برآورده نکرد.
بیشتر این مدارس در کِبِک، انتاریو و بریتیش کلمبیا بودند و در جزیرهٔ پرنس ادوارد و نیوبرانزویک مدرسهای نبود، شاید به این دلیل که در آنجا بومیان در فرهنگ کانادایی جذب شده بودند. در سال ۱۹۳۱، تعداد این مدارس به ۸۰ عدد در سراسر کانادا رسید که بیشترشان را کلیسای کاتولیک و بقیه را سایر مذاهب مسیحیت اداره میکردند.
شرایط زندگی در مدارس بومیان
تا اواخر دهه ۱۹۵۰، مدارس به صورت نیمروزه کار میکردند، یعنی دانش آموزان نیمی از روز را در کلاس و نیمهٔ دیگر را در محل کار خود میگذراندند. هدف این بود که دانشآموزان مهارتهایی بیاموزند که بتوانند امرار معاش کنند.
در این مدارس، طبق دستهبندی سنتی کلیسای کاتولیک، وظایف بر اساس جنسیت از هم جدا میشدند. دختران مسئول خانهداری (پختوپز، تمیز کردن، لباسشویی و خیاطی) بودند و پسران به نجاری، ساختوساز و کشاورزی مشغول میشدند. تأمین بودجه یک مسئله جدی در ادارهٔ این مدارس بود. از دههٔ ۱۸۹۰ تا دهه ۱۹۵۰، دولت سعی میکرد تأمین مخارج را به دوش کلیساها و دانشآموزان بیندازد و از نیروی کار آنان با دستمزد پایین پایین نهایت استفاده را ببرد.
شروع یک روز معمولی در این مدارس در صبح زود با خوردن زنگی که دانشآموزان را به لباس پوشیدن و حضور در نمازخانه یا سالن اجتماعات دعوت میکرد، همراه بود. دانش آموزان باید پیش از صبحانه وظایف اجباری را انجام میدادند. صبحانه باید به سرعت در سالن غذاخوری خورده میشد. سپس سه ساعت کلاس یا یک دورهٔ کار قبل از وقت ناهار در نظر گرفته میشد. برنامهٔ بعدازظهر نیز الگوی مشابهی داشت، شامل کلاس یا جلسهٔ کار، و پس از آن، کارهای بیشتری قبل از شام انجام میشد. همچنین وقتی را برای تفریح، معمولاً در بعدازظهر یا عصر اختصاص میدادند. برخی از مدارس کتابخانههای کوچکی داشتند، در حالی که بسیاری از مدارس ورزشهای گروهی و همچنین آموزش موسیقی با گروههای کر را ارائه میدادند. عصر با مراسم دعا و نیایش تمام میشد و همه باید زود میخوابیدند.
بیشتر بخوانید: |
آخرهفتهها کلاسی برگزار نمیشد، اما یکشنبه به اعمال مذهبی صرف میشد. تا دههٔ ۱۹۵۰، تعطیلات بسیاری از دانش آموزان شامل دورههای کار و بازی در مدرسه بود. فقط از دههٔ ۱۹۶۰ به بعد بود که مدارس کودکان را برای تعطیلات به خانه میفرستادند. بنابراین، بسیاری از دانش آموزان مدارس مسکونی سالها خانوادهٔ خود را نمیدیدند که برای آنها بسیار تلخ و زجرآور بود.
سوءاستفاده جنسی از کودکان بومی در مدارس
بسیاری از دانشآموزان در این مدارس مورد سوءاستفاده قرار گرفتند. در حالی که برخی کارکنان تلاش میکردند مربیان خوبی باشند که جای والدین را برای دانش آموزان بگیرند، اما شرایط کلی این مدارس و حجم فشار کاری باعث شد تا اهداف خوب و مثبت این مدارس شکست بخورند.
بیصبری در آموزش و اصلاح بیش از اندازهٔ رفتارهای اشتباه که ناشی از سیستم اشتباه این مدارس بود، به تنبیه بدنی و آزار جسمی دانشآموزان منجر میشد. در برخی موارد، کودکان بهشدت مورد ضرب و شتم، شلاق خوردن یا حبس قرار میگرفتند.
برخی از کارکنان دچار مشکل جنسی بودند و بسیاری از دانشآموزان را مورد آزار جنسی قرار دادند. اما وقتی ادعاهای سوءاستفادهٔ جنسی از سوی دانش آموزان، والدین یا کارمندان مطرح میشد، پاسخ دولت و مقامات کلیسا ناکافی بود. به ندرت با پلیس تماس گرفته میشد و حتی اگر مقامات دولتی یا کلیسایی تصمیم میگرفتند که شکایت درست است، پاسخ اغلب فقط اخراج مجرم بود. در سایر مواقع به سوءاستفادهکنندگان اجازه میدادند به تدریس ادامه دهند.
بیماری و مرگ در این مدارس
طبق تحقیقات کمیسیون صلح و حقیقت یابی ملی کانادا (TRC)، حداقل ۳۲۰۰ کودک بومی در مدارس اجباری جان خود را از دست دادهاند. البته این آمار دقیق نیست زیرا کلیسا و دولت فدرال تلاش کردند مرگ و میر را پنهان کنند.
دانش آموزان، به خاطر کمبود مواد غذایی و سوءتغذیه، در برابر بیماریهایی مانند سل و آنفلوانزا آسیبپذیر بودند. مواد غذایی کمکیفیت و ارزان بود: به خاطر بودجهٔ محدود، به مدیران دستور داده شده بود که با حداقلها این مدارس را اداره کنند.
منوهای غذایی مدارس یکنواخت و (از نظر تنوع غذایی) ناکافی بودند. طبق گفتههای باسیل جانستون، که در یکی از این مدارس تحصیل کرده بود، غذاها آبکی و پر از گلولههای خمیری بودند و گاهی در غذا موش دیده میشد.
بازماندگان امروزی این مدارس
مدارس اجباری بومیان تا اواسط دههٔ ۹۰ میلادی در کانادا برقرار بودند. اما با تلاشهای نهادهای حقوق بشری، بالاخره تعطیل شدند. نهادهای اجتماعی بسیاری سعی کردند به بازماندگان کمک کنند تا در مسیر شفا و بازگشت به زندگی عادی بازگردند، هرچند برای رنجهای آنان پایانی متصور نبودند.
مایک کاچگی، فعال برجستهٔ حقوق بومیان که خودش یک بومی است و از اعضای بنیانگذار انجمن حمایت از بازماندگان این مدارس است و خودش هم در سه مدرسهٔ شبانهروزی تحصیل کرد، میگوید: «بازماندگان پیر شدهاند و خسته هستند. اکنون نسلهای دوم و سوم باید راه احقاق حق بومیان این مدارس را ادامه بدهند. با حقیقت روبرو شوید. با یک بازمانده صحبت کنید. شما باید به کسانی که امروز نمیتوانند صحبت کنند، احترام بگذارید. هرگز، هرگز نگذارید آنچه را که در این ساختمانها بر سر بومیان رفت کسی فراموش کند.»