کارن تاج داری |
شاید از قلعه ارامنه حرف زدن و از توران نگفتن… برای من که گاهی ساعتها در کنار دکه آبی رنگ او مینشستم، چای میخوردم، گپ میزدم، غیر ممکن است… به اعتقاد من توران بخشی از هویت قلعه ارامنه بود… تصویر و خاطرهای که به قلعه تعلق داشت… محل زندگی او آخرین برج به جا مانده از قلعه است… توران در حقیقت بخشی از میراث فرهنگی تهران بود که متاسفانه به علت بی توجهی مسئولان از بین رفت… اکنون دیگر کسی توران را نمیشناسد. به غیر از ساکنان قدیمی قلعه یا رستم آقا که در باغ کوچه امید زندگی میکرد. توران را خاله صدا میزدند. زمانی که ساختمانسازیهای دوران مدرن توران را از قلعه ارامنه بیرون راند، زندگی توران هم به اتمام رسید. زیرا او زندگیش را فقط در قلعه و خاطرات آن میجست. خوب كه نگاه میکنم. از برج سیمانی و پیچک خشکیده هیچ تصویری باقی نمانده است. جای آنها، ساختمان بلند سنگی به چشم میخورد. انگار، اینجا همیشه یک نفر در ذهنم گم شده است.
توران روزها همینجا مینشست. در همین کوچه بلند امید که آخرین برج قلعه در آن قرار داشت. یک تصویر دیگر هم بود. تصویر دکهای آبی رنگ. همان دکهای که توران خنزر و پنزرهایش را داخل آن میچید. لباسهای کهنه، شامپو، کبریت، طناب لیف، شانه و… تا چند سال پیش دکه آبی رنگ در همان کوچه ولی جلوتر قرار داشت. یعنی ورودی قلعه. وقتی شوهر توران، مظفر فوت کرد شهرداری دکه را برد عقبتر. آنها هم قبول کردند. چارهای نداشتند. درآمد آنها از همین دکه تامین میشد. مردم قلعه هر روز یک خنزر یا پنزری از آنها میخریدند. دلم هوای چای توران را کرده، نگاه و صدای آرامش وقتی میگفت: بیا روی این چهارپایه بنشین بعد من مینشستم… توران روزها همین جا مینشست. کنار دکه آبی رنگ. دستش را میگذاشت زیر چانهاش. به دوردستها خیره میشد. نگاهش را دوست داشتم. ساده بود. از چروکهای روی دستها وپیشانیش، میشد رفت به سالهای دور. تصویرها یکی، یکی میآمدند. هشت ساله بود که از دهات اطراف آذربایجان به قلعه ارامنه آمد. او را شوهر داده بودند به مرد جوانی که در خانههای مردم قلعه کار میکرد. اسم او مظفر بود. ولی مردم قلعه او را غضنفر صدا میکردند. توران و شوهرش مسلمان بودند.
بیشتر بخوانید: |
توران صدای باز و بسته کردن در چوبی قلعه را میشنود. تمام بدنش مور مور میشود. چقدر زمان گذشته است. تصویر دختر کوچکی در جلوی چشمانش نقش میبندد که به در چوبی قلعه و سقفی که روی آن قرار دارد؛ چشم دوخته است. آن زمان قلعه چهار برج داشت . داخل قلعه پر بود از خانههای خشتی و گلی. ناقوس کلیسا در گوشش زنگ میزند. بیاختیار میخندد. او و غضنفر روزها در خانه ارامنه قلعه کار میکردند. یک وقتهای که غضنفر میخواست او را به گردش ببرد؛ میبرد بالای برجهای قلعه. برجها دالانهای تو در توی بودند. غنضفر از بالای برجها همه جا را به او نشان میداد. او از آن بالا همه دنیا را میدید. از بالای برج، قلعه، زمین مربع شکل بزرگی بود که در آن خانهها در امتداد خطوطی به شکل صلیب ساخته شده بودند. وسط قلعه کلیسای «میناس مقدس» قرار داشت. همه دنیای توران، ابتدا و انتهایش، قلعه ارامنه بود. شاید برای همین هم بود که وقتی چند روز پیش زن همسایه از او خواسته بود که در ازای پول نقد، اجازه خراب کردن برج را بدهد تا در آنجا یک ساختمان بلند سنگی بسازند، قبول نکرده بود. او آخرین ساکن آخرین برج قلعه بود. اکنون دیگر از در چوبی قلعه اثری نبود. سه عدد از برجهای قلعه خراب شده بودند. فقط یک برج آن هم در قسمت غربی قلعه قرار داشت. وقتی برای اولین بار با غضنفر ساکن آن برج شدند. توی دلش قند آب شد.
اکنون او دیگر یک خانه برای خودش داشت. یک برج کوتاه مدور خانه او بود. دیگر مجبور نبود در خانه مردم زندگی کند. میتوانست خانه را به سلیقه خودش تزئین کند. غضنفر برج را به قیمت 230 هزار تومان از ساکن قبلی برج که نقاش قلعه بود؛ خرید. نگاهم میافتد به ساختمان بلند سنگی. توران نمیتواست تصویرها را دفن کند. تصویرها یکی یکی میآمدند. نه او نمیتوانست تمام آن خاطرات را در ذهنش دفن کند. برای همین به زن همسایه گفته بود نه. یک کلام. خودش را راحت کرده بود. اکنون دیگر غضنفر فوت کرده است. عکسش را روی دکه آبی رنگ چسبانده، هر وقت که احساس تنهایی میکند به عکسش خیره میشود. با عکس غضنفر میرود به دوردستها، به وقتی که هشت سالش بود. زنگ ساختمان بلند سنگی را فشار میدهم. جای آخرین برج قلعه یک برج کوتاه سنگی به عنوان ورودی ساختمان ساختهاند. صدای نمیآید. نگاه خیره توران دیگر در انتهای کوچه نمیپیچد. انگار یک جای در قلعه نگاه او جا مانده است. همیشه به اینجا که میرسم یک نفر در ذهنم گم شده است. روی در ورودی برج نوشته شده پلاک سه. /
گزارش اختصاصی مجله «هفته» از تهران
بیشتر بخوانید:
قتل عامِ درختان کهنسال درکه، نفرین باغها و تهران دودگرفته؛ روایتهای درد از پایتخت، گزارش دوم
2 نظرات
بازتاب ها: حمام نمره، شماره 6 / روایتهای درد از پایتخت، گزارش سوم
بازتاب ها: روایتهای درد از پایتخت: رحمت سنگشکن؛ گزارش چهارم