جمیله هاشمی|
وِرد زبان حاجی زمان شده بود که بیخیال به دورش بچرخد و به یک زبان بگوید: «زندگی خودش یک مشکل است، زندگی خودش یک مشکل است.» بعد از شیارهای عمیق و پر درد رخسارش که تارهای سفید ریشش آن را پوشانیده بود، اشک سرازیر میگردید. شیارهای که معرف غم و درد و از دستدادن جگر گوشههایش بود. کاغذهای باطله برجستگیهای بدن استخوانیاش را بیشتر از پیش نمایان میساخت که مضحکهای خاص و عام شده بود.
دلم برایش میسوخت که از کجابهکجا رسیده بود. دریشی نظامی به قامت بلند و چارشانه حاجی زمان میزیبید. وی مرد موقر، جدی و با صلابتی بود که از هیچ ظلمی چشمپوشی نمیتوانست و هیچ بیعدالتی و حق تلفی از دید مو شگافش تیر نمیشد. هر ظلم و تعدی و یا بیقانونی را که میدید، سکوت ننموده و از کنارش نمیگذشت؛ عاجل عمل میکرد و حق را به حقدار میرسانید.
ولی اکنون چرخ زمان در لای دندانههایش فشارش میداد و قدبلند و استخوانیاش را ظلم بالاتر از ظلمها دولا کرده بود که برآمدهگی ناموزون و بیترکیب قامت بلندش سوال برانگیز شده بود و ناشناختهها به او نگاه کرده تمسخرش مینمودند و کسانی که او را میشناختند نگاهی گذرای به او نموده فقط میگفتند:
بیچاره پدر از غم بچهها دیوانه شده و کاغذهای باطله را جمع میکند. و آن وقت قامت خمیده و چهره پرچین او آبستن درد و غم بیش از حد او بود که جبین هموارش را نیز بیشتر از عمرش خط کشی نموده بود. دیدار او برای من شگوم داشت. همین که چشمم به او میافتاد، دلم فشرده شده، چنان به ضربان میافتاد، که فکر میکردم؛ از قفسهای سینهام بیرون میجهد و خون در رگهایم متوقف میگردید.
پاهایم سستی میکرد و بدنم چون کوره آهنگری سوزنده و داغ میگردید. دلم میخواست در کنار حاجی زمان بنشینم و ساعتها به یاد گذشته زارزار بگیریم. وضع متلاطم حاجی مرا به یاد آن شب منحوس میانداخت؛ شبی که سرنوشت همه را دیگرگون نموده بود.
شب عید فطر بود. مادرم دستهای ما را خینه میزد و زمزمه مینمود. «پوست پلنگ، کشمش نخود، پوست پلنگ کشمش نخود.» از قدیم میگفتند: «این زمزمه هنگام خینه زدن، خینه را رنگینتر و دانهدانه میسازد.» به ذوق فراوان به دستهایم نگاه میکردم و به یاد اندیشه شیرین فردا که صبور خانهای ما عیدی کردن میآمد، دل خوش مینمودم.
خرسند بودم که صبور نام زیبای خود را در خینه کف دستم بیبیند و به دوستیام یقین بیشتر پیدا کند. مرغ دلم شادیکنان از شاخی به شاخی میپرید و ترانهای محبت سر میداد. در بستر خوابم لمیده بود، گاهی در چشمان میشی صبور غرق میشدم و زمانی بر شانههای بلند و قوی هیکل او سر میگذاشتم.
نمیدانم چند ساعتی از شب گذشته بود که من با خیالات صبور راز و نیاز داشتم. شاید هم نیمههای شب بود که دروازهای همسایهای ما که متصل به صالون ما بود، تکتک شد. برادرم به عجله آمده گفت:
وسیمه! عسکرهای دولتی آمدند و صبور و سه برادرش را بردند. ناخودآگاه از دهنم برآمد: نه نه صبور من فردا.. برادرم که از من خوردتر بود، چپچپ طرفم نگاه کرد و گفت:
چی، صبورتو..؟ دیگر نشنوم، فهمیدی؟ دلم به شدت تکان خورد. روی برادرم را بوسیده گفتم: قربان برادر کم شوم، به کسی نگوئی. شکیب رویش را به شیشهای ارسی چسپانده گفت:
اوه چقدر عسکر آمده، مثلی که خانهایشان را تلاشی مینمایند. خدا میداند اینها چی گناه کردهاند؟ اشکهایم را پاک نموده کنار برادرم ایستاده گفتم: گپ کلان نزن. در این رژیم بردن و نبردنها گناه عمومی شده است.
فردایش؛ پدرم به همه ای ما هوشدار داد که طرف خانه صبورشان نرویم تا دود آنها ما کور نگرداند. دزدانه بالای بام میرفتم و به رنگ خینهای دستانم خیره شده میگریستم. یاد آن که پدر صبور با رنگ پریده کاغذها و کتُب را به زمین دفن میکرد، قلبم را میفشرد. به زودی در قریه ما هنگامه برپا شد که بچههای حاجی زمان ضددولتی بودند. پدرم از پسرخالهام که رئیس امنیت جلال آباد بود، پرسید:
ناصرجان! چی فکر میکنی، سرنوشت این بیچارهها به کجا خواهد رسید؟ ناصر دستی به بروتهای لمیده و انبوهاش کشیده گفت:
والله چی بگویم، در این شب و روزگیر و گرفت بسیار شده؛ برای این که راپور رسیده که اخوانیها یعنی اشرار در خانههای مردم جا گرفتهاند. پدرم گفت:
والله راست بگویم؛ این همسایهای ما مردم بیغرضی بودند و … ناصر گفت: پشت گپ نگردید. از قدیم گفتهاند «چرچرک بام به بام ، خاموشک کارش تمام.» شما فقط محتاط باشید و زبانتان را لگام بزنید ورنه.. پدرم رخ به سوی مادرم نموده گفت: ناصر راست میگوید، «شتر دیدید، ندیدید.» مادرم آه کشیده گفت:
خدا خیر این مردم بیچاره را پیش کند. هر شب یکی یا دو فامیل را میبرند و در سیاه چال فراموشی سپرده میشود. این همسایهای در به دیوار ما که چقدر مردم خوب و بیآزار بودند؛ این طور شدند. دیگران خو.. پدرم آهسته گفت:
از کجا که شکار خصومتهای شخصی نشده باشند. مادرم گفت: ها دیگه هرکس از آب گلآلود ماهی میگیرد. دیروز به نانوائی زنانه همه زنان تبصره میکردند و در هراس بودند. ماه گذشته بچههای کاکا رجب را همینطور شب هنگام از خانهایشان بردند و گفته بودند، صرف یک اشتباه است به زودی واپس به خانه برمیگردند. تا امروز درکاش نیست. سه ماه پیش لطیف نانوای را بردند، زنده و مردهایش تا حال گم است. ناصر در حالی که قهقهه میخندید گفت:
خاله جان! چرت نزن انقلاب است، انقلاب.. مردم با دم شیر بازی میکنند. انقلاب ثور قویتر از آن است که تصورش را بکنید. نمیدانند که این انقلاب واقعا برگشت ناپذیر است.! جملهای مادرم «هزاران نفر را سر به نیست کردند.» در گوشهایم میپیچید و موریانهوار مغز استخوانم را میجوید. هرگاه صبور را..؟
گویی، آفت آسمانی چون تندر بالای همه باریده بود. آسمان دل من هم با سیاهی گور مانندی مکدر شده بود که هیچ راهی را بلد نبودم. هرکس صحبت در مورد فامیل حاجی زمان میکرد، دلم چنان میلرزید و گوشهایم تیز میشد که به غیر از نام صبور هیچ چیزی را نمیشنیدم.
شکیب خبر آورد که سربازان خانه حاجی را ریگ شوی نموده و خود حاجی زمان را نیز با خود بردند. میگفتند: «پدرجان! فقط برای تحقیق همراه ما برو وشک ما را برطرف نموده، بچههایت را نجات بده.» ضربان قلبم بیشتر شد، جانم وز وز کرد. تصور کردم خون دلم از و راهی چشمانم بیرون میشود. آنقدر گریستم که مادرم به شک افتاد.
روزها به هم پیوست، شبها با سیاهیهایش بر جنایات فرصتطلبان پرده انداخت و به ماهها و سال انجامید. فامیل حاجی زمان قطره آبی شده و برزمین فرو رفتند. یک روز بعد از مدتها دختر کاکای صبور را دیدم. وقتی از فامیل حاجی پرسیدم. گفت:
حاجی کاکا تاب دیدن شکنجهای بچههایش را نداشت که در ازای آن عقلش را از دست داد. مادر صبور سنگ زیرین آسیاب است که بار سنگین زندگی را حمل میکند. صبور و برادرانش در زندان پلچرخی عمرقید بندی هستند. گفتم: خدا از ظلم ظالم نگاه کند.
جرقهای امید به دلم برق زد. همرای برادرم طور مخفی پل چرخی رفتیم. زندان از نماد بیرونی بزرگ و ترسناک معلوم میشد؛ دیوارهای بلند سنگی، کلکینهای بلند و کوچک داشت. زندان به بلاکهای مختلف تقسیمات شده بود که دروازهای بزرگ آهنی و دیوارهای بلندش مو را بر اندم آدم راست مینمود. سربازان خشن و غضبآلود از زندان حراست میکردند. میگفتند: صبورشان کوته قفلی هستند و اجازه ملاقات پای و از را ندارند. ناامید برگشتیم.
سه ماه را گرفت که امر ملاقات گرفتیم. تصور دیدار محبوب هیجانات درونیام چنان برانگیخته بود که ضربان قلبم را غیرقابل کنترول ساخته بود. آفتاب سوزان تابستانی، دشت بیسایبان مقابل محبس و ترس ندیدن زندانیشان مردم را به ستوه آورده بود و رایگان عرق میریختند. من برملا میلرزیدم و گلویم خشکی میکرد. دم دروازهای محبس هزاران نفر صف کشیده و دست زیر الاشه منتظر بودند.
هریک ساعت بعد یک موتر پیکپ از داخل محبس میآمد؛ دو سرباز نام چند نفر زندانی را خوانده و لباسهای محبوس را میگرفتند و یا مژدهای ملاقات میدادند. هرباری که موتر میآمد همه میدویدند و بعدش منتظر میایستادند. کمی دورتر از منتظران دیگر رفتم؛ حس کردم زمین زیر پاهایم میلرزد. جا عوض نمودم، لرزش آرام شد. نخست به حساب وضعیت روحی خودم خاموشی اختیار کردم.
شکیب نیز در حالی که به بلاکهای دود زدهای زندان خیره شده بود، کنار من ایستاده گفت: زیر پایم میلرزد، تو حس میکنی؟ شاید زلزله باشد. بار دیگر جا عوض کردیم، دوباره همان جا رفتیم که واقعا در یک جا زمین میلرزید. تعجب کردیم. صدای سر باز ما را به خود آورد عبدالصبور.. شکیب با عجله گفت:
پسرحاجی زمان.. سرباز با اشارهای دست آمرانه گفت: در آن اتاق رفته و بعد از تلاشی داخل بروید. ضربان قلبم شدت گرفت. لحظات دیدار. به نظرم میآمد صبور با رنگ پریده، ریش دراز و سرسفید دم دروازه انتظارم را میکشد. با محبوس بودنش در آن جای مخوف، غم بزرگی به دلم سنگینی نمود.
وارد بلاک دوم شدیم. خلاف تصورم صبور با قامت افراشته، چاقتر از گذشته و ملبس با لباسهای سیاه، کلاه سفید بافتگی، ریش سیاه و منظم سر راه ما آمد که رنگ پریده و رعشه اندام مقبولش حاکی از وضع داخلیاش بود. با وجودی که صبور سعی میکرد به خودش مسلط شود، لرزشی محسوسی از هیجانات شادی برانگیزی در دستهایش هویدا بود. به یاد آوردم که میگفتند:
پشت میلههای زندان دعای حضرت یوسف خوابیده است. تصور کردم یوسف من، چهره فرشتههای آسمانی را پیدا کرده است. چشمان ما ملاقی شد و رعشهای بر اندام هر دوی ما به وضاعت محسوس میشد. صبور سرش را طرف آسمان بلند نموده گفت:
اوه خدایا! شکرات. باورم نمیآید که بعد از پنج سال چشمانم به دیدار شما روشن شود. شکیب ذوقزده دستهای صبور را بوسید و گفت: سلام لالا جان! ماشاالله چقدر سفید و مقبول شدی. صبور در حالی که شکیب را صمیمانه در آغوش میفشرد، طرف من میدید. چشمانش همه چیز را قصه میکرد. خندیده گفت:
بلی جان لالایش. به جای من وسیمه جان خیلی تغییر کرده است. لاغر و خسته معلوم میشود. شکیب چار طرف سلول زندان را به دقت نگاه نمود و پرسید: ایمل و اجمل کجا هستند..؟ صبور آهی سوزناکی کشیده گفت: خدا رحمتشان کند، آنها از جمله زندانیان مفقود شده استند. در فامیل حاجی صاحب تنها منی بدبخت زنده ماندهام و.. شکیب او را در آغوش گرفته و زار زارگریست.
صبور هم بلند بلند گریه کرد؛ گوئی زخم سربستهای دلش یک دم باز شده بود. هر سه ما آن قدر گریستیم که دلهای ما خالی شد، صبور گفت:
در فامیل شما انشاالله خیرتی است..؟ من گفتم: بلی شکر است. همین که شما گرفتار شدید فامیلتان هم خانه را فروخته از آنجا رفتند که کاملا از حال شما بیخبر ماندیم. صبور نگاه دزدانهای به من انداخت، لبش را گزیده آهسته گفت: تشکر که به یاد من بودی. شکیب با تبسم ملیحی طرف صبور نگاهی عمیق نموده پرسید:
راستی، لالا صبور! در بیرون محبس، زمین زیر پای ما میلرزید، چی علت داشت..؟ صبور باز هم همراه با آه و افسوس آهسته گفت:
جان لالا! زندانیهای را که به نظرشان خطر دایمی داشته باشد، شب هنگام به بهانه رهایی برده زیر خاک مینمایند. شکیب پرسید: چی، زنده و یا..؟ صبور دستی به موهایش کشیده گفت: بلی زنده به گور میکنند، ایمل و اجمل را نیز شب بردند و همینطور زیر خاک کردند.
بعد از چهل روز یکی از سربازان که خوداش نیز یک زمانی در این گورستان بندی بوده برای من قصه کرد. صدبار مردم وزنده شدم، تصور میکردم سنگ وحشت زندان مرا میبلعد. شش ماه تمام از شب تا صبح گریستم، ولی چیزی به دستم نیآمد. آهسته از صبور پرسیدم:
چی گفتی، زنده و دسته جمعی..؟ اوف خدای من، این قدر ظلم؟ مردمی که مفقود شدهاند فامیلهایشان امروز و فردا میکنند. صبور به همین بهانه خود را نزدیکتر به من نموده، دستم را از زیر چادر گرفت و گفت:
لطفا دیگر گریه نکن که از گریستن خسته شدیم. بگذار از این لحظاتی خوشگواری که اصلا در ذهن و باورم نمیگنجید، مستفید شویم. تا شکیب میخواست چیزی بپرسد، صبور گردن پتی نموده گفت: بهتر است در اینباره دیگر گپ نزنیم، نشنیدید که میگویند: «دیوارها موش و موشها گوش دارند.» اینها شیطانهای قرن هستند؛ در اوایل همراه هر زندانی یک ایجنت میانداختند؛ تا تمام اسرار او بیچارهها را کشف مینمودند و بعدش. از صبور پرسیدم:
صبورجی! چند سال دیگر باید دور باشیم..؟ وی آهی جگرخراشی کشیده گفت: شاید تا محاد آینده. بعد تبسم نموده گفت: شوخی کرد. اگر کسی پشت کارهایم بگردد، شاید در بخششیها بیایم و زمان حبسم کمتر شود. مادرم خیلی خسته و دلشکسته شده، جرئت نمیتوانم که به زحمتاش بسازم و از پدرم هم خبری نیست.
مادرم میگوید: بسیار ضعیف شده که توان آمدن را ندارد. شکیب میخواست چیزی بگوید. میان حرفش دویده گفتم: در همین روزها تصادفا دیدمش، واقعا ضعیف شده، خدا مهربان است که بخیر خلاص شوی و دل او ریش سفید بیچاره هم جمع شود. صبور گفت:
بیشک. هنوز جای شکر است که از شهادت برادرانم خبر ندارد ورنه تاب نمیآورد. همینطور نیست؟ یقینم آمد که مادر فداکار صبور چون همه زنان درد کشیدهای افغان تمام مشکلات طاقتفرسا را تنها به دوش ناتوانش حمل کرده است. او را بلندتر از یک برج قوی دیدم. شانههایم سبک شد، عذابی را که متقبل شده بودم به رنجهای مادر صبور مقایسه نمودم. سکوتی غمافزای بین ما پرده انداخت. زیر لب زمزمه کردم:
« خون ناحق دست از دامان قاتل بر نداشت – دیده باشی لکههای دامن قصاب را. » دلم به حاجی زمان واقعا سوخت. تصور کردم غمی به بزرگی کوه بابا در قلب آن پیرمرد باصلابت بار شده که به آن روز افتاده است. صبور با نگاههای نافذش که بر مغز استخوانم نفوذ میکرد به طرفم میدید. پرسید:
در چی چرت هستی؟ گفتم: پدری که ثمر یک عمرش را دفعتا از دست بدهد، غیر از این چطور باید میشد. صبور آه کشیده گفت: بلی آن هم در یک حادثه شب. آهسته گفتم: و آن هم چی شبی که هرگز فراموشم نمیشود. با خود گفتم: و او مرد بیچاره تمام درد و الماش را در یک جمله ریخته باشد؛ «زندگی خودش یک پرابلم است.»
روز دیگر همراه صبور نشسته بودیم که یکبار دروازه اتاق به شدت باز شد. زندانیان به بیرون ریختند. حاجی زمان در حالی که کاغذها را در جیبهایش پنهان مینمود، بیخیال و نترس به دور خود میچرخید. صبور کاملا دست پاچه شده بود. دست مرا گرفت و به سوی انبوهای از زندانیان روان شد. نمیدانم چطور شد، پای صبور به شیای اصابت نمود و هر دو ما بالای هم دیگر به زمین خوردیم. صبور خندیده گفت:
لطفا شور نخور. بعد چشمانش را بست و تمام نیرویی را که در زندان جمع کرده بود، را فرو برد و مرا بیشتر در آغوشش فشرد. آهسته به گوشم زمزمه کرد: ای کاش بیهوش شویم. نگاههای هر دوی ما به هم آمیخت و عقربهای ساعت زمان برای لحظهای ایستاد.
صداها به هم شد. «بیرون شوید، بیرون شوید. دولت کمونیستی سقوط کرد.» در فضای زندان چنان صداها آهنگین و موزون شد که گویی آهنگها درهم پیچید وخوش آیندتر شد. شنیدم که همه زندانیان شعار میدادند: «چراغ ظلم ظالم تا دم محشر نمیسوزد – اگر سوزد شبی سوزد شب دیگر نمیسوزد.» وقتی صبور بیرون از در زندان شد، طرف من دیده به پاهایش اشاره نمود. دیدم با پاهای برهنه بیرون شده بود.! همه خندیدیم.
ولی چشمان صبور دیگر ما را همراهی نمیکرد. چشمش به چرخیدن پدرش افتاد. چشمانش را بار بار مالش داد. همین که یقین پیدا کرد؛ با چشمان از حدقه برآمده و پاهای برهنه دوید و پدرریش سفیدش را در آغوش گرفت. بدنش چون بید میلرزید و اشک شادی و حسرت و غم میریخت. پدر باز هم میگفت: «زندگی خودش یک مشکل است.» همه میگریستیم. مادر صبور دستی به پشت من کشیده گفت:
دخترم ممنون که قبلا به صبور نگفته بودی ورنه.. دستهای لرزان مادر را بوسیده خودم را به آغوشش سپردم.
خانم جمیله هاشمی نویسنده افغان ساکن مونترال.