باز آورید
آن کابل قدیم مرا باز آورید
و آن پیر کار کشته به اعزاز آورید
و آنگه کبوتری که زصلح است در پرند
از پنجه های فتنه شهباز آورید
عشق و صفا و راستی و مهر باهمی
جای سکوت غم کده ی آز آورید
آن کودکان با ادب کوچه های تنگ
و آن لعبتانِ خنده لب، ناز آورید
کاغذ پران سرخ در آبی، آسمان
با قلب عاشقانه به پرواز آورید
جزبازی را تباشیر رنگین کمان کنید
دختر بچه های کوچه به آواز آورید
در خانه های سنجی پر نقش کاهگلی
نان حلال و صحبت دمساز آورید
و آن قصه های دیو و پری را ز پیر زن
اندر صدای زیر و بم ساز آورید
تا ارغوان خواجه صفا لاله رو شود
یک باغبان پخته گلباز آوردید
همشهریان پاک مرا جستجو کنید
از نزد مردمان دغل باز آورید
اشک دو چشم زار همایون برون کنید
دریای مست کابل ما باز آورید
شاعر : «سیدهمایون شاه عالمی»
زادگاهِ من کابل
خوب است یا بد است همین کابل منست
بر دیگران که خار بوُد این گل منست
این زادگاهِ من که هزاران ستم کشید
چون مزرع صفایِ گل و سنبلِ منست
بین اژدهای پرخم و پیچش ز باستان
از ارغوانِ کوهِ صفا کاکل منست
با جبر حادثات اگر شهر غم شده
لیکن شرابِ معرفتِ پر مُل منست
در شاخ سرو گشت چو موسیچه در نوا
در قصه هایِ فاخته و بلبل منست
پرورده روح عشق مرا صدقِ شهر من
از آسمایی تا به فلک این پل منست
شاعر: سیدهمایون شاه «عالمی»
مُشک تازه
مشک تازه میبارد ابر بهمن کابل
موج سبزه میکارد کوی برزن کابل
ابر چشم تر دارد سبزه بال و پر دارد
نگهت دگر دارد سرو سوسن کابل
آسمان نیلی کار، پر ستاره چشمک دار
تا سحر بود بیدار، چشم روشن کابل
آب سرد پغمان اش، تاک و توت پروان اش
زنده میکند جانش، طرفه مأمن کابل
مشک تازه میبارد ابر بهمن کابل
موج سبزه میکارد کوی و برزن کابل
شاعر : «مرحوم ضیا قاری زاده»
خوشا کابل
خوشا کابل عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل میزند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهرهای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزوزن است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشهای بگرفته است از دامن کوهش
اگر خوشتر نیآمد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمیبیند چرا
خورشید را از طرف سر افتاده دستارش ؟
حصار مار پبچش اژدها گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر میآید به با زارش
حساب مه جبینان لب بامش که میداند
دو صد خورشید رو افتاده در پای هر دیوارش
به صبح عید میخندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو میزند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
شاعر: «صائب تبریزی»
