خالد بایزیدی (دلیر)؛ ونکوور
خالد بایزیدی از زبان خودش
در سال ۱۳۴۵ به این کره تبعید شدم. در مهاباد دیپلم گرفتم و از آنجائی که در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم پدر و مادرم مایل بودند درس فقه بخوانم. به احترام آنان روی هم رفته مدت چهارسال در دو مکتبخانه در مهاباد و بوکان به تحصیل علوم دینی مشغول بودم. بر اثر علاقه شدیدی که به هنر و ادبیات داشته و دارم به مطالعه شعر به زبانهای کردی و فارسی روی آوردم و دراین زمینه بطور جدی وارد شدم. در نتیجهی کوششهای مداوم و مشتاقانه به تدریج به سرودن شعرکردی و فارسی و ترجمه شعر شاعران معاصر کُرد پرداختم و اشعار و ترجمههایم در روزنامهها و سایتهای مختلف ایران و خارج از کشور چاپ شدند. چند مجموعه از سرودههایم در انتشارات فرجام تهران که تحت مدیریت آقای فاروق صفیزاده است، بهچاپ رسید.
|
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
تا مادرم نمرد
هرگز!
نفهمیدم
آئینه نیز…
در فراقاش پیرشده
***
با ریزهریزههای شیشهٔ
دل شکستهام
نقشهٔ وطنم را
دوباره طرحریزی کردم
***
راستی!
خدا کجاست…
گاه که کودکی
گرسنه سر بر بالش
تاریکی شب میگذارد
و سپیدهدم نیز
با بانگ خروس
گرسنه از خواب بیدار میشود
بیشتر بخوانید: |
***
چون کولبری
مدام!
وطنم بر کولم است
که شاید…
بتوانم به مقصد
خود برسانماش
***
خروس را
سر میبرند
چون میدانند:
حامل بیداری است
***
آه..!
پروانهها
به کوتاهی جوانان
وطن من
عمرشان چه کوتاه است
***
آئینهها چه زودهنگام
پیر میشوند
برای کشته شدن
زنهایی که…
به خاطر عشق به آئینه
در آدینه شبی
در خون خود به شکوفه مینشینند
***
نان…
ما را بهجا نمیآورد
سالهاست…
هردو باهم بیگانهایم
و از تنور گداختهاش
رانده شدهایم
***
چیزی عذابم میدهد
در غربت مردن
و آرزوهای جوانی که
به سوگام
به ماتم و اندوه مینشینند
***
به سرزمینم برمیگردم
تا که ریزهریزههای تنم را
که جاگذاشته بودم
یکییکی بردارم
و با تمام وجودم بگویم:
مام میهنم دوستت دارم
***
فراموش کردم
خود را
در جهانی که نیستم
***
زنی!
گریههایش را
به باران سپرد
و غمهایش را نیز…
یکییکی روی آفتاب
پس از باران آویخت
***
فرصتی است
که انسانیت را
از برکنیم
آه!…
چقدر سرشاریم
از باورهای ادیان
و تهی از انسانیت
***
همهٔ ایستگاههای قطار
به نگاه غریبهای
ختم میشود
که وطناش در ریزهریزههای
شیشهٔ دل تنهاییاش
جاری است
***
پیرهن زندگی را
که میپوشم
همه میگویند:
هیچ این رنگ به شما نمییاد
و مرگ زیرپوستات
پیداست…
***
کبوتری در قفس
و آسمانی سرشار از پرندگان
این نقاشی کودکی است
که برای پدر رسم کرده
که در طرح رهایی
به بند افتاده