بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دستاندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تأثیری ندارد.
زهرا صالحی |
اولین سالی که زمستان مونترال را تجربه میکردم، جدای از سختی سرما و برف و یخ بندان، دیدن درختها و خانههای چراغانی شده تو دل برف و تاریکی، شور و شعف خاصی بهم میداد، خیابانهای تزیین شده با درختهای کاج، دلم را میبرد و زمستان را برایم قابل تحملتر میکرد .
برای شب کریسمس با یکی از همکلاسیهای اوکراینیام قرار بیرون رفتن گذاشتم، یاد مهمانیهای کریسمسایران افتاده بودم؛ اخیرا مرسوم شده و بهانهای بود برای شادی و جشن گرفتن و کنار هم بودن در کنار درخت کریسمس، که کم کم از ویترین مغازهها به مهمانیهایایرانی راه پیدا کرده بود. با خودم فکر کردم یک شب کریسمس در مونترال چقدر میتواند شادی و هیجان بیشتری داشته باشد.
قرار شد به کلیسای نوتردام که برنامه نمایشی هم داشتند برویم. دوست مسیحی من هم بیشتر ازاین گزینه استقبال کرد. با کلی حس و حال خوش، سمت داونتاون حرکت کردیم. من از تجربهی اولین زمستان و اولین شب کریسمس اینجا سرمست بودم. در خیابانهای قشنگ و پر از نور و رنگ داونتاون به سمت کلیسا میرفتیم ولی داستان از زمان ورودمان به کلیسا طور دیگری پیش رفت.
فضا پر از حس و حال معنوی بود، جمعیت زیادی وجود داشت و ما با تلاش زیاد در ردیفهای جلویی طبقه بالا جایی برای نشستن پیدا کردیم که دید خوبی هم به مراسم داشت. اطرافمان همه مشغول دعا خواندن از روی کتاب انجیل و همصدایی با کشیش بودند. کتاب به زبان فرانسه و یک زبان دیگر نوشته شده بود، به زودی من و دوستم هم به جمع انجیل بهدستها اضافه شدیم، همانطور که به نوشتهها نگاه میکردم از تجربهی غیرقابل پیشبینیام لبخند کمرنگی به لب داشتم و مبهوت ازاینکهاین جشن واقعا یک جشن مذهبی هست و من به دنبال شور و شوق یک جشن، شاد و هیجانزده بودم.
همه با هم مشغول آواز خواندن بودند واین ریتم صدا و هم آوایی برایم آشنایی داشت. بعد مدتی برنامهی نمایشی شروع شد؛ من را یاد تعزیههایایران انداخت و در ادامه دوباره آواز خواندن و همنوایی که به نظرم طولانی آمد. بعد از تمام شدن دعا، باید همه دست کسانی را که کنارشان نشسته بودند را میفشردند و بهم تبریک میگفتند.
برنامهی پایانیاین بود که همه به صف شدیم برای گرفتن نان تبرک از دست کشیش. با توضیح دوستم فهمیدم باید دستها رو طور خاصی روی هم میگذاشتیم و کشیش نانها را توی دستهایمان میگذاشت ولی در نهایت وقتی به کشیش رسیدم به عادت همیشگی رفتار کردم و دستم را از روی هم برداشتم کهاین ناشیگری لبخندی به لبش آورد. کاملا روشن بود که من غریبهای ناآشنا به مراسم کلیسا هستم.
آن شب فهمیدم که اگر به دید جشن و پایکوبی و شادی به کریسمس نگاه میکنم نباید با یک مسیحی به کلیسا بروم. البته که حضور در آن جمع و بهره بردن از انرژیهای مثبت و از همه مهمتر کشف تشابههات مراسم مذهبی (با وجود تفاوتهایی که وجود دارد) تجربه بینظیری بود.
مترصد چشمهای تو، سرودهای از الهام حیدری
از مجموعه «و عشق پاشنه آشیلم بود»
الهام حیدری از سال ۱۳۷۹ فعالیت ادبی خود را آغاز نموده است و در جشنوارههای ادبی مختلف مقامهایی کسب کرده است از جمله از برگزیدگان جایزه شعر شاملو و جایزه شعر بامداد بوده است. از آثار وی میتوان به مجموعه شعر «و عشق پاشنه اشیلم بود» انتشارات بوتیمار و «اذا که رو بشود زیرهای زبانی» انتشارات سرزمین اهورایی و «رمان اتاق ابدی» انتشارات البرز اشاره نمود.
مترصد چشمهای تو
تا كه زيبا شوم
بژ
رنگ زمين از دور
تو آتش بگويی
شعله شعله گل بدهد بدنم
و زمانه
زبانه بكشد در كلمهها
و جنس تركيب از تازه بشود از نارنج
با انتشار بی مجوز عطر
مترصد دشتم تا آهوی شعله شعله شدن باشم
تو ها كنی
كلمه به راه شود
تو هی بكشی
شعله منتشر شود
من
زبانه بكشم در زمانه در زمين
در ضمير قالیها قهوهخانهها و ظروف قلم كاری
مترصد عريانی
تا ابدیتت چون لباس فراگير شود
مرا مترصدم
مترصد عريانی که فراگرفتنی است.
گرفتار تو باشم
«ایمان ژاله»
گرفتار تو باشم
انگار خدا خواست گرفتار تو باشم
همسایهی دیوار به دیوار تو باشم
در آتش عشق تو چنان سوخته جانم
شاید بتوانم که سزاوار تو باشم
هی بوسه گرفتم ز تو و پس نگرفتی
مگذار که پیوسته بدهکار تو باشم
زیبایی تو راز قشنگیست وای کاش
چون پیرهنت محرم اسرار تو باشم
گفتی به منای شاعر خوشذوق چه خوبست
جذابترین سوژه اشعار تو باشم
ای عقل اگر راه تو با عشق یکی نیست
والله روا نیست که سربار تو باشم
ای یوسف گمگشته به کنعان اگرایی
بگذار که من نیز خریدار تو باشم
خیالم شدهای
«حمیدرضا اکبری شروه»
خیالم شدهای
نگاه پرکرشمهای
که هوشم را برده
حالا منم
خیالت
که تمام زیباییست
صبح بلند که میشوم
کنارم هستی
واز بام لبهایت
بوسه بر میدارم
تو که باشی
لم میدهم به زیباییت
و کلمات
فوارههایی میشوند
از گلویم بالا میروند
تو کتاب مقدس منی!
و جهان آغوشی
تا با هم
پیامبر بشویم.
1398/9/16