جمیله هاشمی|
بیشتر در این باره در هفته:
مادر، مانند کسی که صدایش از یک گودال عمیق بیرون شود گفت: «پسرم! لطفا آخرین تقاضایم را پورهکن که خاطر جمع از دنیا بروم.» پسر با علامت سر پذیرفت. مادر با لکنت زبان گفت: «این یخچال را از غذا و خوردنیهای افغانی و دوغ و باد رنگ پر کن.» پسر با تعجب پرسید:
مادر جان، مگر بعد از تو برای کی..؟ مادر ذوق زده گفت: «باز بگو ، مادرجان.» پسر بار دیگر گفت: مادر جان. مادر با سبکی حشرهای خودش را بیوزن حس کرد و لبانش متبسم گردید. پسر پرسید: پس یخچال را چرا پر کنم؟ مادر بسیار آهسته که به مشکل شنیده میشد. گفت: «برای این که تو اینجا بیایی و گرسنه نمانی.
وقتی گلویت خشک شد و گرمی بیتابات کرد؛ دوغ سرد و باد رنگ گرما را از وجودت ببرد.» زرمینه با عجله گفت: نه نه خدا نکند که او این جا بیاید. راضیه سر جنبانده گفت: ای وای خدا هست مادر را نمیکرد. بعد با شوخ طبعی، خندیده گفت: من شکر از این ناحیه بیغم هستم. نه کسی بالایم اعتبار کرد که همرایم ازدواج نماید و نه از نعمت مادر شدن بهرهمند گردیدم؛ درحالی که سخت آرزو داشتم یک درجن اولاد داشته باشم. زرمینه آه کشیده گفت:
از قدیم میگفتند؛ داشتناش کم است، نداشتنداش غم.! باز خوشا به حال تو که حداقل سواد داری. منی بیچاره را ببین، هرچه دار و ندارم را در دورن خودم میریزم که زخم ناسور میشود. راضیه گفت: ها، خدا همو زن هم سلولیم را ببخشاید، بیچاره در زندان مُرد. او در آن جهنم سواد یادم داد.
راضیه غذایش را گرفته رو بر روی زرمینه نشست. زن محافظ غر زده چیزهای گفت، زرمینه پرسید: باز چرا این زن غرغر میکند، مثلی موتری که تیل بند کرده باشد.! راضیه گفت:
این غرغر کار هر روز اوست. مگر من و تو زبان او را میفهمیم؟! وقتی به زبان اشاره همراهش حل مطلب مینمایم. به مقصدش پی میبرم. در غیر آن ناچاریم سر بجنبانیم.! شکر سر ترا میکنم که همرایم هستی و حرف مرا میفهمی. زرمینه گفت: منهم شکرگذار هستم که ترا دارم ورنه زبان فرانسویست یا او بلای دیگرش. راضیه گفت: انگریزی..ها همو. زبانم را در کامم خشک میکرد.!
زرمینه مانند هر روز به کراهت نان خورد و از راضیه خواهش کرد که از روی مجله یگان قصه برایش بخواند. راضیه تبسم نموده گفت: مگر نفهمیدی که غرغر زن به خاطر چی بود؟ میگفت؛ نانتان را خلاص کنید که چراخها را خاموش میکند. در تاریکی تنها چشم پشک کار میکند نه از من ..! زرمینه لب کجی نموده گفت: ها به خدا یادم رفته بود که ما در زندان بیسیم خاردار هستیم.! هردو خندیدند.
راضیه گفت: وقتی از زندان یاد میکنی، زنان خوب و خراب آنجا یادم میآید که بعضیشان دلسوز و باحساس بودند و بعضیشان سعی میکردند که عقدههای سر کوفتهای خودشان را سربندیهای ضعیف خالی کنند و بالای آن بیچارهها ظلم نمایند. من همیش خواستار آن بودم که در انفرادی قیدم کنند و در جمع نباشم. برای این که از جنگ و جدل بخصوص چاقوکشی و مو کنک میترسیدم.
هروقت زنها جنگ میکردند و بدنشان خون و خونآلود میشد، جسم من به چندش میآمد و گردن بریدهای آن نجس مقابل چشمانم ظاهر میگردید که از خود بیخود میشدم. زرمینه در حالی که یک پارچه نان خشک را به مشکل میجوئید و در دهن بیدندانش ته و بالا میکرد، گفت: آفرین تو، بسیار سخت است آن هم یک مرد را. راضیه گفت:
راست میگی، بسیار عجیب بود. ولی هیجانات و خشم بیش از حدی که از سوختن مادرم داشتم، اصلا نفهمیدم که آن داس را از کجا به دست آوردم و چطور قوت پیدا کردم که به شدت زدم و گلویش را بریدم. قاضی دوسیهام هم میخندید و همین را میگفت.!
از خاطری که مادرم را سوخته چوب دیده بودند؛ دفاع مشروع خوانده، قید مرا کم بریدند ورنه، میفهمیی بعد از گلو بریدن او دلم سر زنان بیدفاع درد میکرد که چرا دست به کار نمیشوند و جلو ظلم را نمیگیرند. درست است که زورشان به مردان نمیرسد ولی حداقل از خود دفاع کنند و دست وپا بسته منتظر نمانند که بالایشان ظلم و تعدی صورت بگیرد، لتوکوب شده سبز وکبود شوند و باز فراموش نمایند. زرمینه گفت:
خوارجان تو نمیدانی؟ نخست این که در کلچر ما نیست که زنان دست بالا نمایند و دو دیگر که زنان احترام شوهر را به جا نموده دست به عمل بالمثل نمیزنند. ورنه آنقدر مشکل هم نیست. راضیه خندیده گفت:
راست میگی بیچاره زن افغان. مثل گوسفند قربانی است! زرمینه گفت: رسم و رواج چنان دست و پا گیر آدم میشود که نمیتوانی خلاف آن دست به کار شوی ورنه حیوان که حیوان است میتواند از خود دفاع نماید. باز در کشور ما باز خواست نیست. زن متمرد گفته سنگ بارانت میکنند. راضیه گفت: گپ در همانجا بود که هرچه میکشیدیم از حیا خود ما و شرم مردم بود.
هردو زن سالخورده، دور و دراز به بستر افتادند که افکارشان بال وپر کشود و رفت که رفت تا خواب جسم هردو را در آغوش گرفت و ارواحشان به طور موقت آزاد گردید.
خانم جمیله هاشمی نویسنده افغان ساکن مونترال.