جمیله با حالت مشوش و دل پریشان کلید را به قفل دروازهای بزرگ آهنی که صدایش همسایهها را از خواب میپراند، چرخاند. در به صدایی بلند و کریی باز شد و دل از دل خانهای زن تنها کشید. صدای بلند و شیطنتآمیز شاگردان به گوشهایش پیچید و تااندازهای ترسش را مهار کرد.
دید که بچهها از منزل بالا طیارهگگهای کاغذی را به سمت پائینی مکتب میانداختند و طرف یکدیگر نگاه میکردند، معلوم میشد که مفکوره شیطانی داشتند. دخترها ضمن اینکه طیارههای کاغذی را تماشا مینمودند، حواسشان طرف ادارهای مکتب بود که مدیرهای مکتب لحظهبهلحظه سرک میکشید و مراقبشان بود. احساسات جوانی هر نوع کوشش معلمین و ادارهای مکتب را تحت شعاع قرار میداد. باوجودیکه دختران و پسران را در دو منزل جداگانه تنظیم کرده بودند، بازهم نمیشد با طغیان درون و احساسات سرکش آنها مقابله کرد. طیارهگگی که پیش پای جمیله افتاد، به بالا نگاه نمود. ربیع پسر چاردهساله که شوخترین شاگردان مکتب بود. سرش را بهسرعت از پنجرهای صنف درسیاش کنار کشید، ولی نگاه جمیله مجرمِ کاغذبازی را شناخت. زمانی که گوش ربیع را میکشید، گرهپیشانیاش درشتر شده، ربیع را از شرم آب مینمود.
هفته را دنبال کنید در: اینستاگرام – تلگرام
مدیره صاحب به خدا قسم من نبودم، هارون طیاره را درست نموده به پرواز درآورد. ویس با آهستگی خندیده و گفت:
البته مکنونات دلش را پرواز میداد. همه شاگردان خندیدند. جمیله با ترشرویی فریادی زد که بر لبان شاگردان مهر سکوت زده شد. فقط پرسید:
بدبختها! معلمتان کی است و کجاست؟ هارون که چون مورچهای بیگناه ایستاده بود گفت:
ثریا جان است و تا حال به صنف نیامده، شاید به اداره چای مینوشد.
جمیله یکه خورد و فضای خالی مکتب ترس را بر وجودش مستولی ساخت. با خود گفت:
راست گفته بودند: نمیشود پنبه و آتش را کنار هم گذاشت و. میخواست به یاد لبخند معصومانه و شیطنتبار شاگردان به منزل دوم برود که صدای زن همسایه گوشهایش را پر نمود:
اینجا که شما مکتب گرفتهاید، خیلی ترسناک است. برای اینکه اینجا لانهای خرابکاران است. جمیله که لبخند شاگردانش را خیلی دوست داشت، تبسم نموده با خود گفت:
ایکاش رخصتی زمستانی به خیر بگذرد.
بیشتر بخوانید: |
کمی که پیشتر رفت صداهای از اداره مکتب به گوشش رسید. تعجب نمود، دید که در ادارهای مکتب باز است و فوزیه همراه شوهرش، ثریا همراه پدرش و استاد بها والدین که حویلی مکتب را به آنها اجاره داده بود، نشستهاند. جمیله که شوکه شده بود وارد اداره شده گفت:
ببخشید که من فراموش نموده بودم دو شریک دیگرم کلید دروازه را داشتند. البته چرت شیطنتهای شاگردان غافلم کرده بود. به هر صورت جناب سارنوال صاحب، شوهر فوزیه جان که متأسفانه اسمشان را نمیدانم و از همه مهمتر استاد بها والدین خوشآمدید. فوزیه جان و ثریا جان خو از خود ما هستند. ثریا با لبان متبسم طرف فوزیه دید. فوزیه تمسخر نموده گفت:
خودت خوش آمدی که مهمان هستی. جمیله با حیرت طرف همه دیده تلخی کلام فوزیه را احساس کرد ولی بازهم به روی خود نیاورده گفت:
راستش در این دنیا، همهای ما مهمان هستیم. استاد بها والدین که آمرکورسهای انگلیسی برای مهاجر افغان در پشاور بود، خودش را یک سروگردن بلندتر از دیگران میپنداشت، میان حرف مشاجره آمیز فوزیه و جمیله دویده گفت:
استاد جمیله جان! اینها مرا دعوت کردند که میانتان حکم باشم تا حق تلفی نگردد. البته قسمی که در جریان هستید، ایشان ادعا دارند که خودت مکتب را در انجیوهای مختلف ثبت کردهای و کمکهایش را مخفی و دور ازنظر این دونفری که شریک شما هستند، مصرف مینمایی. میبخشی که با این صراحت و رک و راست حرف میزنم. گوشهای جمیله صدا داد و واقعاً احساس خطر کرد. بازهم استاد بها والدین را که بیشتر و پیشتر از دیگران میشناخت و طرف معاملهاش بود مانند یک دیوار محکم مقابلش میدید و سعی میکرد بر خشمش مسلط شود. تا رفع سوءتفاهمات را به زبان خودشان بیان نماید. طرف همه نگاهی عمیقی نموده گفت:
استاد جان! شنیده بودم که گمان بد انسانها را از عرش به فرش رسانده ولی… از اینها کرده تو من و فامیلم را بیشتر میشناسی. دختران و پسرم از زیردست خودت فارغالتحصیل شدهاند و همین حالا در کورسهای شما مدرس میباشند. تصور میکنی که من چنین پستی را انجام داده باشم؟ بها والدین طرف ثریا دیده گفت:
راست بگویم، من نیز حیران شدهام. جمیله گفت:
خواهرانم راست میگویند که من با شناختهای کموبیشی که داشتم این مکتب نو تأسیس را در چندین انجیو ثبت نمودهام. با زحمات شباروزی اولادم پروپوزال داده و مکتب را معرفی نمودهام ولی به سر یکدانه پسرم قسم میخورم که همه وعدهها هنوز درروی کاغذند یا شاید درراه… تا اکنون به من نرسیده است. من فقط خیرخواه هموطنان مهاجر خویش هستم. روی همین ملحوظ خودم را به جنجال انداختم ورنه شما، خبردارید که من و دخترانم در مکتب بیبی زینب سرمعلم و معلمین برحال بودیم. باور کنید به خاطر معضلهای عزت و آبروی یک پسربچهای که هموطنم و همین خواهرانم که بی سرنوشت بودند، این مشکل را برایم خریدم ورنه یقین داشته باشید که مخالف درجهیک ایجاد مکاتب مختلف و بیکیفیت بودم و هستم. زمانی که رنگپریدهای ثریا و عطش معلم شدنش را به یاد میآورم دلم به ترحم میآید. حالا با صراحت و صداقت میگویم که قصد استفادهجویی را ندارم و نداشتم فقط مانند اینها منتظر جواب انجیوها هستم. سارنوال که مرد موسفید و باصلابتی بود گفت:
مدیره صاحب! در این دور زمانه نمیشود به حرف چشمان خود اعتبار کرد چه رسد به وعده و وحید یا قسم و. ما سر خود را به آسیاب سفید نکردهایم. بنا بر تحقیقاتی که داشتیم، شما از داکتر غفور کمک میگیرید. بچهای شما در دفتر او کار میکند، از کجا که در همان دفتر همه موضوعات حلوفصل نشده باشد. فوزیه گره به پیشانی انداخته گفت:
مدیره صاحب فکر میکند، ما پول را از دریایی پشاور به دست آورده بودیم که… جمیله که از عصبانیت میلرزید و حرفهای نیشدار دو شریکش بدنش را به ارتعاش درمیآورد، گفت:
خواهر جان! راست بگویم اعتراف مینمایم که من از شما غریبتر و تنهاتر هستم ولی با شما این فرق را دارم که پول کمتر برایم مطرح است تا احساسات شما و ضرورتهای مردم بیچارهای مهاجر ما. شما شاید مکتب را یک منبع عایداتی پنداشتهاید ولی نزد من ارزش معنوی دارد. فوزیه گفت:
بلی. ولی…جمیله تبسم نموده گفت:
شما در جریان هستید که ایجاد این مکتب که با هزار بدبختی صورت گرفته نهتنها به خاطر یک نفر نبوده بلکه نظر به درخواست شما و شاگردانی که از چوکات لیسهای بیبی زینب حذفشده و بی سرنوشت شده بودند ایجاد شد. ثریا گفت:
بلی از این بابت متشکریم ولی مفاد پولی ما… جمیله میان حرفش داخل شده گفت:
مکتب ارگان تعلیمی است نه دکان بقالی یا خورده فروشی که هرروز پول بسازد و. ثریا با طمطراق بد طرف جمیله دیده گفت:
همینکه در اندازهای معاشات ما فرق قائل میشدی، خودش کاسهای زیر نیمکاسه را نشان میداد. جمیله گفت:
خودت دختر تازهکاری هستی که شاید سلسلهای مراتب را نمیدانی. همین حالا همان عذر و زاری و گردن پتیات یادم آمد که نافهمیده در عذاب افتادم. ولی دیگران با من همنوا خواهند بود که باید در یک ارگان معاش آمرومادون تفاوت نسبی میداشت. هرگاه ترا که روی دلسوزی معلم مقرر کردم با یک ملازم مقایسه نموده و معاش یکسان میدادم، تصورت چی بود؟ کسر شأنت نبود و قبول میکردی؟ بنا بر رأیگیری و فیصلهای خود شما من به صفت مدیره مکتب و فوزیه جان من حیث معاون و نرگس جان که دختر مسلکی است، به صفت سرمعلم تعین شدیم. مگر غیرازاین بود؟ ثریا شرمیده سرش را پائین انداخت. پدرش گفت:
مکاتب اینجا همه ساختگیاند و آمرومادون ندارند. باید نخست عواید مکتب سه قسمت میگردید و بعدش به دیگران معاش میدادید. جمیله گفت:
پدر جان! قبول کن که ما به نقص روان بودیم؛ زیرا شاگردان ما آنقدر زیاد نبود که عواید زیادی میداشتیم. فیس شاگردان را به کرایهای حویلی و معاش معلمین و پرسنل مکتب میدادیم و. هرگاه عاید زیادی میشد، یقین است که سه قسمت مینمودیم ولی… شوهر فوزیه گفت:
مگر اینهمه مکاتب مهاجرین در نقص روان هستند که شما باشید؟ بها والدین که هم به نهل میزد و هم به میخ گفت:
خلاصه استاد جمیله جان اینها تصمیم دارند، مکتب را بفروشند. خودت خو پول نداری… فوزیه با تفاخر بسیار گفت:
هرکس توان پرداختش را داشته باشد، مکتب از آن اوست. جمیله گفت:
مگر این مکتب دکان عطاری است که بالایش قیمت گذاشتهاید؟ بها والدین گفت:
به هر صورت فکرهایتان را بکنید. من میروم که صنف دارم.
جمیله که در دشت خدا مانده بود، شب تا صبح چاقو دسته کرد و بیدار ماند. هرچه فکر کرد هیچ راهحلی نیافت. با دختران و پسر خود مشوره نمود. ایشان گفتند:
ما از اول راضی نبودیم که با این نوکیسهها یکجا شوید. مگر حالا که پای سرنوشت اطفال مهاجر بدبخت در میان است باید کار مثبتی صورت گیرد… ایشان از مکتب و مکتبداری چی میدانند که سرنوشت اطفال معصوم را به آنها بسپاریم. بهخصوص ثریا که حتی صداقت تدریسش زیر سؤال بود، چه رسد به اینکه… جمیله گفت:
پس چی باید کرد؟ من خو پول ندارم. نادیه دختر خورد که کورس تافل میخواند و تازه در موسسهای درخواست داده بود، گفت:
مادر جان! برو همراه معلمین دیگرت مشوره کن که آنها با تو هستند یا نه راست بگویم من شاید در موسسه قبول شوم، همراه شما همکاری نمیتوانم.
جمیله که با معلمین مشوره نمود همه فوزیه و ثریا را به سهلانگاری در وظیفه متهم نمودند و از بیاعتمادیشان متعجب گردیده گفتند:
ما با شما هستیم. جمیله جزء به پراگنده شدن شاگردان و معلمین محتاج به هیچچیز دیگر فکر نمیتوانست. افکارش سرنوشت بعدی هر شاگردی را تعقیب نموده و خونش را به جوش میآورد. سید پسر جمیله که تازه از صنف دوازدهم فارغ شده بود گفت:
مادر جان! من احساس شما را درک میکنم ولی با این نوکیسهها به جنجال میمانی. پول ایشان را بده و… نرگس میان حرفش دویده گفت:
من هم همین را میگویم مگر ولی اینکه آنها پول خویش را با سوداش میخواهند دردناکتر است یعنی حاضرند سود بخورند؟ درحالیکه مکتب به نقص روان است. سید گفت:
من برادران ثریا و شوهر فوزیه را میشناسم که خیلی ماجراجو و پولپرست هستند. پس بهتر است از خیر همین مکتب بگذرید. نادیه گفت:
راست میگوید. ما و شما تجارب کافی از تدریس داریم. همهای ما را مکاتب دیگر استخدام مینمایند و بیکار نمیمانیم. جمیله گفت:
این حرفهای شما صدها بار در فکر من حلاجیشده مگر… سید گفت:
مادر جان اگرمگر ندارد. اولاً پول نداریم و اگر قرض هم پیدا کنیم، پدرم هرگز راضی نمیشود. به یاد دارید که وقتی از کابل آمد… چشمان جمیله راه کشید و صدای توبیخ آمیز شوهرش در گوشهایش تکرار شد:
بدبختها نهتنها پولتان را در آب انداختید، بلکه برای خود جنجال اضافی کشیدید. سید که دلسوزتر از همه برای مادر و خواهرانش بود، کنار مادر نشسته گفت:
پس صبر کن که همین قالین ما پائین شود… جمیله سر جنباند و با خود گفت:
دیگر حوصلهای پرخاش را ندارم و نمیخواهم پول دسترنج شما را هدر بدهم. وها آنها برایم وقت تعین کردهاند. سه روز باید تصمیم را اعلان کنم.
فردا میروم و مکتب را تحویل آنها میدهم.
شب بهکندی میگذشت. جمیله با هر سه اولاد مددگارش پهلو بدل میکردند و به هیچ نتیجهای نمیرسیدند. سنگینی فکر و اندیشهای که به بنبست میانجامید همه را خسته ساخت و دَمهای صبح خواب مژههایشان را پربار ساخته به خواب رفتند. جمیله به منازل خویشان و آشنایان پی پول میگشت که سرانجام دوباره بهجای اولش برگشت.
آوازه به گوش شاگردان رسید. جمیله دهن دروازهای منزل خود چوکیداری کرد تا به همه جواب بدهد. جمشید که متضرر سالیان گذشته بود وعده داد که از پدرش پول میگیرد که آنهم در قید وعده ماند و. جمیله تنها و با دستخالی به مجلس فیصله کند و مشترک جنجالی خود نشست. بها والدین عجولتر از دیگران حرف را شروع کرد و فوزیه و ثریا حقطلب و با اطمینان خاطر چنه میزدند. مجلس بار بار طرف گله گذاریهای معمول رفت و دوباره حرف خرید و فروش مکتب به میان آمد. کلمهای فروش خون جمیله را به جوش میآورد. سرش داغ میشد و زبانش بهشدت میلرزید که کلامی دریابد و مشترکین بیانصافش را قانع سازد ولی هدفمند دور مقصد خود میچرخید و. بها والدین بار دیگر گفت:
استاد جمیله جان! قسمی که من خبر دارم خودت پول نداری، بهتر است مکتب را به اینها واگذار نمایی. اینها بالای مکتب سه هزار کلدار قیمت گذاشتهشدهاند… جمیله که ضربان قلبش را به مشکل سپری کرده و از لرزش دستهایش جلوگیری مینمود. حلقش خشک شد و گرمای بدنش بلند گردید. از جایش برخاسته از اداره بیرون رفت. صدای هیاهویی شاگردان به گوشهایش طنینانداز شد. تصور کرد هریکشان با چشمان مملو از تمنا او را نگاه میکنند. ربیع، هارون، جمشید، حمیرا، زرلشت… دلش خون شده دوباره به اداره آمد. سارنوال گفت:
مثلی که قصد فیصلهای نهایی را ندارید. فوزیه گفت:
راست میگویی سارنوال صاحب… باید فیصله شود… چشمان همه به دهن جمیله دوختهشده بود. جمیله در درون خود صدای شکستن شیشهای دلش را میشنید و رگ رگش تکان میخورد. بها والدین گفت:
استاد… نیرویی عظیمی بازوهای جمیله را تکان داد که بیمحابا از دهنش برآمد، این مکتب روی کشتی طوفانزدهای احساس نونهالان وطنم بناشده است. خودم پولش را میدهم… چشمهای که به دهن جمیلهای تنها دوختهشده بود. گشادتر شده و دهنها با همان حیرت و ناباوری گفتند:
چی…تو…؟ لحظات در تبوتاب عجیبی میگذشت. باورها یکیکی به زمین میغلطیدند و زبانها به کامها میچسپید. جمیله حرفش را تکرار نموده گفت:
لطفاً تمام وسایل مکتب را تسلیم نموده ازاینجا بروید. هنوز که هنوز بود کسی از شوک بیرون نبر آمده بودند. بها والدین با منافقت تمام تمسخر نموده گفت:
پس پول اینها را بده که بروند. جمیله با متانت یک قهرمان گفت:
فردا همین وقت وسایل مکتب را که این دو نفر به گروگان بردهاند بیاورند و پولشان را بگیرند. جمیله فقط سرشکستگی مشترکین خویش را به چشم سر میدید و قوت میگرفت. زمانی که هریکشان را با دست خود به بیرون از در آهنی مکتب بیرون مینمود ضربان قلبش فرومینشست. کلید را بهسرعت به قفل چرخاند و دید که دو پهلوان پرزور چطور سر به گریبان برده و ازنظرش دور میشوند. این برد برای جمیله دروازهای قمار بزرگی را باز کرد. بها والدین نامردی نموده صاحبخانه را تحریک کرد که تعمیر مکتب را از ایشان بگیرد. وای به آن روزی که دچار نامردان عقدهای شوی. جمیله با هجوم مشکلات بزرگتری بهسوی دمه و غبار سنگینتر رفت.
رخصتیها گذشت و زنگ آغاز مکاتب زده شد. شاگردان با معصومانهترین احساساتشان خنده بر لب داشتند و همچو پروانههای رنگین ته و بالا میدویدند. مکتب نو، معلمین نو و سال تعلیمی نو… بیخبر از اینکه جمیله از انتقال وسایل چون میز و چوکی، مبل و فرنیچر دوازده صنف و ادارهای مکتب چی کشید و چطور عرق ریخت تا آنها را از حویلی مکتب به بام خانهای کرایی خویش انتقال داد و سه ماه رخصتی نگه داشت. یاد آن ایامی که یکصد و چهل چوکیباز و دار شاگردان و اثاثهای مکتب چطور به بام بلند سه منزلهای حویلی کرایی جمیله چیده شده بود مو را بر اندام آدم بلند میکرد.
سال تعلیمی با تلاوت قرآن عظیمالشأن آغاز شد. بعد از سردادن سرود ملی افغانستان همه به پا ایستادند و جمیله با هیجان کامل خطاب به شاگردان گفت:
درود و سلام بر استادان و شاگردان مکتب جدیدی که به قیمت جان انسانها تهیه و تدارک دیده شد. این مکتبخانهای هریک ما و شما است که در سه منزل با وسایل تدریسی؛ میز و چوکی و تختهای سیاه تنظیم گردیده است. منزل اول برای دختران بزرگ، منزل دوم و سوم برای پسران و دختران خردسال تعین شده است که امیدوارم بچهها خواهران خویش را احترام نموده دخترها نیز برادران خود را همسفر تعلیمی خود بهحساب ببرند. مکتب در دو تایم جریان خواهد داشت و شبها کورسهای انگلیسی برای شما هموطنان گلم در نظر گرفتهشده است. من از گذشته گله ندارم فقط همینقدر میگویم که نیت صاف دار و توکل بهحق کن. یک سلسله مشکلات سد راه ما قرار گرفت و مکتب مثل دکان عطاری به فروش رسید. من با قبول همه مشکلات و مشقتهای ناگفتنی پول فوزیه جان و ثریا جان را با سوداش پرداختم و دل به دریا زدم تا دل شما را بخرم. اینکه با دستخالی در چی شرایط بد و بسیار ذیق قرار گرفتم گفتنش شاید آسانتر از سپری کردنش باشد. وقتی دیدههای معصوم شما را که در رنگ کتاب خواندن مجسم کردم همه مشقات از یادم رفت. برای من و خانوادهام کافی است که چهرههای بشاش و لبخند معصومانه شما مانع شود که اصلاً به شکست نه اندیشیم. فقط تمنا دارم شما عزیزان دلبندم به یک انگیزهای خوب و مثبت درس بخوانید و بهتر زیستن را بیاموزید. به نظر من همه انسانها تا دیدن کابوس مرگ زنده هستند ولی هرگاه انگیزه بهتر زندگی کردن نداشته باشند و برای زنده ماندنشان معنایی ندهند، زندههای متحرک میباشند. شما انگیزه داشته باشید که بیاموزید و به دیگران بیاموزانید… همه با کف زدنهای ممتد به پا ایستادند و وعدهای همکاری دادند. معلمین که کنار جمیله ایستاده بودند مقابل صف شاگردان قرارگرفته منظم به صنوف خود رفتند. مکتب با تمامی ضوابط و مقررات یک ارگان تعلیمی بهپیش میرفت و شاگردان روزافزون شده میرفت. جمیله با اعضای فامیل و معلمین دیگر همه تدریس میکردند و مشغول خدمتگزاری بودند. فیس شاگردان با مصارف مکتب سرونوک میشد که برای جمیله قابل تشویش بود بهخصوص که یک ملازم داشتند و بعدازظهرها خود جمیله در صفایی مکتب وقت صرف میکرد و نمیتوانست کسی دیگر را استخدام نماید. وی ضمن ادارهای مکتب و تهیه اسناد شاگردان دو مضمون را نیز تدریس مینمود که جای یک معلم را پر میکرد. آموختاندن متودهای درسی برای معلمین تازهوارد نیز سرباری کارهای وی شده بود. نرگس ضمن تدریس دو تایم و چار مضمون، کانتین مکتب را نیز اداره مینمود تا پسمان نشوند. روزهاپی هم میآمدند و میرفتند. جمیله متوجه شد که روزبهروز شاگردانش کم شده میروند. در مجلس معلمین که هر پنجشنبه بعد از ختم دروس شاگردان دایر میگردید گفت:
«عمریست که میبازم و یک برد ندارم – اما چی کنم عاشق این کهنه خمارم» استادان گرانقدر و خواهران عزیز! با وجود مخالفت دلم ناگزیر هستم موضوعی را در میان بگذارم که شما هم مستحضر باشید. آیا خبر شدهاید که فوزیه و ثریا از تلاشهای مذبوحانهای خویش خسته نشده مار زخمی شدهاند؟ معلم تفسیر که زن باتجربهای بود متبسم شده، گفت:
باز چی گلی را به آبدادهاند؟ جمیله گفت:
راست بگویم بعضیاوقات برایشان حق میدهم که مرا از یک سوراخ چندین بار بگزند. وقتی با تنِ تنهای خود اسیر انگیزهای خدمت به خلقالله و شعار بیاموزیم تا بیاموزانیم شدم و قهرمانی به خرج دادم باید میدانستم که مار آستینم زنندهتر نیشش را فرو خواهد برد. زمانی که خلاف تصور آنها پولشان را معه سودش دادم و آنها را سرافگنده از مکتب بیرون کردم… مطمئناً که باید مار زخمی میشدند ولی… معلم ریاضی که زن میانسال و مسلکی بود گفت:
یقین است که وقت برآمدن از شرمساری سر آنها به زمین خم بود و قسم یادکرده باشند که تو را به خاک مینشانند! آنها درصدد ایجاد مکتب دیگر هستند و تعمیر مناسب پیدا نمیتوانند. همه متعجب شده به یکدیگر نگاه کردند. جمیله با قاطعیت گفت:
چی خوب بسازند ولی نه به قیمت تخریب و جریحهدار ساختن احساسات دیگران. باور کنید من پول نداشتم و بهمنظور تسلیمی مکتب نزدشان رفته بودم ولی وقتی حرف زور زدند و طرف من به تمسخر نگاه کردند، ندای در درونم محرکم شد و خونم به جوش آمده با نیروی احساسات گفتم مکتب از خودم است… آنها چنان شوکه شده بودند که نزدیک بود از چوکی بیافتند. باور کنید، من فقط روی احساسی که داشتم و معصومیت چشمان پر تمنایی اطفال بیوطنم چنان در ذهنم تهنشین شده بود که آنها را سرافگنده و خود را سرگردان ساختم. به هزار خانه سر زدم، تمام نشانیهای مادر وخشوی خدابیامرزم را فروختم، قالین نیمهتمامم را پول قبل از وقت گرفتم تا بهوقت موعود پول را به مکتب فروشان بی سنجش و دکاندار رسانیدم. معلم تاریخ و جغرافیه گفت:
واقعاً قهرمانی کردید. کافر همه را به کیش خود میخواند. آنها خود…جمیله میان حرفش دویده گفت: بگذشته گذشت… پس همان است که ایشان نزد صاحبخانه ما رفته و این تعمیر را خواستهاند تا با یک تیر دو نشان بزنند. همچنان گنجشک نا گرفته را به قیمت گزاف بفروشند. صاحبخانه به ما گفت:
پول ادوانستان را دوچند میدهم شما خانه را تخلیه کنید. همچنان برای همه تبلیغ کردهاند که این مکتب سقوط میکند. شکرش باقی است که ما دو سال قرارداد بسته بودیم ورنه… معلم ساینس گفت:
آفرین به استاد جمیله، این مکتب برایش بسیار گران تمام شد. تهلکه پشت تهلکه… معلم دیگر گفت:
وی و خانوادهاش با نیروی عشقی که به کار دارند و به سکوی صداقت تکیه زدهاند، با هر نوع پریشانی مبارزه مینمایند و از پا نمیافتند. برعکس بیشتر از گذشته جهد وجد مینمایند. جمیله گفت:
باور کنید من خوشحال میشوم که دروازههای تعلیمی بیشتر باز شود تا درهای زندانها بسته گردد. فقط سعی کنید شاگردان بیچارهای مهاجر بیجا نشوند و سلسله درس از دستشان نرود. خدا در امر خیر مددگار است. هرگاه موسسهای تعلیمی (IRC) برای ما کتاب درسی نمیداد به چی بنبست میرسیدیم. مکتب داری کار مشکلی است.
روزها سخت و سختتر از راه میرسید و در تلاش جمیله و فامیلش افزون میگردید تا اینکه صدای ضربان هرلحظهایشان به گوش ملکوت رسید. سید که تازه از کورسهای انگلیسی فارغ شده و به یک انجیو کار میکرد، نخستین پیام تبریکی را به مادر و خواهرانش داد:
انجیوی (AHTP) برای مکتب ما فند گرفت و قرار است فردا هیئت بررسی بیاید و مکتب را از نزدیک ببیند. جمیله و دختران از خوشی یکدیگر را در آغوش کشیدند و زخمهایشان مرهم گذاری شد. جمیله این خوشخبری را به پرسنل اداری و معلمین خود نیز داده در تهیهای لیست مکمل شاگردان و معلمین دریک جدول جداگانه پرداختند که حتی همسایههای مکتب که دکانهای کسبه کاری داشتند، مستفید گردیدند. این پیش آمد بر اعتبار مدیره و معلمین مکتب انجامید.
مکتب بیبی فاطمه الزهرا (ع) سر سرک تیلومندوی غریب آباد پشاور قرار داشت که مقابلش مسجد بزرگی موجود بود. کسبه کارها به مسجد از ایجاد مکتب مهاجرین اظهار خرسندی نموده بودند که نماینده مسجد به مکتب آمد و بعد از بررسی تقاضا کرد که شاگردان را بهمنظور حفظ قرآن بفرستید. مدیریت مکتب با اولیای شاگردان به تفاهم رسیدند که تعدادی از بچهها به مسجد بروند و تفسیر قرآن بیاموزند. شاگردان احوال آوردند که کسی به مسجد گفته بود که این مکتب درس عیسویت میدهد. همان بود که هیئت آمد. جمیله که خود زن متدین و مکتبی بود، ضمن نشان دادن نصاب تعلیمی مکتب به آنها گفت:
باور کنید من و معلمین با زحمات بسیار تلاش مینمایم که دختران جوان را قبل از خروج پسران از دروازهای اصلی تعمیر بیرون کنیم که بعدش پسران را رخصت مینمایم. ساعات تفریح، دختران به منزل پائین و پسران به دو منزل بالایی جدی کنترل میشوند. چه رسد که… سلیم خان مدیر مکتب بچهها که استاد پسرش نیز بود، همراه هیئت مسجد آمده بود. به جمیله تسلی داده گفت:
خواهر! شما پریشان نباشید، بدبختی ما مردم تمام نمیشود. البته خاک خشک به دیوار نمیگیرد. نیت و مراد گفتهاند.
جمیله با دختران و یگانه پسرش شب و روز کار میکردند و طرح میریختند تا مکتب، مکتب شود. همان بود که به اثر تلاش دختر دوم نادیه که در موسسه (CARE) تازه مقررشده بود، کمک دوم را نیز که شامل مواد خوراکه و فرش و ظروف خانه بود به مکتب اهدا گردید که معلمین، شاگردان به شمول مهاجرین تازهوارد شمالی افغانستان که از ظلم طالبان متواری شده بودند، همه مستفید گردیدند.
مکتب به اوج قدرت رسیده بود و جمیله و فامیلش در بلندهای پتههای زینه بودند که زمان دست به نیرنگ دیگری زد. خبرهای نو مرزها را درید و به گوشها رسید. رژیم طالبان در افغانستان سقوط کرد و دلهای مهاجرین بالوپر گشود که به وطن برگردند. مکتب بار دیگر بیتوازن گردید. شاگردان هرروز به اداره میآمدند و خداحافظی میکردند. جمیله که پریشانیهایش بیشازحد شده بود، تصمیم گرفت شاگردان صنف دوازهاش را شهادتنامه فراغت بدهد. همان بود که بنا بر دعوت مسئولین مکاتب بیرون مرزی به مرکز تعلیمی مقیم پشاور جمع شدند و برنامهای دولت اسلامی افغانستان مطرح شد. مسئولین مکاتب بعدازاینکه شنیدند «دولت جمهوری اسلامی افغانستان خواهان آن است که تمامی مکاتب برونمرزی اسناد شاگردان را تکمیل و به دفتر معینه مقیم پشاور تسلیم کنند.» در همانجا نمایندهای معارف افغانستان خوشخبری داد:
«معلمین میتوانند از طریق مؤسسهای (IOM) که کادرهای علمی مسلکی را مدد میکند به وطن برگردند.» جمیله به جناب رسولی هیئت موظف افغانستان پیشنهاد کرد که وسایل مکاتبشان را انتقال بدهند. همه با یکصدا حرف او را تائید نموده نگرانیشان را از این مدرک ابراز داشتند. جناب رسولی خندیده گفت:
فاصله راه را در نظر بگیرید. راه طویل است و ما فقیر… آفتابه خرج لحیم میشود و سرگردانی هم بالایش… جمیله همراه چند خانم دیگر یکراست به موسسهای (IOM) رفتند و ثبتنام کردند. نمایندهای مؤسسه گفت:
ما بعد از یک ارزیابی کوچک نام شما را در لیست میگیریم. البته بعد از بررسی اسناد شما توسط هیئت تعین شده به شما خبر داده میشود که از این طریق رفته میتوانید یا خیر. در غیر آن خود زحمت برگشتتان را بکشید. ما فقط مسئولیت کادرهای علمی را گرفتهایم… جمیله با سه خانم دیگر قبول کردند و اوراق امتحان برایشان داده شد. وقتی اوراق را دوباره تسلیم میدادند پرسیدند:
کسانی که پذیرفته میشوند، چی امتیازات میداشته باشند؟ مرد جوانی که مسئولیت ثبتنام را داشت گفت:
هرگاه قبول شوید، بر علاوهای کرایه برگشت شما به افغانستان، مبلغ ششصد دالر برای تهیه لوازم خانهایتان و ماهانه مبلغ دو صد دالر امریکایی نیز به دست میآورید. شما منتظر باشید. ما برایتان زنگ میزنیم.
گویند: خانه مورچه را شبنم طوفان است. سربهراه ساختن اسناد دوسالهای شاگردان، فروش یا جابجایی وسایل مکتب، به دست آوردن قناعت اولیایی شاگردان و معلمین که یکه یکه تقاضای سند میکردند، متزلزل شدن داروندار آشیانهای که مانند پرندهای سبکبالی خس روی خس گذاشتهشده بود کار ساده و یک روز و دو روز نبود. این بار معلمین و شاگردان نیز ویرانی آشیانهای تعلیمیشان را به نقص خود میدانستند.
سرگرم تهیه اسناد بودند که بلندگوی مسجد مقابل مکتب ترانههای میهنی پخش کرد و پایگاهی طالبان شکستخورده گردید. جمیشد با نفس سوخته آمده به جمیله گفت:
ملای مسجد میخواهد مکتب را زودتر ترک کنید که برای طالبان مدرسه میسازند. خون در رگهای همه سرعت گرفت. ترس سراپای همه را لرزاند و هریک در تلاش فرار بودند. فردای همان روز جمشید همراه مادرش آمد. جمشید پسر چارده ساله که از زیبایی خاصی برخوردار بود به گوش جمیله گفت:
بسیار تشکر از وقتیکه شما همراه او بچههای بد گپ زدید، اصلاحشده از ما معذرتخواهی کردند. جمیله روی جمشید را بوسیده آهسته گفت:
جان مادر قابلش نیست، خوشحالم که تو شکر مرد و جوان شدی که آدم بدها برایت مشکل خلق نکنند. جمیله که نیمی از آرزوهایش را برآورده دید رویش را بهطرف آسمان نموده گفت:
خدایا شکرت، شانههایم را سبک شد و. سفربهخیر… اصلاً به گذشته فکر نکنید. گفته مردم عوام ما «مالت دربرت و عقلت در سرت.»
سرودههای حماسی که فکر و ذهن همه را مغشوش ساخته بود جمیله را بیشتر مشوش میساخت، به نرگس گفت:
جان مادر! قبل از اینکه طالبان مکتب را تسخیر کنند و یا متصل بهزور گردند به یتیمخانهای در به پهلوی ما برو و برایشان بگو که مبل و فرنیچر قیمتی مکتب را به قسم تحفه بپذیرند. همچنان بگو که بیایند و هرچه ضرورت یتیمان باشد رایگان ببرند. من میروم که به پدرت زنگ بزنم که بیاید و در انتقال کوچ کمک کند. نادیه که تازه از راه رسید گفت:
مادر جان! مبارک باشد در کادر گیری مؤسسهای (IOM) قبول شدی. همین امروز برای من زنگ زدند که هرچه زودتر بیایی و پول کرایه راه و اسنادت را تسلیم شوی. جمیله درحالیکه دو قطره آب زلال از چشمانش سرازیر میشد بهطرف لوحهای مکتب نگاه کرد و آهی طولانی کشیده گفت:
تا دم داشتم به پایی تو راه رفتم و تا جان به تن دارم عقب تو روان خواهم بود. ولی حالا…