جمیله هاشمی |
همرای لهتی زنی جوان و خوشسیما، در پارک بازی اطفال آشنا شدم. وی بعد از مصافحه پرسید: «فکر کنم عرب هستی؟» تبسم نموده مثل خودش بی تشریفات لازمه گفتم: نه افغان کانادایی هستم. لهتی پرسید: «افغان؟ سرووضع شما به عربها میماند!» گفتم: اشتراکیت دینی داریم. سرش را شور داد و گفت:
«چی خوب.» پرسیدم: خوشت آمد؟ تبسم نموده گفت: «هرکس پابند ایدهای خودش است؛ من ثبات و هدفمندی را خیلی دوست دارم.» بعد چو، تشنگان همصحبت با خوشحالی به چشمانم زل زده گفت:
«تازه از شوهرم جَک جدا شدیم؛ البته به یک مشاجره لفظی مثل هزاران زن و شوهر آزادیخواه ما غربیها! نه اینکه سابقهای خوشی داشتیم.» چشمانش راه کشید و ناگهانی افزود: «نظر به قانون، سرپرستی یگانه دخترم سمی به من واگذار شد.» بعد درحالیکه دخترش را بین اطفالی که در پارک بازی میکردند، نشان میداد گفت:
«همان دختر موخرمایی با شورت سفید…» گفتم: ها، مقبول است، مثل خود شما. غنچهای لبان نازک و خوشترکیبش بازشده گفت: «راستی؟ ممنون.» بالافاصله افزود: «فیصله گردید که پدرش نیز میتواند او را ببیند. اکنون، پدرش درصدد آن است که مرا مادر بد ثابت نموده و او را ازم بگیرد. اولاد خیلی شیرین است، همینطور نیست؟!» گفتم: بلی، دشمن شیرین…لبخند زد و با اشارهای سر تائید نمود.
لهتی زن سادهدل و خوشباوری معلوم میشد. رنگ سفید صورتیاش، سرختر شده دستی به بازویم کشید. آهی که از عمیق دلش می برآمد، لبانش را لمس کرد. فهمیدم که عشق سرشار او به اولاد، چطور او را بیباک و نترس ساخته است. به خاطری که اعتماد او را خدشهدار نساخته باشم و دل پر دودش کمی خالی شود؛ دستش را لای دستانم گرفتم. وی تبسم رضائیتبخشی نموده بیغلوغش پرسید:
«شنیدهام که در بین شما طلاق و جدایی به شکل سبکترش وجود دارد. بعد از طلاق سرنوشت فرزندانتان…» سر جنباندم. وقتی دیدم وی با دستپاچگی دست به دستکولش برد. با خودم گفتم: بلی خانم، از زنان مطلقهای ما، نهتنها فرزندانش بلکه خانه، شوهر، عزت، وقار، اعتبار، نفس کشیدن و حرمت مادریاش را نیز گرفته و حتی زندگی وی محدودتر میشود. لهتی بدون اینکه جواب بخش دوم سؤالش را بگیرد. گفت: «ممکن به فیصدی طلاقهای زودرس ما نباشد.» گفتم: کم است ولی سوزندهتر…دود دلم نتوانست خودش را پنهان نماید؛ با یک آه از نهادم برآمد. لهتی با دقت طرفم دید و خواست بپرسد که آه تو هم… فقط گفتم: تلخ است. سرش را به علامت تائید جنباند. «آری. به تلخی تمام عیش و نوشی که از باهم بودن میبری.» تعجب کردم. چشمانم را به دهنش دوخته بودم که حرفهای دلش را بگوید و سبک شود. دلش خیلی پر بود و درد و غم تازهای داشت.
بازهم بدون مقدمه پرسید: «وصلتتان بر اساس انتخاب والدینتان است و یا لف مریج (معاشقه).» بیشترینش به ذوق و سلیقهای والدین و بزرگان ما. با تعجب حرکتی کرد و فقط گفت: «پس انتخاب آنها آنقدر محکم و اصولی است که اعمار جدایی به سطح بسیار پائین است؟» بازهم دخترش را صدا زد و مقدار آب به دهنش ریخت، موهایش را مرتب کرد و رویش را بوسید. سمی که بکس مکتبی کارتوندار به پشت داشت و موهای خرمائی زیبایش چهره مقبول و معصومش را پوشانیده بود، با چشمان همانند مادرش دقیقتر مرا ورانداز نمود. لهتی او را بوسید و گفت: «خانم یاسمین.» دخترک با تبسم شیرین دست تکان داد، مادرش را بوسید و رفت.
لهتی گفت: هفت سالش است و دختر حساسی میباشد. زمانی که مالک اپارتمان اتاقها را به من نشان میداد؛ سمی در پتههای زینه همراهیام میکرد. یکبار چشمش به سقف اتاقخواب افتاد و مدتی نگاهش همانجا میخکوب گردید. پرسیدم: چرا توقف کردی؟ اشاره به سقف اتاق کرد. میدانم، ولی کرایهاش مناسب است. سمی طرفم معنادار دید و به اتاق دیگر رفت.
گمان سمی به حقیقت پیوست؛ هر شب از همان سوراخ، قطرههای آب ترپ ترپ میریخت و خواب ما را مختل مینمود. سمی به سقفی که دانههای چکک چون قطرات حباب از آن سرازیر میشد، نگاه کرده زیر لب چیزهای میگفت و خاموش میشد که روح مرا میخراشید. او همیش گپهای دلش را با همبازیهایش بازگو میکند. با دیدن حالت سرسامآور دخترم ترس بیشتر بر دلم چیره میشود. ولی به روی خود نمیآوردم.
چکک اتاق روزافزون شده میرود. تا حدی که برای هردوی ما طاقتفرسا شده و وسوسهای مُخرشی روح ما را میآزرد. گفتم: به صاحب اپارتمان شاکی نشدی؟ شانههای استخوانیاش را بالا انداخته گفت:
گفتهام، مگر میشنوند؟ حتی این موضوع را به وکیل مدافع خود نیز در میان گذاشتهام. وکیل بنا بر مصروفیت یکیک سنگ بهانهجوئی را مقابلم میاندازد و مرا به فرداهای که بر درد و غم دو چشم امیدوار ما سرمهای نمیشود، موکول مینماید. تا اینکه مجبور شدم خودم دستبهکار شوم. به اپارتمان بالائی رفتم. دیدم در اپارتمان باز است، صدای جریان آب به گوشهایم پیچید. کسی آنجا نبود ولی شیردانهای آشپزخانه و تشناب باز بود که سطح اتاقها را آب فرا گرفته بود. همه را بستم و با خود گفتم: شاید صاحبخانه شتاب داشت و فراموش کرده شیردانها را ببندد.
از بدخت بد ما؛ معلم سمی نیز برایم خبر میدهد که: «دخترت سرخود صحبت مینماید، او را به یک داکتر روانشناس نشان بده.» موضوع را به پدر سمی اطلاع دادم تا مصرف تداوی او را بپردازد. داکتر روانشناس گفت: این دختر کاملاً نورمال است؛ ممکن است این تصور خود شما باشد.
از بس خاموشانه به لهتی نگاه میکردم. گفت: «حتماً باورم میکنی، ها؟» یقیناً باورت میکنم، تبسم نموده دستم را فشرد و تشکری کرد.
وقتی دیدم دلهره و تشویش در رگ و پی زن اصیل کانادایی رخنه نموده و قرار را از وی گرفته؛ دلم برایش سوخت. تمام حواس زن متوجه دخترش بود و دو چشمه او را میپائید. با خودم گفتم: ایوای آدمیزاد، به تصور من؛ غربیها در زندگی هیچ کمبودی ندارند و بهتمامی امیال خویش رسیدهاند. ولی…
بعد از چند روز، وقتی به پارک رفتم، لهتی کنار درخت کاج بلند ایستاده و به موش خرماگگهای زیبا غذا میانداخت. همینکه مرا دید با خوشحالی دست جنباند و با همان لبخند معصومانه، طرفم آمد. پرسیدم: مشکلات حلشده؟ آه کشیده گفت:
«نه بازهم همان آش است و همان کاسه، ترپ ترپ. صدای ناهنجار چکک ما را بیچاره ساخته، از همان جای همیشگی آب بهسرعت زیادتر چکک میکند.»
پیش چشمانم مجسم شد که حتماً بار بار غُم، غُم کنان به اپارتمان بالا رفته تا صاحبخانه را متوجه وخامت اوضاع بسازد، دیده که بازهم کسی نیست، تمام شیر دهنها باز است و سطع اتاقها مملو از آب. چشمان آبشار مانندش را تنگ کرده گفت: «میروم و شیردهنها را میبندم.» بعد چهره بدل نموده با همان شتابزدگی گفت: یک روز خواستم شیردهنها را ببندم، صدای دورگهای مردی بهشدت تکانم داد که گفت:
«من پاسبان اپارتمانها هستم. این اپارتمان خالی است، بچههای بیکار آمده و بیباکی میکنند.» با بیحوصلگی گفتم: درش را ببندید. مرد گفت: «میبندم، همین حالی میبندم. بچه هستند نمیشه به آنها تفهیم کرد.»
«مگر بازهم همه گپها به وعده زبانی قید شد و ترپ ترپ چکک روی اعصاب ما راه میرود. ظروفی را که زیر چکک میمانیم، از آب پر میشود. شکایت معلم سمی هم بیشتر از روزهای قبل شده، بر غم و اندوهم میافزاید.»
«مگر بازهم همه گپها به وعده زبانی قید شد و ترپ ترپ چکک روی اعصاب ما راه میرود. ظروفی را که زیر چکک میمانیم، از آب پر میشود. شکایت معلم سمی هم بیشتر از روزهای قبل شده، بر غم و اندوهم میافزاید.»
لهتی تصور میکرد؛ صحبتهای دختر همرای لوازم بازیاش با چکک مرتبط است. از چشمان ریزریز و نیلهگونش ترس میبارید، ترسی که محرک حس کنجکاوی بیشتر وی شده و عصابش را درگیر ساخته بود. با وسوسه طرفم دید و افزود: «حرکات غیرعادی دخترم عذابم میکند. چندین بار ازش پرسیدهام که گپ دلش را به من بگوید، فقط همراه لوازم بازیاش درد دل میکند.» گفتم: بشنو که چی میگوید. لهتی آه کشید؛ همیش از نداشتن رفیق حرف میزند: «تو دوست من میشی؟ تو مرا تنها نمیگذاری؟» دیشب برای نخستین بار دیوی ندامت چون تیری به قلب تهی من اصابت کرده و از رگهایم گذشت. آرزو کردم؛ کاش شوهرم بر ما رحم میکرد که باهم میبودیم.
سرم را به بالین سمی گذاشتم و خواب بر چشمان خستهام هجوم آورد. دیدم آپارتمان بالا را زیرورو میکنم، صدای شرفهئی پا و صدای دورگهای مرد مسوول بازهم بلند میشود و هیچ کاری نمیتواند بکند. ترسیده به آپارتمان خود برمیگردم. ترپ، ترپ چکک، خونم را به جوش میآورد. از جایم بلند میشوم؛ میبینم از چت اتاق بهعوض آب خون میچکد. ترسم بیشتر شده چیغ میزنم و از آپارتمان خارجشده خودم را به بیرون پرتاب مینمایم. به وکیلم زنگ میزنم. او میگوید: ساعت چار عصر میآیم. بیدار شدم که بدنم غرق عرق سرد است.
از همین نویسنده بخوانید: |
فهمیدم که زن بیچاره به ستوه آمده و دیگر جرئت نمیکند به آپارتمانش برگردد. بدون اینکه به من اهمیتی بدهد؛ دست سمی را گرفته بیهیچ حرف و کلامی به صوب نامعلومی درحرکت شد. مطمیناً تا نیمههای شب در جادهها سرگردان گشت. احساس گنگی که وی رامی آزرد و ذهنش را برگذشتهاش میبرد تا افسوس بخورد و خودش را مقصر بداند بالایش سنگینی میکرد.
صدای نحیف لهتی در گوشهایم پیچیده که میگفت: «آرزو میکنم؛ وقتی وارد اتاق شوم، چکک کاملاً رفع شده باشد، بعد با خوشحالی طرف سمی دیده گفت: همینطور نیست؟ دیگر چکک نمیکند.» دخترک گوی گپ او را نشنید، همرای گدی خود مصروف شد.
لهتی مانند همیش دل پر و بغض در گلو داشت. گفت: دیشب بهمنظور تهیه غذا به آشپزخانه رفتم، دیدم از شیردهن آشپزخانه آب بهشدت فوران مینماید. خواستم آن را ببندم، شیردهن شکسته به دستم آمد، آب به قوت بیشتر فوران نمود. سمی طرف در دیده بلندبلند خندید. تعجب کردم که چرا سمی به در نگاه کرد. در نیمهباز بود و لای در هم کسی دیده نمیشد.
نیمهای شب بیدار شدم که دخترم کنارم نیست. دستپاچه شده از جا بلند شدم. متوجه گردیدم که سمی در بالکن ایستاده و با کسی صحبت میکند. متعجب شده به او نزدیک شدم، به یکبارگی ازنظرم غايب شد. شتابزده به اتاقش رفتم، سمی در خواب ناز بود و نفسهای عمیق میکشید. به سرم کوبیدم و دوباره به کنار سمی دراز کشیدم. چرتم چنان شاخ و پنجه درآورد که چنگ انداخت و خوابم را در تارهای عنکبوتی خودش پیچانید. کلافه شدم، روح و روانم چنان مختل گردید که تصور کردم، اینهمه ساختهوپرداختهای ذهن مغشوش خودم است و یا دست کسی در عقب اینهمه پیشامدها…
وقتی پولیس جسد لهتی را از آپارتمانش بیرون میکشید، مردی سمی را عقب خود بهزور میکشانید. همینکه چشم دخترک به من افتاد. دست مرد را رها نموده و طرفم دوید، خودش را به آغوشم انداخت. مرد با پیشانی غضبآلود عقبش دوید. موش خرماگگ پیش پایش حایل شد و سمی با استفاده از فرصت، از بکس پشتیاش کتابچهای یادداشتی را درآورده به دست من داد. آهسته گفت: از مادرم… مرد با پیشانی گرهخورده دست سمی را گرفت و گفت: «بیا دخترم، بیا، تو صرف دختر من هستی.»
تمام صفحات کتابچهای قطور لهتی تقریباً پر بود. هیجان داشتم که هر چه زودتر بدانم که چطور مُرده و چی بلای سر زن بیچاره آمده باشد. صفحات آخیر کتابچه را مرور کردم. بدنم به ارتعاش درآمد. دلگیر شدم، تصور کردم لهتی کنارم نشسته و لابهلا، مکنونات قلبیاش را بیرون میریزد. میگذارم حرفهای دلش را بازگو کند. چشمان آبی دریاگونهاش به دخترش کوک شده بود و زبانش از درد دلش حکایت میکرد.
از تمام محتوای کتابچهاش دریافتم که نوشته بود: فردای آن شبی که کابوسها دورهام کرده بود، هوا دلگیر و آبرآلود بود. به بالکن نشسته و حوادث شب گذشته را مرورمی کردم. پدر سمی بدون اینکه در بزند؛ وارد آپارتمان ما شد و صدا زد: سمی سمی دخترم بیا که بیرون برویم. حیرتزده نگاهش کردم که چطور وارد خانهای ما شده… هردو مرا حیرت گذاشتند و از در بیرون شدند. با خودم گفتم: چه شب وحشتناکی بود، همهاش کابوس و کابوس… من که در را که قفل کرده بودم، او چطور داخل آمده… نمیدانم! او مرد مرموزی بود. بعد نگاهی به آئینهای میز آرایشم انداختم که رنگم خلاف تصورم خیلی پریده بود و هیجان عجیب داشتم. خطاب به خودم گفتم:
احمق چرا احساس ندامت… مگر بارها او را امتحان ننمودی؟ مگر او ترا فریب نمیداد و هرروز پولهایت را به نامهای مختلف ازت نمیگرفت؟ صحنهای معاشقهبازیاش را که با زن اجنبی در تختخواب خودم دیده بودم، هنوز بر کینهام چوب میزد و دلگیرم میسازد. صدای از درونم نهیب میزند: افسوس گذشتهای را که از آن تو نبود نخور. احمق نشو. وی ترا دوست نداشت، تمام دارایی پدرت را خورد و خودت را با تیر جفا زد و خیانت کرد. باز تو حسرت بودن با او را میکشی؟ تف لعنت بر… وقتی مینویسم، کمی سبک میشوم.
امروز طبق معمول به وظیفه رفتم. از مکتب زنگ زده شد که وضع سمی خرابشده و پدرش او را به شفاخانه بُرد. گریهکنان به شفاخانه سر زدم. در راهرو شفاخانه سمی و پدرش را دیدم که خوش و خوشحال مستی مینمایند. سمی وقتی من را دید، به پدرش نگاه کرد و دستهای کوچکش را مقابل دهنش گرفت. بعد لبش را گزید و خودش را به آغوشم پرتاب کرد. بوسهبارانش کرده پرسیدم: چی شده دختر گلم را… پدر سمی حرفهای سرهم کرده و موقتاً آرامم ساخت و افزود: سمی مشکل خاصی ندارد، داکتر میگوید: فقط در پی پر کردن خلای عمیقی است که ساختهوپرداختهای ذهن کوچک خودش میباشد.
بازهم شب را با یک عالم تشویش و وحشت به صبح رسانیدم و فردا سمی را از مکتب گرفته به خانه آوردم. هردو شاور گرفتیم. سمی را نظر به خواهش خودش در تپ همراه گدیگکاش گذاشتم. وحشت ناشناختهای قلبم را میفشرد و با خودم نجوا میکردم: یعنی چی، خلای عمیق، چی خلای…؟ من چقدر به او توجه مینمایم. با شتاب سری به سمی زدم. سمی با گدیگکاش بازی میکرد. افکارم بار دیگر به حرفهای داکتر مشغول شد. دیدم؛ گدی دخترک از کنارم رد شده و بهطرف آپارتمان بالا رفت. وسوسه شده، نشان قدمهای او را تعقیب کردم. گدیکک خودش را از پنجرهای اتاق به پائین پرتاب کرد. وحشتزده و به عجله پایئن شدم. صدای ترپ، ترپ چکک بیشتر از اوقات گذشته گوشهایم را تیز کرد. سرم را لای دستانم فشرده گفتم:
مگر گدی میتواند راه برود؟ نه نه. شاید علت سرگیچهای بیدارخوابیهایم باشد. حس کنجکاوی محرکم شد. دوباره به آپارتمان بالا رفتم. صدای سمی که تازه از تپ بیرون شده بود، میخکوبم کرد. گدیام را شستم.
چشمانم را مالیده آهسته گفتم: خدایا دیوانه میشوم. تصور خودم به خودم دروغ میگوید. از پنجرهای اتاق به بیرون نگاه کردم دیدم؛ پدر سمی با مرد پاسبان آپارتمانها ایستاده و حرف میزنند. حیرتزده به اتاقم برگشتم. بازهم دیدم که سمی در اتاق نیست. آه کشیده گفتم: مثلی که نزد بابهاش رفت. با شتاب از پلهها پائین پریدم؛ سمی در حوض پائین آپارتمان همراهی گدیگکاش، خندهکنان مستی میکرد. ذوقمندانه دخترم را نگاه میکردم که دیدم؛ گدی از سمی بزرگتر شده سر او را در آب حوض فرومیبرد و آب تپ خونآلود میشود. هرقدر بلندتر چیغ و فریاد میزدم، کسی فریادم را نمیشنید. فریاد در گوشهای خودم برمیگشت و گم میشد. گدی سرش را از آب بلند نموده میگفت: تو زن بی سادهای هستی. مگر از گذشتهات درس عبرتی نگرفتی؟ با گریه و زاری سمی را از آب بیرون میکنم. با عالمی از وحشت و اضطراب به بسترم فرومیروم. دستم را محکم به بدن کوچک سمی حمایل کردم تا لرزشم را کنترول بتوانم. حتی ترس داشتم چشمانم را ببندم. تا نیمههای شب کارهای گدی در پیش چشمانم رژه میرفت. لوازم خانه به نظرم در نوسان میآمد. از جایم بلند شدم و هنوز هم میلرزیدم، تصور میکردم، حادثهای در شرف وقوع است. بار دیگر به پنجره نزدیک شدم. دیدم؛ پدر سمی بازهم با همان مسوول آپارتمانها حرف میزند و بستهای را به وی داده ازش خداحافظ میکند.
اینک، طبق عادت چیزهای در کتابچهای یادداشتم مینویسم. اوه فکر کنم صدای شرفهای پا میشنوم. بلی، کلید به قفل دروازهای ما چرخید.
مو براندامم راست شد؛ یعنی لهتی چند لحظه قبل از مرگش مینوشته…؟ بار دیگر آخرین کلمات کتابچه لهتی را مرور کردم. «کلید به قفل دروازهای ما میچرخد…» توانم را گرفت. قبل از اینکه بقیهای خاطراتش را بخوانم، چیزی بهتری به ذهنم نرسید. فقط باید کتابچهاش را به پولیس میدادم.
پایان