سارا اندرسون، فرشید ساداتشریفی و عباس محرابیان|
اگر ساکن آمریکای شمالی نیستیم احتمالا اطلاعاتی محدود، مخدوش و گاه کاریکاتورگونه از بومیان کانادا داریم؛ مردمی که طبق عادت و در نتیجه بدآموزی آنها را «سرخپوست» مینامیم. در صورتی که در کانادا زندگی میکنیم دانش ما از مردمان بومی این سرزمین محدود به تصویری است که رسانههای اصلی از بومیان indigenous peoples ترسیم میکنند: زنان و مردانی که هیچ کاری به غیر از بستن پل و جاده و ریلهای خط آهن ندارند. البته خودمان هم در معابر شهری و چهارراهها با زنان و مردان «سرخپوست» روبرو میشویم که خیابانگرد، الکلی و معتاد هستند. شاید برخی از ما با خود فکر میکنیم که اصلا معلوم نیست حرف حساب اینها چیست. برای اینکه کمی بیشتر درباره بومیان، این مردمانِ با فرهنگِ دیرینه بدانیم و همچنین با داستان سرزمینی را که به آن پانهادهایم آشنا شویم، باید کمی به ماجرایی گام بگذاریم که بخشها و زاویههای مختلف آن همچون صحنههای یک فیلم ترسناک هستند. از ماجرای دهشتناک مدارس شبانهروزی برای کودکان بومیان صحبت میکنیم که بخشی از روندِ اِعمال تبعیض سیستماتیک علیه این مردمان خوب و صاحبان دیرین این سرزمین بوده است.
این یک دعوای بین بومی و غیربومی نیست، بلکه یک دانستنی ضروری برای همه کاناداییهاست
سیام سپتامبر در کانادا «روز پیراهن نارنجی» Orange shirt day نام دارد، روزی که کاناداییها به یاد رنجهایی که بومیان این سرزمین در مدارس شبانهروزی دینی دیدهاند پیراهن نارنجی میپوشند. به همین مناسبت، پروندهٔ این شماره را به تاریخچهٔ این مدارس، روایات دو تن از دانشآموزان آنها و مسمای نامگذاری این روز اختصاص دادهایم.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
عبارات Residential schools یا Boarding schools را اگر در بافت فرهنگ و تاریخ کانادا نشناسیم، احتمالاً «مدارس شبانهروزی» ترجمه میکنیم. اما در کانادا، این دو اصطلاح به مدارسی اطلاق میشوند که تحت حمایت مستقیم دولت بودند و برای همسانسازی کودکان بومی و «ذوب» آنها در فرهنگ اروپاییِ کانادا تأسیس شدند. تأسیس این مدارس پس از تشکیل دولت مرکزی کانادا و با همکاری کلیسا آغاز شد. به اعتراف دولتهای اخیر کانادا، این مدارس زندگی دانشآموزان و اجتماعات بومی را مختل کرده و باعث ایجاد مشکلات طولانیمدت در بین مردم بومی شده است.
فیلیس، درد و رنجهای او و «پیراهن نارنجی»اش
وقتی دختر کوچکی بودم، با مادربزرگم در منطقهٔ بومینشین داگکریک (Dog Creek reserve) (در بریتیش کلمبیا) زندگی میکردم. زندگی سختی بود و مثلاً، به عنوان بخشی جداناشدنی از محرومیتهای بومیان، در تابستان برق نداشتیم؛ یا داخل خانه دستشویی اختصاصی نداشتیم. در اوج آفتاب سوزان تابستان، مجبور بودم خودم را در وان پر از آبی که مادربزرگ برای آبیاری گیاهانش ذخیره کرده بود، خنک کنم. در باغچهٔ مادربزرگ توتفرنگی پرورش میدادیم و گاه به رودخانهٔ فریزر (Fraser) میرفتم و ماهی میگرفتم. مقداری را برای شام میخوردیم و بقیه را خشک میکردیم تا برای زمستان ذخیره کنیم. چیز زیادی نداشتیم؛ اما با آنچه داشتیم کنار میآمدیم. احساس تنهایی میکردم. بچههای زیادی در منطقه نبودند که با آنها بازی کنم. تازه، بچههای بستگان هم هر سپتامبر برای مدت طولانی تا تابستان بعد آنجا را ترک میکردند تا به مدرسهٔ شبانهروزی بروند. گرچه از بچگی آغوشهای حمایتگر زیادی نداشتم، اما در عوض مادربزرگی داشتم که خانهاش مکانی امن برای من و اطرافیان بود. افراد زیادی بودند که برای کمک و مشاوره نزد مادربزرگ میآمدند.
مکان مورد علاقهٔ من، آشپزخانهٔ مادربزرگ بود با غذاهای ساده اما لذیذش. وقتی در ژوئیه ۱۹۷۳ ششساله شدم، مادربزرگ برای جشن تولد من یک کیک درست کرد. به من گفت آنقدر بزرگ شدهام که میتوانم به مدرسه بروم. وقتی سپتامبر فرا رسید، به مدرسهٔ شبانهروزی رفتم. آن روز برای اولین بار از رفتن به مدرسه هیجانزده بودم. فکر میکردم میتوانم با فامیلها و بچههای دیگر بازی کنم. کنجکاو بودم آنجا چه خبر است و امیدوار بودم در اولین روز مدرسهام دوستی پیدا کنم.
فیلیس و پیراهن نارنجی فیلیس وِبسْتَد (Phyllis Webstad) بانویی پنجاهوسهساله است که به عنوان سومین نسل در خانوادهٔ خودش (پس از مادربزرگش و تمام فرزندان او) به مدارس شبانهروزی بومیان کانادا فرستاده شد. او بسیار خوششانس بود و تجربهای ملایمتر از دو نسل قبل از خود را در این مدارس پشت سر نهاد؛ اما همین تجربه نیز چنان سهمگین بود که او در سال ۲۰۱۳ روز «پیراهن نارنجی» را برای یادبود فجایع این مدارس بنیان نهاد و در سال ۲۰۱۸ در کتابی تصویری داستانش را نوشت. او اخیراً (در روز ۲۲سپتامبر ۲۰۲۰ و به دعوت «حلقهٔ آموزشی یو.بی.سی») در ونکوور به بازگویی تجربهٔ خود و خانوادهاش پرداخت که خلاصهاش را در ادامه میخوانید. او در پاسخ به این سؤال که چرا ما، از جمله مهاجران، امروزه باید از این پیشینه آگاه شویم و از آن نگذریم، گفت: کسی که چنین شک و سؤالی دارد، احتمالاً قصد انکار اهمیت ماجرا و انکار رنجهای ما را ندارد، بلکه از فقدان اطلاعات کافی است که چنین میپرسد. هر کس چند دقیقه با یکی از ما بازماندگان بگذراند و داستانمان را بشنود، بسیار با ما همدلتر خواهد شد. |
مادربزرگ مرا به شهر برد تا پیراهن جدیدی برایم بخرد. ما ماشین شخصی نداشتیم. بنابراین برای رفتن، سوار یک اتوبوس آبیرنگ شدیم که آن را استیج (Stage) مینامیدیم. رفتن به شهر هیجانانگیز بود. ما از جادهخاکی پاییندست عبور کردیم که پر سروصدا و پر از دستانداز بود؛ اما طولی نکشید که دستاندازها متوقف شد و چشمانداز متفاوتی پدیدار شد.
شهر بسیار پر سروصدا و شلوغ بود. همه جا پر از مردم و وسایل نقلیه بود. مغازههایی برای بازدید و رستورانهایی برای غذا خوردن وجود داشت. مادربزرگ مرا به رستورانی برد و در یک غرفه با یک مینی جوک بوکس (jukebox) نشستیم. وقتی سکه داخل شکاف میانداختم، جعبه برایم آهنگ پخش میکرد. صبحانه را سفارش دادم. وقتی تخممرغهای نیمرو آمدند، انگار داشتند از بشقاب نگاهم میکردند. بلد نبودم چطور بخورمشان.
بعد از صبحانه، مادربزرگ مرا به مغازهای پر از لباس و اسباببازی برد. من یک پیراهن نارنجی زیبا انتخاب کردم. رنگ روشنی داشت و هیجانانگیز بود. از داشتن آن پیراهن به اندازهٔ رفتن به مدرسه هیجانزده بودم. او پیراهن را خرید و ما دوباره سوار بر استیج شدیم و به خانه برگشتیم. کیفی را که پیراهن نارنجیام درون آن بود، در تمام راه در بغلم نگه داشتم و به خودم قول دادم که فقط در «روز بزرگ» آن را بپوشم. منتظر ماندم و منتظر ماندم تا بالاخره روز پوشیدن پیراهن نارنجی فرا رسید.
برای اولین بار از مادربزرگ خداحافظی کردم، مادربزرگ سر مرا در دستانش گرفت و از دوستداشتن گفت. سفر تا رسیدن به مدرسه دو ساعت بود. طولانیتر از هر سفری که پیش از آن رفته بودم.
وقتی رسیدیم، عمیقاً احساس ترس کردم. دیوار مدرسه بسیار بلندتر از هر چیزی بود که قبلاً دیده بودم. ساختمانش سرد و غیردوستانه به نظر میرسید، درست مثل راهبههایی که به استقبال ما آمدند. از یکی از دخترهای فامیل پرسیدم که چه مدت باید آنجا بمانیم. گفت قبل از اینکه بتوانیم به خانه برویم، سیصد شب را در این مدارس خواهیم بود. ۳۰۰ شب. انگار گفته باشد «تا ابد».
راهبهها همهٔ بچهها را داخل بردند و در یک راهروی طولانی به صف کردند. به زور لباسمان را از تنمان درآوردند و دوش گرفتیم. من نمیخواستم پیراهن نارنجی براقم را درآورم، اما راهبهها مجبورم کردند. آنها لباسهای یکدستی به ما دادند تا بپوشیم. بعداً فهمیدیم که همه لباسها، حتی لباسزیر، برای همه مشترک است و به کسی اختصاص ندارد! وحشتناک بود! من آن لباسها را دوست نداشتم. بعد راهبهها مرا روی صندلی نشاندند و موهایم را کوتاه کردند. من پیراهن نارنجیام را خواستم، اما گفتند که دیگر اجازه ندارم آن را بپوشم. گریه کردم، گفتم پسش بدهید! مال شما نیست! مال من است! مادربزرگم آن را برای من خریده است… اما هیچکس توجهی نکرد.
شبانهروزی جایی نبود که در آنجا سواد بیاموزی. جایی بود برای خوابیدن، خوردن و فقط زندهماندن. خیلی زود فهمیدم که راهبهها کوچکترین اهمیتی نمیدهند اگر خسته، بیمار، گرسنه یا غمگین باشم، و تنها کسی که دارم خودم هستم.
خوردوخوراکمان هم برایشان اهمیتی نداشت. ما همیشه غذاهایی بیمزه و تقریباً بیرنگ میخوردیم. قرار بود فقط سیر شویم. لوبیاهای رنگپریده که طعم افتضاحی داشتند و ماهی بدبو.
تعجب میکردم که چرا مادربزرگ نمیآید نجاتم دهد. در خلوت خودم گریه میکردم و با رؤیاهایم به خواب میرفتم. روزها برای تحصیل به مدرسه دولتی به شهر میرفتیم. قبل از سوارشدن به اتوبوس، یک جعبهٔ کوچک آبپرتقال و یک کیسهٔ کاغذی قهوهای همراه با ناهار به ما میدادند. ظاهرسازی بود و تنها یکی دو نفر از ما برای وعدهٔ ناهار خود یک بار تاکو گرفتیم و همه نگاه میکردند ببینند آیا آنها هم دارند، اما در کیسه ناهارشان خبری نبود. احساس میکردم بزرگترها با ما شوخی بیرحمانهای میکنند.
من هر روز دختر فامیلمان را در اتوبوسی که به مدرسهٔ دولتی میرفت میدیدم. اما او به مدرسهای دیگر میرفت و من نمیفهمیدم چرا ما نمیتوانیم در مدرسه با هم باشیم. خواندن و نوشتن را با دیگر دختران و پسران یاد گرفتم، اما هنوز تنها بودم. همهٔ ما، همهٔ بچههای شبانهروزی، تنها بودیم؛ زیرا ما را از خانههایمان به زور برده بودند.
شروع کردم به شمردن روزها تا روزی که بتوانم به خانه برگردم. هر روز، تعداد روزهای مانده کمتر و کوچکتر میشد. صبر کردیم و صبر کردم. کودکان عادی مدرسهٔ دولتی میتوانستند از یک باشگاه کتاب، کتاب سفارش دهند، اما هیچیک از کودکان شبانهروزی مجاز به تهیهٔ کتاب نبودند. من نمیفهمیدم که چرا رفتار متفاوتی با ما شده است. من هم کتاب میخواستم. یا چرا به من اجازهٔ بازی در زمین بازی را نمیدادند؟
بهترین زمان روز وقتی بود که اتوبوس بعد از مدرسه برای سوار کردن ما میآمد. من همیشه جا برای آشنایمان نگه میداشتم و وقتی که به ایستگاه او میرسیدیم، میدوید و کنار من مینشست.
گاهی اوقات پیازهایی را که در محوطهٔ مدرسه میچید، میآورد. من همیشه بسیار گرسنه بودم و پیاز را میگرفتم و مثل سیب میخوردم. نفسم بوی پیاز میگرفت، درست مثل او.
فصلها از پاییز به زمستان و بهار تغییر میکردند. و بالاخره تابستان رسید. از رفتن به خانه هیجانزده بودم و دیگر هرگز نمیخواستم به شبانهروزی برگردم. بعد از یک خواب وحشتناک، اتوبوس استیج آمد و مرا به خانه رساند. خیلی خوشحال بودم که به جایی برگشتهام که برای ساکنانش اهمیت داشتم؛ جایی که مردم به من اهمیت میدادند و هر آنچه که لازم داشتم، داشتم.
پس از فراز و نشیب بسیار، دیگر هرگز به شبانهروزی برنگشتم. اما خیلی از بچهها بهاندازهٔ من خوششانس نبودند. من سومین نسل آسیبدیده از این مدارس بودم. مادربزرگم و هر ده فرزندش (از جمله مادرم) و من.
حدود بیست سال بعد، وقتی ۲۷ ساله بودم، به یک مرکز درمانی رفتم و سفرم را برای شفا یافتن شروع کردم. تا آنوقت و برای سالهای طولانی با همه قطع ارتباط کرده بودم. گریه میکردم و فکر میکردم وای بر من! هیچکس مرا دوست ندارد. و فکر میکردم نه مادربزرگم و نه هیچ کس دیگری به من اهمیت نمیدهد.
سرانجام تصمیم گرفتم کتابم را بنویسم و آنگاه وقتی با مادربزرگم، مادرم و خواهر و برادرهایش و دیگران حرف زدم فهمیدم تجربهٔ وحشتناک من چقدر از تجربهٔ آنها بهتر بوده است.
اتوبوس استیجی در کار نبود و آنها در کامیونهای روباز به مدرسه منتقل میشدند و مهم نبود هوا بارانی یا برفی باشد و آنها از سرما بلرزند. بچههای بزرگتر موظف بودند با بدنشان کوچکترها را گرم کنند. و آنها مثل ما صبحانهٔ دو تخممرغی نداشتند. در حیاط بزرگ شبانهروزی آنها نردهٔ آهنینی بود که دخترها و پسرها را از هم جدا میکرد و اگر حتی یک خواهر و برادر در دو سوی آن به هم آشنایی میدادند، از هم جدا و به سختی تنبیه میشدند. دیدار آنها فقط به صورت قدمزدن در سکوت در دو سوی نرده بود.
آن کسی که مرا از هفتسالگی حمایت کرد تا به شبانهروزی برنگردم خالهام بود که اول خودم و سپس پسرم را بزرگ کرد. تا همیشه بسیار از او سپاسگزارم.
در ادامهٔ مسیر آگاهیرسانی، داستان خود را در تجمعی در یادبود فاجعهٔ مدارس شبانهروزی، در بهار ۲۰۱۳ در کنار دریاچهٔ ویلیامز در بریتیش کلمبیا، به اشتراک گذاشتم که، به سرعت، به نمادی از یادسپاری چگونگی بومیستیزی در این مدارس تبدیل شد. همهساله، «روز پیراهن نارنجی» بهعنوان میراث این پروژه گرامی داشته میشود. شعار رسمی این روز، «هر کودکی مهم است»، به کاناداییها یادآوری میکند که تجارب فرهنگی همهٔ انسانها مهم است و فاجعهای که بر ۱۵۰ هزار کودک بومی در این مدارس رفته فقط داستان بومیان نیست بلکه، فراتر از آن، یک دانستنی ضروری برای همهٔ کاناداییهاست.
بیشتر بخوانید: |
در این روز علاوه بر پوشیدن پیراهن نارنجی، کاناداییها تشویق میشوند که، با شنیدن تجربیات من و امثال من، هر چه بیشتر دربارهٔ تاریخچه و گستردگی این مدارس و رنجی که از نسلی به نسل دیگر منتقل کردهاند بدانند. رنجی که همچنان پس از برچیده شدن این مدارس ادامه دارد.
نهایتاً در سال ۲۰۱۸ کتاب تصویریام را با عنوان «داستان پیراهن نارنجی» (The orange shirt story) منتشر کردم و در همان سال، وقتی به عکس خانوادگیمان نگاه میکردم، نکتهٔ تازهای فهمیدم. متوجه شدم که، برای اولین بار، همهٔ فرزندان در یک جا در خانهٔ من بودند. مادرم، خالهام، فرزندانم و نوههایم. زیر یک سقف و تحت تربیت مادر و پدرشان.
مادربزرگ من چنین امکانی را نداشت. مادرم این را نداشت. من هم. حتی پسرم هم. ولی فرزند او این امکان را دارد. چه تغییری اتفاق افتاده؟ تلاش و مبارزه و آگاهیبخشی. نوههای من میتوانند در خانه باشند. لازم نیست نگران غذا یا سقف بالای سرشان یا بردهشدن به شبانهروزی باشند. آنها میتوانند خوب زندگی کنند و حتی هاکی بازی کنند چون پسرم و همسرش هستند که از آنها مراقبت کنند. بنابراین من به پسرم برای انجام چنین کاری بسیار افتخار میکنم. به این تغییر بزرگ.