محمد شریف |
«ما نمیدانیم بر ما چه میگذرد این درست همان چیزی است که بر ما میگذرد.» سخن گفتن از همت و تدبیر یا قسمت و تقدیر آسان نیست. هیچکس جایگاه و رابطه واقعی این واژگان را در زندگی خود نمیداند. عدهای این، و عدهای دیگر آن را مؤثر میدانند. گروهی نیز همت را با تدبیر در میآمیزند و گروهی قسمت را با تدبیر چاشنی میسازند یا با امتزاج آنها گذر حیات خود را در آن قرار میدهند. آنچه در ذیل میآید روایت واقعی کسانی است که محتوای مجموعه همت و تدبیر و قسمت و تقدیر حتی با درآمیختن همۀ این واژهها و پسوپیش کردن آنها شامل حال آنان است. خوانندگان میتوانند جایگاه قهرمانان داستان قسمت و تقدیر یا همت و تدبیر را در ذهن خود دریابند. این قصه و افسانه نیست سرگذشت نیست که ناخواسته از سر بگذرد داستان واقعی کسانی است که در آخرین دهۀ قرن قبل و در دهۀ اول و دوم قرن کنونی (تقویم شمسی) به دنیا آمدهاند. بیان این سرگذشت روایت قصه پر غصهای که میخوانید خلاصهای از یک زندگی پرماجراست. |
داستان عشق یک افسانه بیش نبود
لیک، هرکسی طور دگر میگوید این افسانه را
روزی که برای اولین بار دست در دست مادرم از دالان تنگ و تاریکِ خانۀ قدیمی پا به بیرون گذاشتم در مقابلم کودکی را دیدم که دو سالی از من بزرگتر بود. نگاه کودکانه من به او و نگاه معصومانه او به من، برای هردوی ما پیامی خاص یا جاذبهای عمیق داشت. کشش این نگاهها سبب کوشش لجوجانه هردوی ما برای دیدارهای بعدی شد که تا پایان عمر قریب به هشتاد سال ادامه داشت.
من و عباد همسایه دو سوی کوچهای بودیم که درهای منازل ما، مقابل هم، با فاصله چهار متر باز میشد. عباد سرنوشت غمانگیزی داشت، پدر و مادرش با عشقی عمیق که در آن زمان در این شهر بیسابقه بود به وصال هم رسیدند. قصۀ عشق آنها یادآور داستانهای عاشقان تاریخ و دلدادگان کتابهای رمان بود. افسانههایی چون شیرین و فرهاد، ویس و رامین، لیلی و مجنون، بیژن و منیژه و صدها دلدادۀ دیگر اساطیری کتُب خانه دنیا را به یاد میآورد.
این دو دلداده نیز شهرتی اینچنین یافتند که در فضای اجتماعی آن روزها بیسابقه بود، دلدادگانی مشابه عشاق تاریخ، اما…
دست اجل چه زود آن دو عاشق را از هم جدا کرد. جدایی غمانگیز پر صدا. زمانی که هنوز ثمرۀ عشق خود را ندیده بودند. عاشق چشم از جهان فروبست و معشوق چون قو تنها شد. رشتۀ این دلبستگی در کوتاهترین زمان ممکن بریده گشت.
تراژدی غمبار این حادثه نهتنها دو خانواده بلکه شهری را داغدار این مصیبت حزنانگیز کرد.
عباد به دنیا نیامده یتیم شد و با این تلخی تقدیر قسمتش آغاز گشت. همهجا سخن از این اتفاق اندوهبار بود. همه غمگنانه میگفتند:
«باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد
کاشتن دانست و پروردن نمیدانست چیست»
مادر عباد پس از مرگ همسر جوان و عاشق خود ناچار برای تداوم زندگی به خانه پدری خود رفت. پدربزرگ و مادربزرگ عباد هر دو از خانوادههای اسمورسمدار شهر بودند. آنان دارای خانوادهای پرجمعیت با نه فرزند که فقط یکی از آنان در خانه شوهر زندگی میکرد و مادر عباد، دختر دیگر بازگشته به خانه پدر شد.
کوچکترین فرزند این خانواده پرتعداد ده سالی از عباد به دنیا نیامده بزرگتر بود. او در چنین فضا و محیطی پا به عرصۀ وجود گذاشت و زاده شد.
عباد کوچولو، بیخبر از سرنوشتی بهمراتب جانسوزتر از مرگ پدر، در آغوش مادر رشد میکرد و با لبخند شیرین کودکانه و نگاه پر از لذت خود به مادر نیروی تحمل غم مرگ پدر را میداد و با شیطنتهای بچهگانهاش اندوه پدر را از دل مادر کمتر میکرد.
افسوس، لذت همآغوشی مادر و فرزند چقدر کوتاه بود. دیری نپائید که مادر توان خود در تحمل غم عشق و عاشق کوچ کردۀ ابدی از دست داد. آثار و علائم بیماری و ناتوانی جسمی و بیاثر بودن درمان در چهرهاش ظاهر شد.
رفتهرفته تکیده و تکیدهتر گشت و از آن قامت جوان و پرتوان چیزی بر جای نماند و هرروز که میگذشت خود را با وداع همیشگی از این دنیا نزدیکتر حس میکرد و رنجور به سرنوشت عباد و سرگذشت خود مینگریست. دیگر رمق نداشت برای عباد بخواند:
«ترسم بمیرم و غم بیپدر شود
وین طفل ناز پرور من دربهدر شود»
عباد هنوز پاهایش بر زمین زندگی و حیات استوار نشده بود که مادر آخرین علائم حیات خود را از دست داد. داغی بزرگ که کلمات و واژهها از بیان آن عاجزند.
عباد با زبان کودکانه خود پس از مرگ پدر که هرگز او را ندید برای مادرش یا ستون دیگر زندگیاش غمگنانه میخواند مادر:
«من درخور غمم غم خود را به من گذار
حیف از تو ای مایۀ شادی که غم خوری»
او ازآنپس بهجای گریه بر مرگ پدر و مادر بر زندگی و حیات خود گریه روزانه داشت دیگر کسی نمیتوانست به او دلداری بدهد. در پیرامون خود چیزی نمیدید که عامل دلداریاش باشد. هرچه بود سیاهی بود و اشک و آه، همه را پریشان و سیاهپوش میدید.
چه خوب گفتهاند «بهترین درمان برای قلب شکسته این است که دوباره بشکند.»
او در کوتاهترین زمان ممکن دو پایه و ستون استوار زندگیاش را از دست داد. آنهم موقعی که دندانهای شیری در دهانش کامل نشده بود.
در اطرافش میشنید که: «نگذارید بچهها اشک بریزند زیرا باران غنچه را ضایع میکند.»
اما او اشکریز دائمی شد. عباد در آغوش گرم و مهربان مادربزرگ همراه با ناز و نوازشهای پدربزرگ بزرگ میشد، چون از طرف پدر وارث ارثیه قابلتوجهی بود از سایر کودکان جلوهگری داشت.
در منزل عباد بچۀ هم سن و سال نبود، لذا اغلب اوقات باهم بودیم چون من کوچکتر بودم او نزد ما میآمد. او دو سال زودتر از من به مدرسه رفت اما شاگرد درسخوانی نبود، با هرچه که بهعنوان تکلیف برایش تعیین میشد سرکشی داشت. از هر قاعده و اصولی گریزان بود.
سعی و تلاش خانواده برای جدی گرفتن درس و تحصیل بینتیجه بود. هرروز مورد شماتت و سرزنش برای تحصیل بود. اوج این حالت وقتی اتفاق افتاد که من یک کلاس از او جلو افتادم.
تلاشهای من هم برای مطالعه دروس مدرسه بیفایده بود. او به همهچیز سطحی مینگریست و هیچ اراده جدی نداشت. او با هر هنجار و اصول پذیرفتهشده روابط اجتماعی سر ستیز داشت. فقط به این میاندیشید که به سن قانونی برسد، آن را آغاز رهایی از قیدوبند میدید. او عاشق ایجاد هیجان بود، آنهم با ابزار و وسایلی که در دسترس بود. اسبسواری میکرد اما با اسبهای چموش که کوهنشینان با آن بار زغال و هیزم به شهر حمل میکردند. اسب و قاطر آنها را با خواهش یا با پول میگرفت با سرعت هرچه بیشتر در محلات و کوچهپسکوچهها جولان میداد. جزو اولین دستهای بود که با موتور در کوچهها ویراژ میداد. وقتی ماشین فولکسواگن برای آموزش رانندگی وارد شهر شد او جزو نخستین مراجعهکنندهها بود. این کارها او را راضی میکرد اما بین او و درس و مدرسه فاصله میانداخت.
او بزرگ و بزرگتر شد. خوشپوش و خوشاندام بود. موردتوجه بسیاری قرار داشت. او بیخیال و بیاعتنا به اطراف، در همه موارد در ستیز با آینده و بدون هیچ اندیشهای برای فردای خود بود. او هرگز پیشنهاد دوستی به جنس مخالف نداد. وقتی در میان آنهمه دختر، تاجی به او پیشنهاد دوستی داد سریع پذیرفت.
عباد برای تداوم این دوستی خارج از عرف اجتماعی آن روز دنبال دیدوبازدید بود. تاجی نیز علیرغم معیارهای تعیینشده جسارت بیشتری داشت. آن موقع ارتباطات دو دلداده یا نامه بود یا دیدارهای مخفیانه و این هر دو را تاجی و او به کار گرفتند تا ثابت و دوام بیشتری به عشق خود بدهند. اولین اثر و ثمرۀ این دوستی ادامۀ درس خواندن عباد بود. با تشویقِ تاجی او تا کلاس یازده بالا آمد.
بیشتر بخوانید: |
دلبستگی آنها هرروز بیشتر و بیشتر شد. ولی عباد نقطۀ مشخصی برای شروع زندگی مشترک نشان نمیداد.
چون دوستی آنها علنی شده بود، تاجی برای رسمیت بخشیدن به آن تحتفشار خانواده قرار گرفت.
عباد اساساً اعتباری برای این مشکلات قائل نبود. قهر و آشتیهای مکرر و قطع و وصلهای دیدوبازدید و طولانی شدن زمان دوستی هیچکدام نتوانست عباد را به یک تصمیم جدی برساند.
پادرمیانی و وساطت مکرر من نیز در عباد مؤثر نشد. او منفعل و بیتوجه به دلدادگی و حواشی ایجادشده نمیخواست تصمیم بگیرد. بلاتکلیفی طولانیمدتِ تاجی، او را بر آن داشت تا در آخرین دیدار به او بگوید فقط به خانۀ ما بیا بگو فرصت میخواهی تا رسماً خواستگاری کنی. چند بار این جمله را تکرار کرد. عباد بازهم منفعل و مردد به این گفتوشنود پاسخی مناسب و مساعد نداد. تاجی که پیشبینی چنین حالتی را داشت نامۀ مچاله شدهای کف دست عباد گذاشت و دور شد. او نوشته بود:
نه خواهم مرد، نه خواهم ماند،
نه خواهم سوخت، نه خواهم ساخت
تو با من ساز و بی من سوز،
تو با من مان و بی من میر
ازاینپس من حروف نامه را از اشک خواهم ساخت،
تو چون من باش و بی من میر
سعی کردم عباد را وادار سازم به این جدایی قهرآمیز پایان دهد، اما او همچنان بیاراده و بی تصمیم بود. تاجی نیز به انتظار اقدامی عملی از جانب عباد، ماندن در حالت مأیوسانه را پایان داد و علیرغم میل باطنی خود بر سر سفرۀ عقد دیگری نشست.
وقتی خبر پخش شد گویی پتکی بر سر عباد خورده باشد، در یک پریشانی و پشیمانی تیره از خواب برخاست. بازتابی تیرهتر از شرم غفلت در او مستولی شد. تازه فهمید با خود چه کرده است؛ کسی را که دوست داشت از دست داد و نوعروس دیگری شد.
چرا چنین کرد:
«ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است، حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است»
او هرگز معنی عشق را وصال نمیدانست. او فکر میکرد غم خوردن و غمخواری کردن و از آن لذت بردن تمامی عشق است. او تصور میکرد بیقراری و شبزندهداری به عشق معنی میدهد. او پس از مرگ پدر نادیده و مادر جوان ازدستداده دوباره بر خود میپیچید:
«هر بار که دل زخمی تازه میخورد زخمهای دیگر به همدردی سرباز میکنند و جویی از خونابه روان میسازند.»
با پیش کشیدن کلمۀ تقدیر او را دلداری میدادند، درحالیکه اشتباهات او باعث شد غولی به نام تقدیر مقصر معرفی شود. این ایام بیشتر وقت من و عباد باهم میگذشت در چهرهاش میخواندم:
«هر چیز که بینی، اثرش کم شود آخر
جز عشق کزو تا به قیامت اثری هست»
بیتابی و بیقراری او سبب شد راهی غیرمعمول و غیرمعقول برگزیند و همت به کار بندد. او با پایمردی و تلاش بسیار جایگاه قسمت و تقدیر را باهمت و تدبیر عوض کرد. او فرصتی را که به قسمت و تقدیر داده بود، در میان بهت و حیرت همگان باز پس گرفت. در این راه احتمال وقوع همه حادثهای بود. چون معنی عشق را فهمیده بود خطرات قابل پیشبینی را به جان خرید. با این افکار سراغ داماد رفت و ماجرا آفرینی کرد. باخشم و غضب و التماس و خواهش و حادثهآفرینیهای مکرر، داماد را راضی به جدائی نمود و خود با شادمانی زندگی جدیدی آغاز کرد.
آنها دور از شهر و دیار خود اقامت گزیدند. سالی بعد به شهر خود بازگشتند. عباد با کمک دوستان در یکی از مؤسسات اقتصادی شاغل شد.
تاجی نیز در میان شگفتی با حکم مستقیم وزیر معلم نزدیکترین مدرسه به منزلش در شهر خود شد. چند سالی است عباد چشم از جهان فروبسته، هر بار بر سر مزار او میروم خاطرات بیش از هفتاد سال رابطه به ذهنم رژه میرود و وقتی تصویر او را حکشده بر سنگ مزارش میبینم با خود میگویم:
«همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
پیش چشمی و میان من و تو فاصلههاست»