یک. ملکالشعرای بهار
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
یا چو شیرینسخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟
هیچم آر نیست، تمنای توام باری هست
«مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بهجز فکر توام کاری هست»
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
«به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست»
بی گلستان تو در دست بهجز خاری نیست
به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوه حسنت درودیواری نیست
ای که در دار ادب غیر تو دیّاری نیست!
«گر بگویم که مرا با تو سروکاری نیست
درودیوار گواهی بدهد کاری هست»
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشا که تمامت جوید
کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
«هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست»
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
«صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست»
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
«باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست»
سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما بهجز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
«نه من خامطمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست»
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
«من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست»
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
«عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست»
دو. جامی
حکایت:
شیخ مصلحالدین شیرازی این بیت بگفت که:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقی دفتری است معرفت کردگار
یکی از اکابر در واقعه دید که جمعی از ملائکه طبقهای نور ازبهر نثار وی میبردند:
سعدی آن بلبل شیراز سخن
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری سحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هریکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژدهٔ جانان مییافت
بر خرد پرتو عرفان میتافت
عارفی زندهدلی بیداری
که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوفورجا
گفت کای گرم روان تا به کجا
مژده دادند که سعدی به سحر
سفت در حمد یکی تازه گهر
چشمزخمی نرسد تا ز قضا
میسزد مرسلهٔ گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار ویست
بهر آن نکته ز اسرار ویست
خواب بین عقدهٔ انکار گشاد
رو بدان قبلهٔ احرار نهاد
به در صومعهٔ شیخ رسید
از درون زمزمهٔ شیخ شنید
که رخ از خون جگرتر میکرد
با خود آن بیت مکرر میکرد:
«برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار»
سه. سیف فرغانی
۱.
نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت
به آتشگاه زرتشت است خاکستر فرستادن
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جانپرور
برِ او جرعهای نتوان از این ساغر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو، تو را لشکر
چه خوش باشد چنین لشکر به هر کشور فرستادن
۲.
به جای سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زیره به کرمان فرستم
تو دلدار اهلدلی شاید ار من
به دلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان ز من این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
اگرچه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم
تویی بحر معنی و من تشنهٔ تو
نگویی زلالی به عطشان فرستم؟