كارن تاج داری |
برخی اتفاقات در ذهن مردم ثبت میشوند. بخصوص که این اتفاقات شبیه یک چرک دلمه شده راه گلویشان را بسته باشد. آنوقت هر چقدر هم زمان بگذرد، قوانین و لایحه تصویب شود، آنها باز یادشان میماند که سرمنشاء آن درد و زخم از کجا آمده و کی شروع شده است. این را میتوان در صدای دایی باقر شنيد، وقتی گوشی تلفن را بر میبردارد و میگوید: «میشود بیائید و از باغهایی که به تاراج رفته يك داستان بنویسید… داستان دایی باقر و باغهایش، زخمی است که سالها است، سرباز کرده است….
قرار بود متمدنتر شویم. پیشرفت کنیم. قرار شد شهر را بسازیم، ولی گویا اشتباه کردیم. این را میتوان از زرد شدن درختهای باغ آقای کسایی فهمید؛ باغی که حدود چهل سال است مخروبه شده و به پاتوق معتادان و ولگردان تبدیل شده است، جایی که روزگاری پر بود از عطر گلهای اقاقی، صدای پرندگان شمیرانی، نور و درختان سبز.

شهر چقدر تغییر کرده است. چقدر عجیب شده است. خدایا باورم نمیشود… وقتی به انتهای این خیابان و جاده آسفالتی چشم میدوزم، به ساختمانها و برجهایی که شبیه یک غول بزرگ و مهیب جلوی چشمانم قد علم کردهاند… به هوایی كه در آن نفس میكشم… اینجا همان درکه روزهای کودکی من است؟… بايد از مش ابراهيم پرسید… مش ابراهيم هنوز هم اسمش همان است. انگار يكجورهایی به ريشههايش وصل است… بايد از او پرسيد… مش ابراهیم شبيه زمانی است كه مردم روی باغ های كارا كار میكردند و با فروش ميوههايش زندگی میكردند. كارا جايی است در شمال دركه. همانجايی كه سالهاست مردم درباره آن پچ پچ میكنند. پچ پچها از جايی میآيد كه هنوز درست نمیداند كجاست. گويا قرار است داستان باغهای اهالی در كارا تمام شود. شايد هم همه اتفاقات از همان باغهای كارا شروع شده است. از بادهای شمالی كه میوزد و در همه شهر میچرخد. میگويند برخی از باغها سند ندارند. انگار يادشان رفته پدر مش ابراهيمها كارا را وقتی زمين بايری بود به باغ تبديل كردند. میگويند میخواهند در كارا يك هتل بزرگ گردشگری بسازند. اهالی سالها است اين خبر را شبيه خبر مرگ عزيزانشان به گوش هم میرسانند. دايی باقر باورش نمیشود. اينجا همان دركه روزهای كودكيش است؟ باورش نمیشود این خبر حقيقت داشته باشد. باورش نمیشود برج 198 واحدی در جنوب درکه که کنار ماشینهای پارک شده، ایستاده است، روزگاری باغ عبدالوهاب، زیباترین باغ دركه بوده که در آن حدود هزار درخت کهن نفس میکشیدند. چطور میتواند خاطره سر بریدن آن درختها را فراموش کند؟ درست ده سال پیش بود… ویرانی این باغ شبیه آتش گرفتن عمر، جان و جوانیش است. ویرانی تمام روزهای خوبی که به انتها رسید…. چه شد؟ قرار بود متمدنتر شویم. پیشرفت کنیم. قرار شد شهر را بسازیم، ولی گویا اشتباه کردیم. این را میتوان از زرد شدن درختهای باغ آقای کسایی فهمید؛ باغی که حدود چهل سال است مخروبه شده و به پاتوق معتادان و ولگردان تبدیل شده است، جایی که روزگاری پر بود از عطر گلهای اقاقی، صدای پرندگان شمیرانی، نور و درختان سبز. دایی باقر انگار با خودش حرف میزند. هذیان میگوید. با آن اندام نحیف و لاغر و موهای خاکستری و نگاهی که از سالهای دور میآید. برای یک لحظه کنار دیوار کاهگلی باغ حاج سید ابوطالب و چینههایش میایستد. خاطرات شبیه یک فیلم از جلوی چشمانش میگذرند. حدود پنجاه سال قبل مردم با کوزههای گلی برای بردن آب قنات به باغ حاج سید ابوطالب میآمدند.
دايی باقر باورش نمیشود. اينجا همان دركه روزهای كودكيش است؟ باورش نمیشود این خبر حقيقت داشته باشد. باورش نمیشود برج 198 واحدی در جنوب درکه که کنار ماشینهای پارک شده، ایستاده است، روزگاری باغ عبدالوهاب، زیباترین باغ دركه بوده که در آن حدود هزار درخت کهن نفس میکشیدند.

آن زمان باغها مرز نداشتند. یک حس اعتماد عجیبی بین مردم بود. درست مانند امروز که مردم در خانههایشان را با حصار آهنی محکم میبندند…دايی باقر به اينجا كه میرسد با صداي بلند میخندد… او وقتی در میدان درکه میایستد، از دور هم میتواند باغ کاشانی را ببیند. هر وقت از دایی باقر درباره باغ کاشانی میپرسند، میگوید باز هم خدا پدر و مادرشان را بیامرزد که در کنار برج، چند درخت و بخشی از باغ را باقی گذاشتند تا مردم یادشان نرود، زمانی اینجا باغی با درختان قدیمی میوه و توت قرار داشته که صدای چهچهه مرغ عشقهایش همه جا را پر میکرده است…. دایی باقر یادش نمیآید، ولی انگار همین اواخر بود که حدود بیست نامه به مسئولان نوشت، آخرین نامه برای همین باغ کوچه دلگشا بود، همین که امروز به یک برج لاكچری، لاگجری … نمیداند چه … تبدیل شده است و از قد درختان باغ پیشی گرفته… دايی باقر به همه مسئولان نامه نوشت که درکه را از دست ساختمان سازی و برج سازيهای بی رويه نجات بدهند، ولی در نامه آخری یادش افتاد یکی از مخاطبها در همین باغهایی که میگفتند راه تنفس شهر است، چند برج غولپیکر ساخته است. نگاهش را از روی نامه برداشت. در آخرين خبرها خواند هوای شهر به علت آلودگی در وضعيت خطرناك قرار دارد. میگويند يك بوهای نامطبوعی در شهر پيچيده كه هنوز هيچكس نتوانسته منشا آن را تشخيص بدهد… دايی باقر بعد از خواندن خبرها، ياد عطر پونههای وحشی افتاد. وقتی بهارها در كوههای شميران میپيچيد… به طرز عجيبی دلش برای پونهها تنگ شد. چند بار نفس عميق كشيد. به آسمان نگاه كرد. دود در هوا میچرخيد.

دايی باقر باز هم خنديد. بعد آرام زير لب زمزمه كرد … اين روزها مردم به جای كوزههای آبی كه از سرچشمه آبهای روان، بر میداشتند، ماسكهای هوا بر دهانشان میگذارند. شيشههای ماشينشان را بالا میدهند. از كنار هم عبور میكنند. بدون آنكه به يكديگر نگاه كنند. آنها كمتر از كوچههای آشتیكنان میگذرند تا مبادا به هوای تنه اي مجبور شوند به هم بگويند… سلام… حالتان چطور است… دايی باقر انگار ميان خوابها راه میرود. فكرش درست كار نمیكند. در اخبار میخواند هوا آنقدر آلوده است كه اگر باران نيايد، شهر را تعطيل خواهند كرد…. بعد دايی باقر ياد بارانهای سيلآسای میافتد كه پايیزها در شميران میآمد و كوههای دركه وقتی تابستان میشد،… چشمههايش همينطور فوران میكرد… هفت حوض، آبشار كارا و… دايی باقر به اينجای داستان كه میرسد بغضش را میخورد… تا حالا شده يك چيزي راه گلويتان را بسته باشد. صدايتان در نيايد. آرام سكوت كنيد و… دايی باقر اينطوری شده بود. او بعد از خواندن آخرين خبر، زمزمه كرد اين خبرنگارها عجب دلی دارند چرا دلشان نمیتركد و باز هم خنديد. بعد نامهاش را نیمهتمام رها کرد. سعی کرد باغها و خاطراتشان را فراموش كند. ولی شبها وقتی همه خواب بودند. درختهای مقابل برج 198 واحدی مرتب فکرش را آزار میداد. شايد اين نفرين باغها بود كه بر سر شهر هوار میشد.
بیشتر بخوانید:
آخرین ساکن آخرین برج قلعه ارامنه؛ روایتهای درد از پایتخت، گزارش اول