حمیده لامعی
به نام خداوند جان و خرد
پرده اتاق را کنار میزنم، به خیابان نگاه میکنم. روبهرو، آن طرف خیابان خانهای یک طبقه، مثل بقیه، مثل خیلی از خانههای محله، با هشت/نه پله از پیادهرو بالا میرود و به بالکنی نه چندان بزرگ ختم میشود. دور نردههای پله و بالکن چراغهای رنگی و متراکم روشن است. قرمز، آبی، زرد. به در خانه حلقهای از برگهای مصنوعی کاج و لابهلای آن پاپیونهای قرمز. از هیچ پنجرهای نوری دیده نمیشود. کمی آنطرفتر دست چپ خانهای درست مثل اولی، این یکی فقط با نور آبی زینت شده و لابهلای چراغهای آبی، چراغهایی به شکل دانههای برف با نور سفید چشمک میزنند. به در خانه هم حلقهای مشابه اولی!.
داخل این خانه هم خاموش است. دست راست، ساختمانی دیگر درست مثل آن دو تای دیگر. با همان پلهها و همان بالکن. همان سقف شیبدار و همان در گاراژ زیر بالکن. این یکی فقط ریسهی قرمز دارد یک رشته هم لامپ زرد که خاموش و روشن میشوند. به در این یکی هم حلقهای مثل دوتای دیگر. به نظرم هر سه همسایه حلقهها را از «کانادین تایر» یا «وال مارت» خریدهاند. از فاصلهای که من دارم بخشی از یک کاج تزئین شده پشت پنجرهای تاریک یکی از اتاقها به زحمت قابل رویت است. یادم میافتد که شب «اول سال» است. شب «اول ژانویه».
پس طبیعی است که داخل خانهها تاریک و سوت و کور باشد! شب عید است و خاموشی عادیست! راستی چرا همه جا تاریک است؟ شب تحویل سال نو و اینهمه تاریکی در داخل خانهها!!! اینها موقع سال تحویل چه میکنند؟ برایم تجسم آنچه در خانههای دیگران میگذرد جالب است و هر چه این دیگران غریبهتر باشند جذابیت این تجسم بیشتر میشود. غریبههائی که شب عید خانههایشان تاریک است. بیرون خانه را معلوم نیست برای کدام رهگذر عزیزی تزئین میکنند. اما همگی حلقههای یکسان میخرند و به درهایشان میچسبانند!
آیا میخواهند به خودشان و سایرین بقبولانند که خوشحالند! و بعد، میروند بیرون از «مرکز شهر» آتشبازی میکنند، میرقصند و مست میکنند تا سال تحویل شود. یا سر ساعت 7 شب شامی مثل بقیه شبها میخورند و چراغها را برای «صرفهجوئی در مصرف برق!» «حفاظت از محیط زیست!» خاموش میکنند و میخوابند. سال هم برای «خودش» نو میشود. راستی اینجا سال نو میشود یعنی چه؟ چه اتفاقی میافتد؟ نه فصلی نو میشود و نه جایگاه زمین نسبت به خورشید تغییر میکند! نه حجم برف کم میشود و نه دمای هوا بالا میرود. حتی تا چند ماه آینده هم این اتفاق نمیافتد. فقط از فردا دیگر نمیشود نوشت 2018 فقط همین!
عید وقتی خوب است که زمین در جای خاصی (اعتدال بهاری) و در فاصلهای مشخص از خورشید قرار میگیرد و خورشید با زاویهای مناسب به همه نیمکره شمالی به صورت یکسان میتابد و تابش آن گرمای خاصی دارد. وقتی که از فردا دیگر زمستان تمام شده و بهار شروع میشود. تحولی که نوید «نو» شدن و بهروزی میآورد. وقتی که همهی سرمای زمستان پشت سر گذاشته میشود و ورود بهار را با آواز اولین پرندههای مهاجر و جیکجیک شاد گنجشکهای کوچکی که از سرما نمردهاند میشود جشن گرفت. خانهها موقع تحویل سال سوت و کور نیست. همه چیز تمیز و مرتب و براق است. بوی گلاب و شیرینی خانگی با بوی مواد شویندهای که برای شستن پردهها و فرشها به کار رفته مخلوط میشود و سنبل سفره هفت سین و حتی تصویرش در آیینه عطرافشانی میکند. به ندرت لازم میشود تا نصف شب بیدار ماند. سال وقتی که زمین در جایگاه مناسب قرار گرفت «نو» میشود. هر سال در ساعتی متفاوت و آدمها کنار سفرههای هفتسین از کوچک و بزرگ، منتظر این «نو» شدن مینشینند.
پیرترها قرآن به دست مشغول ذکر و دعا، «یا محول الحول و الاحوال…» مردان خانواده حافظ به دست شعر میخوانند «الا یا ایهاالساقی…» خانمها مرتب به غذا سر میزنند و زود برمیگردند و پای سفره مینشینند مبادا ته دیگ «سبزی پلو» یا «رشته پلو» بسوزد. بچهها ار فرصت استفاده میکنند و از گوشهی ظرف شیرینی یواشکی یک شیرینی نخودچی را با احتیاط برمیدارند و از ترس این که در دستشان خرد شود فوری توی دهان میگذارند و با چشم بسته تمام آن را با لذت میخورند.
هنوز پشت پنجره دارم خیالبافی میکنم. اصلا به من چه که اینها چه میکنند! چه نمیکنند! لابد سالهاست که همین کارها را میکنند! حلقههای زشت مصنوعی به در خانهها میچسبانند. روی خیابانهای یخزده و برفی راه میروند. از پلههای چراغانی شده بالا میروند و داخل خانه یک ساعت طول میکشد تا دستکشها و چکمههای گرم، بالاپوشهای کلفت، شال گردنها و کلاههای زمختشان را از تن درآورند و دماغشان را با اولین دستمال کاغذی که در دسترسشان قرار میگیرد پاک کنند و بعد! به من چه! بگذار هر کار دوست دارند بکنند! دوست هم ندارند نکنند! من منتظر میشوم! منتظر میشوم که زمستان تمام شود. منتظر میشوم که سرماهای «منفی» و «کوفتی» تمام شود. منتظر میشدم یخ و برف پیاده رو و کنار سوارهروها آب شود. منتظر میشوم که آواز پرندهای را بشنوم، منتظر میشوم که جوانههای باد کرده روی درختها را ببینم. صبر میکنم تا غنچههای لاله و سنبل از دل خاک بالا بیاید. آن وقت به بچهها و نوهها میگویم: «بچهها! بهار دارد میآید. عید نزدیک است، بیائید خانهتکانی کنیم، با هل و گلاب شیرینی بپزیم، سبزه سبز کنیم، پیازهای سنبل و لاله را بکاریم تا برای سفره هفت سین همه چیز آماده شود. کینهها و دلخوریهایمان را دور بریزیم، خانهی دلمان را پاک و تمییز آمادهی پذیرش محبتها و دوستیهای مجدد بکنیم.»
به نوهها میگویم: «بچهها! سال «نو» میشود تا ما با این «نو» شدن از «نو» با هم بیشتر مهربان باشیم.»
اما به قول سیاوش کسرایی: «و من به یادت ای دیار روشنی، کنار این دریچهها. دلم هوای آفتاب میکند، دلم هوای آفتاب میکند، دلم هوای … ». / «لَ سَل» دوشنبه 31 دسامبر 2018 ساعت 11.30 شب،