جمیله هاشمی |
آخرهای فصل تابستان بود. خورشید از اینکه از حرارتش کمکم کاسته میشد، در پهنهای آبیرنگ آسمان لبخند به زورکی میزد.
انوار خورشید به آهستگی طرف زمین میآمد و تا طبقهای زیرین خانهای گروی مادر نوید میتابید، نور ضعیفش در تک پنجرهای اتاق برای یک ساعت یا کمتر نفوذ میکرد، بر درودیوارهای سفیدکاری اتاق درخشش موقت میداد و بهزودی میرفت. مادر در کنار پنجره مینشست تا از گرمی اندک آفتاب بهرهای بگیرد. انعکاس دکمههای پیراهنش به دیوار مقابل نقوشی را ترسیم مینمود که نوید، پسر خوردسال وی را به وجد میآورد. او وقتی میدید که اشعهای منعکسشده دکمههای پیراهن مادرش در حال نوسان است؛ جستوخیز میزد تا آنها را بقاپد. بلندبلند میخندید و تلاش میکرد به تکتک شعاعهای رنگین دست بزند. مادر قصداً تغییر موقعیت میداد، نوید از جستوخیز میماند و گلهآمیز فریاد میزد:
نه نه. مادر جان؛ شور نخور که بگیرمش، لطفاً شور نخور… مادر از خندههای بلندبلند او حظ میبرد و خوشی پسرش موجی از امید در دل وی تولید میکرد. آن روز هم از همان روزهای بود که اشعهای زرینفام خورشید از اُرسی عبور نموده و بر روی اتاق لمیده بود. مادر دست زیر الاشه، به تفکر دورودرازی که به انتهایی نمیرسید غرق بود؛ دیگر نقوشی در دیوار اتاق نمیتابید و به رنگِ پریده و غمانگیز مادر شادابی گذشته معلوم نمیشد؛ زیرا دیگر آن دستهای کوچک وجود نداشت که به هر یک از نقشها دست بزند و قهقه بخندد. دیگر آن قهقهها جزء قهقههای آسمانی شده بود که دیگر به گوشهای مادر شعف و شادی نمیبخشید. مادر تصور مینمود؛ در و پنجره، سقف و دیوارها، بالای سرش هجوم میآوردند و سنگینی خشت، چوب و سنگ اتاق بر روی سینه وی فشار میآورد و طاقتفرسا میشد، نفسش را بند میگردید و چنگ به ذوق آن سالهای میزند که نویدش زنده بود. با خلقتنگی دستهایش را به سرش میفشرد و غم به بزرگی کوه بر دلش چنان بیرحمانه هجوم میآورد که عاجل اتاق را ترک میکرد.
یگان وقت کتکت خندههای نوید در گوشهای مادر، تازه میشد که گلهآمیز میگفت:
لطفاً، مادر جانی؛ شور نخور که بگیرمش… همینکه دستش به آن شعاعها میرسید، از ته دل خندههای مستانه میکرد؛ و حالا… اشک زلالی از گوشهای چشمان خستهای مادر جاری میگردید که بر درد و غم تسکینناپذیر او میافزود. دیگر آن اشکها آبستن ذوق و خوشی نبود که دل مادر را سرشار از امید داشتن چنان پسری نماید؛ نوید طفل خیلی ذکی و استثنایی بود. گوشتآلود، سبزه چهره با چشمان بزرگ و لبان خندان که قیافهاش همیش پر از هیجان و نشاط بود. از هیجانات خندههای پسرک، نشاطی بر دل مادر موج میزد که نوری به دلش بدرخشد و خوشی بهجای غم در دلش سایه افگند. اکنون دیگر آن اشکها سیلآسا شده بود که صبر و قرار مادر را مواج گونه با خودش میبرد و طوفان دلش را سهمگینتر، طغیانیتر و مخربتر نشان میداد، بیتابش میکرد و آرامش را از وی میگرفت. حالا؛ وقتی هر لمهای که نور خورشید به داخل اتاق رخنه میکرد و نقوشی بر روی دیوار مقابل پنجره رسم مینمود یا نمینمود، دل از دل خانهای مادر میبرد. وی از وارد شدن به اتاق چنان هراس داشت که از ترس مرگ پسرش داشت. به یاد خندههای نوید ناخودآگاه اشکش جاری میگردید و آه از نهادش بیرون میشد. دست زیر الاشه مینشست و بر بیچارهگی و ناتوانی بندگی خود افسوس میخورد.
بیشتر از یک سال نشده بود که دیگر گمشدهاش در کنارش نبود. مادر، نوید را جاگزین سه طفل دیگرش میپنداشت که قبل از وی مرده بودند. هرگاه میشد جگر داغ داغ مادر را از قفسهای سینهاش بیرون کنی، میدیدی که سه پسر وی یکی پشت دیگری دنیا را ترک کرده بودند و داغهای ماندگار بر جگر وی خالکوبی شده بود. یگان دفعه تحت تأثیر حرف بزرگان، دلخوش مینمود که اطفال رفتهاش با معصومیتشان، شفاعت گر آخرت او خواهند شد، ولی وقتی سوز دلش افزونی میگرفت، آه میکشید و شک برش میداشت که با خودش بگوید:
مگر همین حالا رگ رگ بدنم در آتشکدهای فراق او نمیسوزد؟ بعدازاین سوختن و خاکستر شدن؛ بازهم شفاعتی…
یاد آن روزی که لحظات آخر دیدار و پایان خوشیهای مادر و پسر بود و هر دویشان از یکلحظه پس خود خبر نداشتند روح مادر را دربند میکشید؛ که کاش میدانستم که آخرین دیدار ما بود که یکچشم سیر به او نگاه میکردم. بدن مادر گرم میآمد و مویهای سرش میایستاد، عاجل از در بیرون میشد و با حسرت جایگاهی آخرین دیدارش را که فاصله بین خانهای خودشان و همسایهایشان بود، میدید و زانوهایش خم میشد. آخرین باری که نوید را از در منزل همسایه تا دروازهای آهنی خودشان بدرقه کرده بود. صرف چند لحظه او را پائیده بود که به خانهای خودشان برود.
مادر همیش هنگام کارهای خانه با چشمهای پر از امید و صمیمانه پسر کوچک و گوشتآلودش را نگاه میکرد و از خوشی زایدالوصفی وی که همیش همراه مادرش ساعت تیری مینمود و مانند آهوی نازک و بیخیال جستوخیز میزد، شکر خدا را بهجا میآورد. مهرش شاخ و پنجه میکشید و درخت عمر خود را به عمر نوید پیوند زده میگفت: تا دنیا است، نویدم خبر خوشی در زندگیام خواهد بود.
آن روز هم مانند روزهای عادی دیگر، نوید با مادرش بازی میکرد. ترس مادر همیش از این بود که نوید تنها بازی نکند تا افگار نشود. مادر فکر میکرد؛ سر نوید بهجایی میخورد و زخم برمیدارد. این ترس دایم بر قلبش سنگینی میکرد. ولی کی میدانست، چی سازی میزند فردا…
آن روز درخشش آفتاب آهستهآهسته اشعهای زرینفامش را به هر گوشه و کنار حویلی، کوچه و سرک دوم پروژهای خیرخانه پخش مینمود. مادر همراه نوید به منزل همسایهای در به دیوارشان رفت تا خبر زن مریض او را بگیرند. همینکه دهن دروازهای همسایه رسیدند، نوید مکثی کرد و به مادرش گفت:
مادر جان! تو برو، من نمیروم که زن همسایه مریض است؛ به تکلیف میشود. مادر با حسرت طرف نوید دید و گفت: مثل همیش هوشیار و باملاحظه… آفرین پسر باتدبیرم، پس تو برو خانه و همراه سامانهای بازیات ساعت تیری کن، من خبر خاله را گرفته، زود برمیگردم. حس ششم مادر برایش چیزی گفت، ولی مادر بر روی خود نیاورد. فقط به خاطر اطمینان خودش، نوید را تا داخل شدن به در آهنی بزرگ خودشان تعقیب کرد.
سرکهای پروژهای خیرخانه مانند همه پروژههای پلان شده، به سمت شمال شهر کابل افتیده بود؛ به سرکهای اصلی خطکشی شده بود که کنار هر سرک عمومی، سرکهای فرعی وصل شده و دراز کشیده بودند. سرک فرعی مقابل منزل آنها یکی یا دوخانه بعد به سرک عمومی موتر رو میرسید. در سرک اصلی عموماً عبور و مرور موترهای شهری، تکسیها و کراچیهای دستی را شاهد میبود که دورهگردهای فروشنده دو طرف سرک را اشغال کرده بودند. در سرکهای فرعی صرف مردم رفتوآمد میکردند ویمان با سیکل سوار یا مرکبی که اشیای بی کاره را از کوچهها و خانهها جمعآوری میکرد، دیده میشد که از آن میگذشت.
ترسی که همیش دل مادر را انباشته بود تا پسر خوردسالش با خطرات مواجه نشود، همان سرک عمومی بود. هرگز نوید را تنها نمیگذاشتند که به سرک عمومی برود. مادر که همچو مارگزیدهها از ریسمان دراز میترسید. تاکیداً میگفت: متوجه نوید باشید که من از سرک عمومی میترسم.
آن روز هنوز ده دقیقه نگذشته بود که خواهر نوید فریاد زد: مادر نوید را… مادر بوت یافت یا نیافت، سرش را پوشاند یا نپوشاند؛ فقط دوید و با قطرات اشکی که در حاشیهای پلکهای حیرتزدهاش ظاهر شده بود ته و بالا میدوید و نویدش را جستجو میکرد. تا اینکه سرحدش به شفاخانهای صحت طفل اندراگاندی کشید. مادر از همه میپرسید: نوید من کجاست؟ نوید را کجا آوردهاند؟
وقتی بالای سر نوید رسید، زانوهایش قات شد و به زمین نشست. خندههای مستانهای وی به گوشهایش پیچید: نه نه مادر؛ لطفاً بگذار بگیرمش، من آن را میگیرم. من برنده هستم برنده… نوید بلندبلند میخندید و مادر توان پاک کردن قطرهای اشک را که سیلآسا رخسار پریدهرنگش را طی میکرد، نداشت.
شب شد. مریض داران با صداهای گوشخراش راکتهای دوربرد طالبان را که در چار آسیاب مستقر شده بودند و شهر کابل را هدف گرفته بودند، محکم میگرفتند. مادر نوید هیچچیز نمیفهمید؛ صرف طرف نویدش میدوید که نفسهای عمیق میکشد و چشمانش ورمکرده و کبود است. مادر چون مجسمهای ساکت و بیحرکت بهمثابهای (نیوبهای) اساطیر یونانی از غصهای پسری که به جانش وصل بود، به سنگ تبدیل شده بود. به جزء نفس کشیدنهای عمیق پسرک پنجسالهاش و غم و درد بیانتهای خودش هیچچیز دیگر را حس نمیکرد. راکتهای که به گفته مریض داران از چهل میله بیرون میشد و صداهای مهیب و تکاندهندهای داشت که به هر طرف پرتاب میگردید، تعمیر بزرگ و سه منزلهای شفاخانهای صحت طفل را چنان میلرزاند که همه یکقد میپریدند. دستبهسینه میایستادند و دعا خیر میکردند. تنها مادر نوید از جایش جنب نمیخورد و غرق غم خودش بود. نرس به پدر نوید گفت:
رگهای مریض شما توان سوزن بزرگ را ندارد و ما هم ابوکت نداریم. این نسخه را از بازار بیاورید که زودتر به وی دوا تزریق شود، زیرا وضعش بسیار خراب است. مادر، همینکه نام بیرون رفتن از شفاخانه را شنید؛ یکه خورده گفت:
وای از برای خدا! وضع بیرون چقدر خراب است. پدر با شتاب از شفاخانه بیرونشد. ساعتها گذشت و او برنگشت. غم بالای غم و درد بالای درد… مادر دست بهسینۀ پرگوشت نوید نموده، فریادکنان، ناله سر میداد.
دفعتاً نفسهای نوید به شماره افتاد، مادر دستپاچهتر گردید و خندههای نوید از گوشهایش رفت و ناله و فغان فاتحه گیران مراسم فاتحه به گوشهایش پیچید. صدای ذهجههای زنان که دوروبر مادر را گرفته بودند، بلند و بلندتر شنیده میشد. عمه و خالهای نوید بر سر و روی خود میزدند و مادر باحالت زار مانع آنها میشد.
از این نویسنده بیشتر بخوانید: |
مادر تا فردای همان شب هولناک یکدم گریست و پدر سرگردان کوچه و پسکوچههای کابل مملو از دود و باروت، آبوکت میپالید.
سرانجام، پدر برگشت، دستش به گردنش آویزان بود و رنگ به رخ نداشت. بستهای را به داکتر داده و عذر و زاریکنان گفت:
ببخشید که دیرکردم؛ بیرون محشر برپاست به بسیار مشکل پیدایش کردم. داکتر گفت:
متأسفانه زمان را بیشتر مصرف کردی. مغز طفلک از داخل، خون جمع کرده و ما هیچ کاری کرده نمیتوانیم. فریاد و نالهای مادر تمامشده بود؛ دست به دعا شد. بلندبلند و بیاراده و منقطع چیزهای میگفت و بر روی پسرش کوف میکرد. او هنوز هم به مداوا شدن فرزندش فکر میکرد که اصلاً راضی به از دست دادن او نمیشد. مادر حتی از سوزن زدن پسرش هراس داشت؛ چه رسد به…
مادر فرزندش را صمیمانه و با تمام وجودش به آغوش گرفت و به زمین زانو زد. آنگاهکه مادر از خدا مدد میخواست و زارزار گریه و انابه میکرد، فرشتههای آسمانی نیز میگریستند. لبخند شاد و روان بخشی در لبهای نازک، تفدیده و خشکشدهای نوید میتابید و از مادر اجازهای رخصت میخواست. مادر فریاد میزد:
نه نه… من شیرم را به تو نمیبخشم، نمیبخشم. تو یگانه مرجع امید من هستی؛ نمیگذارم، هرگز نمیگذارم که… بدن مادر سست شد و جریان اشک بر گونههای زرد وی سریعتر گردید، نوید از دستش رها شد و چشمان مادر به سقف دوخته شد. فقط به فاصلهای پرتاب توپی که به نقطهای اوجش برسد و بهقصد بازگشت مکثی نماید. مادر دستهایش را گره زد و با تضروع گفت:
خدایا! من این طفل را از تو گدایی کرده بودم. ازم نگیرش، ازم نگیرش… او احجاز مادری من است. او را به اثر دعا و عذر و زاری خودم برایم دادی. این تحفهای است که بعد از سالهای بغل خالیم برایم هدیه کرده بودی. لطفاً، او را نگیر و یا جان خودم را بگیر. بعد طرف زنهای که هریکشان طفل مریضی در آغوش داشتند، نگاهی ملتمسانه نموده گفت: لطفاً شما هم دعا کنید. خدایا! یادم نرفته که در تولد این آفریدهات برای من نوید تازهای داده بودی که خبر خوشنام داشت. نوید یعنی خبر خوش… من نیز از خبر خوشت استقبال نموده، نامش را نوید گذاشتم. به خدا دروغ نمیگویم؛ به خاطر از دست دادن اولاد دیگرم که دهنسوز شده بودم؛ قصد زیارتهای غزنی کردم. در راه بین گروههای مجاهدین و دولت کمونیستی جنگ شد.
موترها همه توقف کردند که نه راه برگشت داشتیم و نه پیش رویی کرده میتوانستیم. جنگ لحظهبهلحظه شدت میگرفت و ما در مغارههای کوه نزدیک میدان شهر ولایت وردک دست به دعا نشسته بودیم. شب شد و سیاهی سنگهای مغاره هم تیرهتر گردید. من مانند همه، از ترس چشمهایم را رویهم قراردادم. خوابم بُرد و پسربچهای به قد و قهواره همین نویدم دستم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد. باور کنید. یک سیب و دو نیم مانند همین… خدا خبر خوش این پسر را در همان دل تاریکی مغاره برایم الهام کرد.
خدایا! شرط انصاف نیست که هدیهات را واپس بگیری. هنگام تولدش مادرم از تلوسهای فرزند دار شدنم، جایم را تبدیل کرد و به منزل آنها برای ولادت رفتم. مثل گل سرسبد همه مواظبم بودند. خدا؛ آنقدر نوازشم داد که حتی، هنگام تولدش معجزههای دیدم که وزن باورم صد چند شد. خلاف نورم؛ در تولد این طفل اصلاً درد زایمان نکشیدم. او با حکمت بالغهای خود خدا، بیدرد و ختنه شده به دنیا آمد که سه چار روز تکههایش خونین میبود. به داکتر جراح نشانش دادیم، داکتر سرش را به زمین گذاشته سجده کرد و گفت:
«من در حکمتهای خدایی مداخله نمیتوانم؛ این طفل بهخوبی بهترین جراحان ختنه شده است.» دو تار موی سفید براق بر فرق سرش جلایش میداد و چاقوچله و گوشتآلود بود. نویدم برقآسا و بااستعدادهای باورنکردنی بزرگ شد که حتی رشد سریعش بالاتر از تصور همهای ما بود.
خدایا! خودت گفتی که: «شکر نعمت، نعمتت افزون کند.» من بار بار شکر کرده و محبت تو را قدر نموده بودم. پس باز به کدام آزمون در آتشم میافگنی؟
خدایا! این معجزه را که برای دلخوشیام اعطا کردی، از من نگیر که نیستم میکنی. زنی میانسالی که رنگش بهسان گچ سفید شده بود و پسربچهای را مقابل مادر نوید آورده میگفت:
میدانی؛ از خانواده این طفل هیچکس زنده نمانده… منزلشان در چنداول راکت خورد و همه اعضای فامیل نابود شدند. ما دین همسایهگی را بهجا کرده، این طفل را به شفاخانه رسانیدیم. بینبین که یکدست و یکپایش نیست، رویش مانند لحاف قورمهای بخیه خورده و هنوز هم مادرش را صدا میزند. ولی به امر خدا زنده است. بندهی خدا تابع خدا، باید تسلیم شد، چاره نیست باید قبول کرد که…
مادر از بس گفت و فریاد زد، از هوش رفت. خدا جوابش را نداد. شاهد هم رضای خدا چنین بود که به نوید جام شهادت بخوراند و به مادر زهرهلایل. زهر در تمامی ارگانهای تنش تراکم کند و بر ارتعاش و پرش بدنش منجر شود و مانع عبور قطرات سیرم در رگهایش گردید.
در یک دکهای که از خستگی دو شب بیخوابی و گرسنگی؛ چشمش پیش آمد؛ دید که برادرشوهرش که تازه شهید شده بود، کنار دروازهای اتاق دستهایش را قلاب کرده و منتظر برادرزادهاش است. مادر بهشدت از جا پرید و بالای سر پسرش نواحه سرایی را از سر گرفت. از زیر جاکت آسمانی و سفید، دستش را به سینهای فراخ و گوشتی پسرک داخل کرد، فهمید که نفسش به یک اجازه بند است. صدای زنان همبستر شفاخانه که اطفالشان به حالات مختلف عذاب میکشیدند، در گوشهای مادر وزوز میکرد: «ببخشش، ببخشش و شیرت را حلالش کن که بیشتر از این برایت نمیماند، نباید عذابش کنی.» مادر با وسوسه بالای سر طفلی که کاملاً تنها شده بود و صرف دو چشمش پلک میزد، رفت دستی به سرش کشید خوراکههای نوید را برایش داد و با همان چشمان حسرتبار بالای سر نوید برگشت. دید پرههای دماغ نوید پس رفت و لبان خوشترکیبش متبسم گردید. مادر با سکوت چشمهای بستهای نویدش را لمس نمود و زنخش را بست. مردی که بالای سرشان ایستاده بود؛ با سر افگندگی گفت:
مادر! لطفاً مرا هم ببخش. به خدا گناه من نبود، در سرک عمومی راکت خورد و من از ترس جان، فرار میکردم که… که این طفل نازنین را شیطان لعنتی مقابلم آورد، دیگر برک موتر سایکلم کار نکرد و جلو از دستم رفت… مادر که دیگر به انتهای جادهای بند بست غم و اندوه رسیده بود، طرف پسر جوانی که چون بید میلرزید و پدر نوید یخنش را قاپیده بود و قسم میخورد انتقام پسرش را از وی میگیرد، نگاه کرد. صرف پرسید:
مادر داری… مرد به گریه شد و آهسته گفت: نی متأسفانه. مادر نوید گفت: پس تو، آتشی که درون مرا میسوزاند، دیده نمیتوانی. برو و بالای قبر مادرت دعا کن. بعد زیر زبان افزود: پدر نوید! به روی همین فرشتگک معصوم ببخشش.
آتشی که در رگ و پی مادر شعلهور بود، خودش میدانست و خدایش. خدا دست پس زدن به سینهای بندههای صادقش را ندارد. یکبار نیروی در رگهای منجمد مادر جاری شد، همت گرفت و تسلیم شد. به آمریت شفاخانه رفت که آمبولانس برایش بدهند. آمر عذرخواهی کرده گفت:
امشب آنقدر زخمی آمده و حوادث پشتهم رخداده که اصلاً آمبولانس خدماتی نداریم.
مادری که چند لحظه قبل حاضر نبود، شیرش را به پسرش ببخشد؛ حالا توانمند شده بود که جسد پسرش را به بغل گرفته و از سه منزل شفاخانه پائین شود، تکسی را اشاره کند و تکسی ران حاضر نشود که جنازه را حمل نماید. خون مادر به جوش آید و تکسی ران را به سیلی محکمی زده و به او بگوید:
مگر تو مرگ نخواهی داشت که از یک جنازهای طفل کوچک میترسی؟ ایوای دیگر چی خواهیم دید؟
جنازهای تیار و آماده نزد خانواده رسید و آب سرد بر هیجانات غم اندود درون همه ریخته شد.
دیگر اشعههای زرین آفتاب در اتاق برای مادر مهم نبود. رفتن نوید از زندگیاش روشنی را از چشمانش نیز گرفته بود. او فقط روزانه یکبار بالای قبر کوچک نوید مینشست و از خدا عفو و بخشش میخواست. با ندامت میگفت:
پسرکم! دروغ میگفتم که بر خدا توکل کرده بودم. ترا واقعاً به او نسپرده بودم. با ترس همیشگی خودم از تو محافظت میکردم. خدا بار دیگر هوشدارم داد که نگهدار منم./ پایان